یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

۲۷ مطلب با موضوع «هرچی از همه جا» ثبت شده است

۰۵ارديبهشت

 چهارشنبه اس، روز محبوبم، سردردم دیگه رمقی برام نگذاشته. پیشونیم رو ماساژ میدم و خسته ام. ۱۲ ساعته از خونه زدم بیرون و منتظرم ساعت به ۷ برسه و برم سویِ خونه. حالم خوب نیست، دلم یجوریه که هیچ وقت نبوده. باز بی قرارم و میشینم توی تاکسی و کله ام رو می چسبونم به شیشه. خودم رو مچاله میکنم و کیفم رو بغل میکنم باد سرد به پیشونیم میخوره ولی به راننده نمیگم شیشه اش رو بالا بیاره.

با خودم میگم بهار که اینجوری نبود! باد سرد نداشت. دلم میخواست هندزفریم توی کیفم بود و میچپوندمش توی گوشم و آهنگ هایی رو گوش میدادم تا حالم رو از اینی که بود بدتر می کرد. میرسم به جایی که باید تاکسی عوض کنم. میام اینور خیابون و میگم فلکه فلان... سوار میشم.. آقایی که جلو نشسته با لهجه اصفهانیش یه چیزایی میگه و میبینم از آینه داره ما دخترا که پشت نشستیم رو دید میزنه. دلم میخواد یدونه بزنم پس سرش و بگم جلوت رو نگاه کن نه پشت سرت رو. ولی من بی حال تر از اونم که بجنگم و حرفی بزنم. هنوز هم توی اینجور وقتا لال میشم و چیزی نمیگم. هنوز هم حرص میخورم از خودم و سرزنش میکنم خودم رو.

نرسیده به فلکه پیاده میشم. میرم اون طرف بولوار. میرم توی کوچمون و خودم رو به سختی به خونه میرسونم. کلید رو میندازم توی در، میچرخونم و میرم توی ساختمون. هیچ کس خونه نیست. لباسم رو عوض میکنم و در رو برای داداشم باز میکنم. بعد از یک هفته میبینمش ولی بی حوصله تر از اینام که وقتی سلام میکنم بوسش کنم و فقط به یه دست دادن اکتفا میکنم. شیرجوش رو میارم و بطری شیر رو خالی میکنم توش. شیر که جوش میاد و بسته کاپوچینو رو خالی میکنم توی ماگ، مامان و بابام و مامان شمسی هم میان تو.

ساعتی به حرف و معاشرت و شام میگذره ولی من هنوز یه حرفی دارم که سنگینی میکنه توی دلم. یه حرفی که دیگه تحمل سکوت کردن در برابرش رو ندارم. با خودم فکر میکنم که این حالی که دارم اسمش چیه؟ فکر نمی کردم بعد از ماجرای آقای م.ق بتونم تپش قلبم رو دوباره حس کنم ولی انگار حالی که دارم خیلی شبیه هست به حال چند سال قبلم. بهش فکر میکنم که ۴ سال از اون روز ها گذشته و من دوباره حس اشتیاقی پیدا کردم به مردی و میترسم. واکنشی که همیشه به اتفاق های جدید دارم. 

میام توی اتاقم و از حالی که دارم کلافه ام و کمی غمگین. یه شعر از شاملو پیدا میکنم و میخونمش. چقدر نزدیکه به حال من. مینویسمش توی دفتر روزانه ام و تهش مینویسم برای حال دل  امشبم. باز هم بی قرارم ولی آروم تر. 

با خودم میگم آدمی که نمیتونه علاقه اش رو بیان کنه، دوست داشتن براش سم هست. کسی که نمیدونه راهی که میره یک طرفه اس یا دو طرفه به انتظار نشستن بیهوده ترین کار ممکنه براش. به لادن درونم میگم پس وقتی نه جرئتش بیانش رو داری و نه مطمئنی به متقابل بودن این حس، پر و بال نده به احساست. حالا وقت خوبی برای دل سپردن نیست!

+پ.ن: عنوان از معینی کرمانشاهی



 

۱۷بهمن

تا حالا چند بار توی زندگیتون پیش اومده که به شخصی/ جایی/ چیزی عمیقا دل بسته باشین ولی مجبور شده باشین که رهاش کنین و برید؟ برام بگید از احساستون و اینکه چطور تونستین میل موندنتون رو درک کنین ولی تصمیم سختتون رو بگیرید و برید؟

بعد هم من میام و از دو بار رها کردنم میگم!



 

۲۰دی

از عنفوان کودکی تا همین یکی دو سال پیش، همیشه وقتی می دیدم یکی از هم کلاسی هام توی دوران مدرسه و دانشگاه یه فامیل یا آشنایی چیزی داره توی مدرسه و دانشگاه که یا معلمش هست یا مدیر و معاون و یا حتی استاد، با یه نگاه حسرت بار و منم میخوام طوری نگاهشون می کردم که فکر می کردم حتما چیز خیلی خوبی باید باشه و همیشه فکر می کردم حسرت به دل میمونم توی این مورد. 

دلیل این حسرتم هم این بود که می دیدم اون فامیل چقدر هوای اون هم کلاسی رو داره و اون هم کلاسی برای خودش یکه تازی میکنه و هر جا برنامه ای مخالف میل و نظرش بود به راحتی با مذاکرات پشت پرده با فامیل دور، به نتیجه دلخواهش میرسید و باقی ماجرا. خلاصه اینکه از همون سال پیش دبستانی تا همین خود سال آخر دانشگاه هم چنان در جستجوی یه آشنا بودم ولی خب برای من شده بود سوزن توی انبار کاه. حالا هدفمم توی دوران دانشگاه از داشتن یه فامیل و آشنا این بود که واسه کارای فارغ التحصیلی گیر کارم حل بشه که نشد و مجبور شدم دیپلماسی دانشجویی رو یاد بگیرم و خیلی آماتور طور تلاش کنم اون یه درس پیش نیاز رعایت نشده رو ندید بگیرن و بذارن که بشه که فارغ بشم :)

دیگه دانشگاه تموم شد و منم یادم رفته بود که دلم روزی روزگاری یه آشنا و فامیل میخواسته، تا اینکه تابستون پارسال برای کارهای بیمه ام و بیمه بیکاری یه آشنا یافتم که یکی از آشناهای بابا بود( یه بار قبلا اینجا ازش گفتم) و کلی خوشحال و خندان بودم که بله بالاخره یافتم. ولی خیلی جالب بود که داستان یجوری پیش رفت که اون بشر میخواست توی مسائل دیگه ای خودش رو دخالت بده و من که تازه داشتم یاد می گرفتم قاطع و جدی بودن رو و خیلی هم برام مهم بود به اون آدم بفهمونم که لبخندهای من نشون از محجوب یا خنگ بودنم نیست و به وقتش چنان آمپری می چسبونم که خود آمپر تعجب میکنه، نه گذاشتم نه برداشتم توی یکی از تلفن هایی که به من کرده بود و طلبکار طور بازخواستم می کرد که چرا به من نگفتی بیام اونجا، گفتم نیاز به حضورتون نبود و منم لازم ندونستم که شما باشین. 

خب کاملا مشخص میشه که چه آسون اولین فرصت آشنا داشتن رو از دست دادم و اون حسرت دیگه کامل از ذهنم پاک شد که چرا من هیچ جا هیچ آشنایی ندارم و دیگه جوری شد که هوس آشنا داشتن به سرم نزنه.

گذشت تا اینکه من دوباره خواستم درس بخونم و این رشته جدیدم چیزی بود که تا دلم میخواست بابا دوست و آشنا توش داشت. از درجه یک تا درجه بیست و خب من خیلی چراغ خاموش طور زیر پوست شهر سرم به کارم و هدف خودم بود و کاری نداشتم که کی کیه. یه روز در مورد یکی از استادام با بابام صحبت می کردم و توی ذهن بابا مونده بود و بعد از چند وقت که اون استادم رو دیده بوده فرصت میشه از خانواده هاشون و کارشون حرف بزنن و بابا میگه اتفاقا دخترم دانشجوی شماس و استاد گرامی میفهمن که بلههههه. 

قبل از اینکه استادم بفهمه من کی ام سعی می کردم هر هفته با پیش خوانی برم سر کلاسش و توی بحث ها شریک باشم و نظراتم رو بگم ولی دقیقا از اون روز به بعد یه حس مسئولیت شدیدی و یه نگاه توقع دار سنگینی روی دوشم حس میکنم که هیچ خوشایندم نیست:/  یه توقع و پیگیری از طرف استادم؛ یه نگاه توقع دار پدرانه از طرف بابام که دوست داره من جلوی دوستش سربلند باشم؛ یه حس اینکه خودم چی میشم این وسط و چطور توجه نکنم به این توقع ها؛ یه احساس مسئولیت به با کیفیت بودن و همین طور خوب پیش رفتنم. 

خلاصه که الان فهمیدم آشنا داشتن بعضی جاها خوب که نیست هیچ تازه مسئولیت زا هم هست و روانت رو پریشون میکنه گاهی.



 

۰۵آذر

.

دیدم اکثر وقتایی که دلم خواسته بیام و بنویسم یه موضوع حل نشده ای داشتم که تا حد زیادی دلسردم کرده از زندگی. ولی هر بار که اومدم اینجا دلم نخواسته ازش چیزی بگم. نمیدونم این خود سانسوری لادن چقدر و تا کجا ادامه داره! نمیدونم چطور میتونم یه روز بشینم و با یه نفر حرف بزنم که فقط من رو بشنوه و راهکار نده و فقط و فقط بذاره همه اونچه که توی این همه سال تلنبار شده رو بیرون بریزم.

خودم میدونم آدم پر تحملی نیستم و خسته ام از این مشکل حل نشده چند ساله. خسته ام.

میدونم دنیا به عدل نمیچرخه که اگه می چرخید این وضع روزگار و آدم هاش نبود. 



 

۱۵مهر

و هیچ وقت قرار نیست ساز زندگی اونجور که تو میخوای کوک بشه و تو تنها یاد میگیری ساز خودت رو بزنی و زندگی هم ساز خودش رو. شاید روزی، جایی این دو کنار هم چیز خوبی رو ساختن. شاید هم نه.

 

پ.ن: دوستی که از سن من پرسیده بودی، باید بگم در آستانه ۲۵ سالگی ام :) 



 

۲۲خرداد

 هی آمدم بنویسم جام جهانی چشمانت هی یادم آمد قاب چشمانت نه فوتبال ببین است و نه مثل باقی مردهاست برایم.

۱۵دی

معقولش اینه که آدم شب امتحان بشینه سر درس و مشقش نه اینکه بشینه جفت آقای پدر و حرف بزنه و اینترنت خونه رو شارژ کنه و مقداری آقای پدر رو هدایت کنه که پدرم صرفه جویی کن بس است دیگر این مقدار از مصرف :||| 

 

۰۸آبان

میخوام این وسط هفته خوش انرژی رو نگه دارم برای خودم و یادم بمونه چقدر ریز ترین ها میتونن تاثیر بذارن روی حالت و روزت و قشنگه قشنگش کنن.

از اون موسیقی محلی اول صبح و رنگ و وارنگی ناهارم و دستبند چوبی ماه تولد هدیه گرفته ام از آقای میم قاف که همه جا همراهمه و با هر بار پیچوندن بندش دور دستم به پیچ و تاب و گره خوردن دنیامون به هم فکر میکنم که دیگه نمیشه برگشت و نادیده گرفت کشش بینمون رو . بعد تر دیدن دوست های جدید و هدیه گرفتن چند تا چیز میز فانتزی از طرف یکیشون و چشم های قلبیم و بعد تر از اون شنیدن یه سری حرف های خوب راجع به چیزهایی که دارم و وصل هستن به لادن و شخصیتش و زندگیش.

و حالا دراز کشیدم توی تاریکی اتاقم و نوری که پازلم از خودش می تابونه رو می بینم و میخندم و به فرداها و رویاها گره میزنم خیالم رو و میخوام تا آخر برم راهی که توش هستم رو و هیچ چیز و هیچ کس باعث نشه یادم بره چه جایی رو میخوام مال خودم کنم :)

 

+عنوان از #فریدون_مشیری



 

۲۸مهر

یه بار یه جایی مطلبی رو می خوندم که می گفت آدم ها رو نباید بخاطر اینکه جوری که میخوایم هستن دوستشون داشت بلکه باید بخاطر چیزی که هستن دوست داشته بشن از طرفمون . من اون لحظه ای که می خوندمش نمی فهمیدمش ولی حالا تا حدودی متوجهش شدم . اینکه من بابام رو بخاطر اینکه توی کارها خیلی کمکم میکنه دوستش ندارم بلکه با همه وجودم دوستش دارم به این دلیل که من رو باور داره با همه نقص هام و بدخلقی هام و تنبلی هایی که داشتم و دارم . به این دلیل که قلبش با همه آدم ها فارغ از نسبتشون مهربونه و حامی :)

با اینکه صبح های خیلی زود از خواب بیدار میشه اما صبر میکنه من هم بیدار بشم و جمعه ها رو با هم صبحونه بخوریم . مثل امروز صبح که با بوی سبزی تازه و پاک شده بیدار شدم و دیدم چایی گذاشته و نون سنگک کنجدی روی میزه و تخم مرغ هم نیمرو کرده و منتظره که من بیدار بشم و همراهش بشم و با سکوت صبحونه بخوریم و آدینه رو سرحال شروع کنیم و یادم بره دلتنگیم رو برای مامانم و بودنش و شلوغی و شوخی ها و خنده هاش .

این ها رو می نویسم که اگه شبی مثل دیشب دلگیر باشم از دنیا و دلزده از بعضی ها اما هزار دلیل خوب دارم برای دوباره شروع کردن و امیدوار بودن به زندگی و روزهای روشن و آفتابی ..



 

۲۴مهر

داستان این شکلیه که وقتی حالم خوبه به هر دلیلی ، تنها همون یه موضوع رو می بینم و خوشحالی میکنم و شادم و ... و بقیه جنبه های زندگیم هم اگه خوب باشن و مایه خوشحالی در همون لحظه ، اساسا به ذهنم نمیاد که عه بابت فلان مورد هم میتونم شاد باشم و بیشتر حالم خوب بشه و سرحال باشم و...

ولی دقیقا زمان هایی که چیزی ناراحتم کرده حتی اگه خیلی کوچیک باشه و کم اهمیت ولی ذهنم میدوئه و از هر گوشه یه چیزی برمیداره میذاره توی کوله ناراحتی و هر دقیقه پر تر و سنگین ترش میکنه و میگه عه اینم بردارم میتونه چیز بدرد بخوری باشه برای بیشتر ناراحت کردن و ناامید کردن لادن . وایسا یه کوله بزرگتر بردارم و یه چرخ هم بیارم که بقیه موارد جا نمونن !

مثل همین ساعت که از حرفی کاملا بدون غرض رنجیدم و یادم به دیشب هم افتاده که واکنشی در برابر احساساتی که از خودم نشون دادم به شخصی ؛ ندیدم و بعد ذهنم گریز زده به چند ماه قبل که یه حرف بی ربط جایی زدم و چقدر بخاطرش نادم و پشیمون بودم و این ماجرا تا جایی پیش میره که تمومی نداره :/