یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

۹۴ مطلب با موضوع «نو تجربه ها» ثبت شده است

۲۴اسفند

وقتی که دلتنگی قلمبه میشه و با یه دیالوگ از هاشم ِ شهرزاد ، بی اختیار اشک از گوشهٔ چشمم چکه میکنه و زودی میدزدمش از روی گونه ام و تا ته فیلم به این پنجشنبه و جمعه آخر سال فکر میکنم و میدونم که با همه دست و سوت هاش و جیغ جیغ های من و خاله لیلا ، باز هم شاد نیستیم و ممکنه همونجا بزنیم زیر گریه همگی . شاید بقیه نه ؛ اما میدونم که خودم قطعا بغض میکنم و چیزی روی قلبم سنگینی میکنه و تا بی نهایتم نبودن بابابزرگ و پسرخاله رو عمیقا حس میکنم و مثل همین الانم چشمام اشکی میشن و میخندم از یاد آوردن روزهای قشنگ و شیرینمون . 

وقتی که منِ کم حرف پناه میارم به تلفن و شماره مامانم رو میگیرم و پشت خط منتظر میمونم تا صداش رو بشنوم و آروم بشم و بگم " مامان کی برمیگردی ؟ " و بشنوم که میگه امشب برمیگرده و من کمی آروم میشم .

وقتی که بغل دست داداشم نشستم و همه این حرفا رو دارم اینجا تایپ میکنم و گوله گوله اشک سرازیر میشه و ندا زل میزنه توی چشمام و میبینه که دارم خودم رو کنترل میکنم که بیشتر از این گریه ام نیاد و آخرسر مجبور میشم بیام تو اتاقم .

وقتی که صدای بغض دارم رو پنهان میکنم تا بابام نفهمه که دارم اشک میریزم و دلم کم آورده این آخر سالی و نتونسته هنوز راهی برای رفع دلتنگی هاش پیدا کنه و مثل دختر بچه ها هنوز که هنوزه به گریه پناه میاره .. 

وقتی که دلتنگ عزیزهای زندگیت میشی و به اون دیوار سفیده تکیه میدی و همه پنبه هات رو رشته میکنی .. وقتی که حتی تو اوج شادی ها باز هم ذهنم کلید میکنه روی تک ثانیه هایی که روزی با هر کدوم از اون سه نفر داشتم ..



 

۲۲اسفند

خب این مسلما من رو خوشحال میکنه که مخاطب هایی از هزاران کیلومتر دور تر از آب و خاکی که من توش هستم ؛ اینجا رو میخونن :دی فارسی زبون هایی که از آسیای دور ، اروپای شرقی و غربی ، آمریکای شمالی ؛ اینجا حضور دارن و پیگیر نوشته های نه چندان جالب من هستن . اما اینکه خاموش میان میخونن و بعد هم اون ضبدر رو میزنن و میرن ؛ من رو دلسرد میکنه گاهی :/  

کاش هر از چند گاهی هم شما برای من بنویسید :)



 

۱۹اسفند

صبح اولین روز از سن جدیدت رو با خبر پیدا شدن کیف پولت ؛ روز کنی ، چه حال خوبیه :)))))



 

۱۸اسفند

با حس و حال غریبی که از صبح همراهم بوده و هست ؛ با تبریکای دوستای مجازی ، با بوسه های خسته بابام ، با آرزوی قشنگ و دلنشین مامانم ، با بغضی که از دیشب تو گلوم مونده ، با قطره اشکی که از گوشه چشمم  جوشید و چند دقیقه روی گونه هام نشست ، با همه اینها من 22 ساله شدم .

دوست دارم 22 سالگی هم مثل 21 سالگی تجربه های خوبش بیشتر از تلخی هاش باشه و همه لحظه هاش من رو به خواسته ام نزدیکتر کنه :)



 

۱۵اسفند

اول این رو بگم که زیاد دوست دارم بیام اینجا و تایپ کنم از روزهایی که خوبن ، پر رنگن و به دل لادن میشینه ؛ اما نمیدونم چرا نمیتونم چیزی رو تایپ کنم و بگم که چقدر چهارشنبه ای که گذشت دلم رو لرزوند و در عین حال پر از ابهام بود .

دوم اینکه فردا مامان و بابام برای یه سفر کاری میرن جنوب و چقدر دوست داشتم که منم تایم آزاد داشتم و باهاشون میرفتم و از هوای بهاری جنوب لذت میبردم . البته که من خودمم جنوبم ولی اونجایی که مقصد سفر مامان و بابام هست ؛ بیشتر جنوب به حساب میاد :دی

سوم اینکه امروز از چند جا شنیدم که یه کمپین راه افتاده که هدفش اینه که برای عیدی امسال ؛ به جای پول و چیزهای همیشگی ، کتاب عیدی بدیم .. خصوصا تاکیدشون برای شرکت ها و موسسه هاست که به جای چاپ سالنامه ، کتاب هدیه بدن .. خب این حرکته خیلی خوبیه و  اتفاقا ما هم تجربه اش رو داریم و چند سالی هست که به پیشنهاد بابام ، کارخونشون کتاب های نفیس هدیه میده .. پیشنهاد میکنم شما هم امتحان کنین و با توجه به سلیقه و شرایط خودتون کتاب های مناسب رو تهیه کنین و هدیه بدین :)



 

۱۱اسفند

چند روزه که برای یک عدد کیف پول سوگوارم . کیفی که همه کارت های مربوط به من توش بود و الان دیگه حتی کارت شناسایی هم ندارم :/ 

تو تاکسی نشسته بودم و فکرم سرجاش نبود و حواس پرتی بهم غالب شد و کیفم رو جا گذاشتم و تلاشم برای نگه داشتن تاکسی بی نتیجه موند . حتی عصرِ همون روز سر چهارراه های شهرم همه تاکسی های اون مدلی رو با یه عملیات گانگستری دنبال میکردم تا که شاید تاکسی موردنظر رو پیدا کنم و کیفم رو پیدا کنم .. ارزش مادی کیفم اصلا و ابدا برام مهم نیس چون طبق عادت معمولم پول نقد زیادی تو کیفم نمیذارم اما علاقه و دلبستگی من به اون کیف ؛ بخاطر طرح و رنگ خاصش بیش از حد تصور بوده و هست .. 

الان به حدی دچار افسردگی شدم که دلم نمیخواد برم کیف پول جدیدی بگیرم حتی ! 



 

۰۱اسفند

با اینکه اسفند رو همیشه دوستش داشتم و احساس تعلق داشتم بهش اما خب با اومدن اسفند همیشه یه حسی هم داشتم که دلم میخواسته ساعت برنارد رو میداشتم و زمان رو تو همون روزهای اول اسفند نگه میداشتم و نمیذاشتم که جلو بره .. دلیلش هم اینه که از این به بعد واسه گرما ؛ به خونه نشینی تا ساعتای 6 و7 عصر مجبور میشم :/

و دیگه اینکه من از طبقه دوم اون کابینت خاص که جای نسکافه و قهوه و دم نوش های عزیزم بود تا شیش ماه دوم سال ؛ دور میشم و به جاش به اون کابینت بزرگهٔ گوشه آشپزخونه پناه میارم که توش یه عطاری جا خوش کرده و تخم های خنکی رو تو خودش جا داده که ماده اولیه شربت های تابستونی من رو تشکیل میدن و تا شیش ماه کافئین خونم پایین میاد :دی

ماه من از راه رسید و اینا اولین تغییرات بعد از اومدنش تو سبک زندگی منه .. 



 

۳۰بهمن

یادم نیست که کجا بودم و چه حالی داشتم اما یادمه که چند روز پیش بود که به کلمه خاصی ساعت ها فکر کرده بودم و سعی میکردم راجع بهش کندوکاو کنم و بفهمم  اگه بخوام از کسی راجع بهش بپرسم چقدر ممکنه جواب هاش شبیه به چیزی باشه که من فکر میکنم و بخش مهمش این بود که من چه جوابی براش دارم .. تا اون ساعت پیش اومده بود که گاهی بهش فکر کنم اما هیچ وقت به اندازه اون لحظه بهش فکر نکرده بودم .

داشتم راجع به " من " فکر میکردم .. وقتی بخوای خودت ، خودت رو برای خودت تعریف کنی سخته .. البته از نظر من . شاید بقیه اینجوری نباشن اما برای من سخته که بخوام خودم رو برای خودم و کسی تعریف کنم . یکی از دلایلش اینه که هیچ وقت تا به الان به طور جدی راجع به خودم و اون کسی که اسمش لادن هست ؛ فکر نکردم .

بعد از کندوکاو کردن درباره خودم به این نتیجه رسیدم که تا الان میشه گفت لادن کسی هست که بلند پرواز شده ، لجباز شده ، انتقاد ناپذیر شده ، توجیه کننده شده ، هنوز هم صبوری میکنه در برابر مسائل ، هنوز مهربون مونده البته دُزش کم شده ، هنوز هم زود قانع میشه ، هنوز هم بی تابی میکنه برای رسیدن به آینده ، کمتر محتاطانه رفتار میکنه ، کمی حسود شده ، هنوز هم با محبت کردن دلش آروم میگیره ، هنوز هم زود فراموش میکنه و بیخیال میشه ، هنوز هم در سر هوای یار دارد و حالا شما بگین من از نظر شما چی هستم ؟؟؟



 

۲۹بهمن

1- به تجربه دیدم که هر چقدر روی موردی حساس باشم و بهش رسیدگی کنم نتیجه ای که میخوام رو نمیبینم یا هم کم میبینم . مثلا 2 سال پیش که با کلی رسیدگی همیشگی به موهام باز هم موخوره به جون موهای عزیز و بلندم افتاده بود ، از سر ناچاری رفتم و تا ته کوتاهشون کردم و گفتم از این به بعد بیشتر بهشون رسیدگی میکنم تا بلکه این بار موخوره به جون موهام نیفته . دیگه سشوار و اتو رو تعطیل کردم ، برس چوبی گرفتم و گذاشتم موهام خودش خشک بشه و تا کاملا خشک نشده برس نمیکشیدم . گاه گاهی مرطوب کننده مو به نوکشون میزدم و هر چند ماه یکبار از تهشون کوتاه میکردم که اگر موخوره ای هر چند کم هم هست ، دیگه از بین بره . شامپو کراتینه استفاده میکنم و بعد از 2 سال و اینهمه حواس جمعی و بعد از بلند شدنشون تا اونجایی که دوست داشتم برسن ، باز موخوره دارن ://// و این در حالیه که مامانم هییییییییییییچ گونه مراقبتی از موهاش نمیکنه و کاملا بدون موخوره هستن . رنگ میکنه ، برس چوبی استفاده نمیکنه ، با خشونت موهاش رو با حوله خشک میکنه ، شامپو 5 تومنی میزنه ، خیس خیس شونه میکنه ، مرطوب کننده و ماسک و اینچیزا هم که باهاش غریبه اس بعد اونوقت موهایی نرم و خوش حالت و بدون هیچ موخوره ای داره ... خب چرا اینجوریه !!!!!!!!!!!!

2- برای اولین بار تو عمرم کتابی رو 2 روزه تموم کردم . هیج وقت نشده بود که حتی کتاب های درسیم رو انقدر زود بخونم .. مینیمم زمان لازم برای تموم کردن 3  روز بود ولی خب الان رکوردم رو شکستم :دی و چیزی که فکرش رو میکردم برام پیش اومد . برگشتن انگیزه ای که پنهان شده بود و حالا کمی فقط کمی پیدا شده و جای امیدواری داره .

3- این ترم آخریه کسل کننده اس . خبری از درس های محاسباتی و درگیر کننده نیست و فقط سر کلاس های عمومی من و دوستام در حال چرت زدن هستیم و برای رهایی از این اتفاق به بازی نقطه نقطه و اسم فامیل رو آوردیم . اگر پیشنهادی واسه یه بازی چند نفره بی سر و صدا دارین که بشه سر کلاس درس بازیش کرد ، لطفا کامنت کنین تا که شاید بازی هامون از یکنواختی در بیاد :دی 



 

۲۸بهمن

خب اونهایی که با نوشته های من آشنایی دارن ؛ میدونن که تم بیشتر پست های من  خیابون گردی و افکاری هست که تو زمان خیابون گردی به ذهنم میرسه . پست امروز هم همین تم رو داره .

دیروز عصر بعد از خواب آلودگی ناشی از حضور سر کلاس تاریخ فرهنگ و بعد از ویز ویز های خواننده های گرامی تو گوشم تا بلکه بتونن من رو از چرت زدن سر کلاس و گردن کج کردن هام ، دور کنن و بعد از تلفنی صحبت کردن با چند تا از دوستان دانشگاهی ؛ روی صندلی عقبی یکی از تاکسی ها به مقصد خونه نشستم . سرم رو تکیه دادم به صندلی و چشمام رو بستم و یارِ فرامرز اصلانیِ جان رو میشنیدم . همونجوری که فرامرزِ جان میگفت " فراموشم مکن من یار دیرینم ؛ بیا خالیست جای تو به بالینم ...در آغوشم بگیر از خود رهایم کن ؛ گرفتار سکوتم من  صدایم کن " تعداد سرعت گیر ها رو شمردم و وقتی راننده دومیه رو رد کرد ؛ گفتم نگه داره و پیاده شدم . 

نسیم ملایمی که مخصوص هوای این ماه از شهر منه باز هم پیچید لای چادر به اجبار پوشیده ام و یه آفتاب بی جون هم توی چشمام بود و پارکی که سمت چپم بود خلوت بود و میتونست چند دقیقه راه من تا خونه رو متفاوت تر کنه . راهم رو کج کردم و از پارک رد شدم تا به خونه برسم .. کلید رو انداختم توی در و رفتم تو و  نیم ساعتی منتظر تلفن یکی از دوستام موندم و بعدش باز از خونه زدم بیرون . ریانا close to you  رو میخوند و من فکر میکردم که خب بعد از اینکه کار اولم رو انجام دادم چیکار کنم و بعد برگردم خونه ؟ یا که نه برم و به اون کتابفروشیه سری بزنم و یه کتاب برای هدیه به خودم بگیرم و کمی پیاده راه برم ! 

خب معلوم بود که میرم و یه کتاب میگیرم . مسیر نسبتا کوتاهی رو پیاده رفتم و تو مسیر همش به یه آدم خاص فکر میکردم . آدمی که همیشه تو زندگیم بوده . از بچگی تا به الان اما چند وقته حضورش کمرنگ شده ولی خب من هنوز هم مثل گذشته هستم باهاش و گمون نمیکنم روزی بتونم کمرنگ ببینمش . خصوصا توی اینروزها که دوست دارم بیشتر کنارم باشه و نزدیکتر از هر وقت دیگه ای باشه .. انی وی ، کتابفروشیه طبق معمول کتاب های معدودی داشت و همین تنها کتابفروشی غیر درسی هم تو این شهر غنیمت هست و من " استاد عشق" رو از بین کتاب هاش انتخاب کردم چون حس کردم میتونم انگیزه ای که لازم دارم رو ازش بگیرم  :)

همون چهارراه و پیاده رو هاش رو دوباره راه رفتم . دوست نداشتم انقدر زود برگردم اما دیگه چیزی نبود که بتونه من رو بیشتر توی خیابون ها نگه داره و تو اولین تاکسی تک و تنها نشستم تا که رسیدم سر بولوار اصلی و پیاده شدم . باز همون پارک و همون خیابون و همون مسیر و همون لادن . رسیدم به کوچهٔ ساکتی که خونه آروممون وسطش جا داره و کلید رو باز هم انداختم توی در و رفتم تو و رسیدم به جایی که هر جا برم مطمئن هستم دلتنگش میشم ..