یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

۹۴ مطلب با موضوع «نو تجربه ها» ثبت شده است

۲۱تیر

درست مثل وقتی که تکیه دادی به متکای سفید و صورتیت و درس میخونی و روزهات خنثی سپری میشن و جنس حالت فرق کرده چند وقته ؛ همون وقتی که پلک هات رو میبندی و عمیق نفس میکشی و واسه چند لحظه به خودت استراحت میدی اما وقتی پلکت رو باز میکنی میبینی که ساعت به 4 رسیده و سه ربعی رو خوابیدی و کلافه میشی از این عادت جدید که دچارش شدی و وسط کتاب خوندن هات چشمات سنگین خواب میشن .. همین وقتا با خنثی بودن زندگیت اما حالت خوبه :) حتی با یه حال ناامیدانه نسبت به آینده ..

 

                     



 

۱۹تیر

 بله حتی وقتی تازه از یه عروسی برگشتم و کلی چیز هست که تو ذهنم پراکنده وار میچرخه ؛ میام مجازستان و این صفحه رو باز میکنم تا همه محتویات ذهنم رو اینجا جا بذارم و کمی راجع بهش حرف بزنم .

اول از همه اینکه شیوه جدید عروسی و مخارجش رو هم دیدم .. اینکه کل هزینه عروسی ، این کل که میگم به معنی واقعی کلمه است واقعا ، رو عروس هزینه کرده بود .. یعنی انقدر لفظ شوهر مهم و واجب هست که دختری برای داشتنش دست به خیلی کارها میزنه و غرور و عزت و شان خودش رو بیخیال میشه تا صرفا مردی رو کنارش داشته باشه !!!!! واقعا نمیفهمم ..... 

دوم اینکه از پاییز سال قبل اتفاقات جوری پیش رفتن که دخترهای خانواده پدری یکی بعد از دیگری مردی رو رسما وارد زندگی هاشون کردن و برای این قضیه هم کلی خوشحال هستن :) اما قسمت جالب ماجرا اینجاس که هر کدوم سعی کرد با فاصله زمانی خیلی کمی از اونیکی مراسمش رو برگزار کنه . به این شکل که تو یه آخر هفته ؛ یعنی یه پنجشنبه و جمعه ؛ ما هم بله برون یکی از دخترعموها رفتیم و هم عقد یکی دیگه .. و خب مسلمه که تو اون روزها و اون جو موجود بین افراد فامیل ، یه عده که حس کردن بازی رو دارن میبازن و عقب موندن ؛ خودشون رو وارد گود کردن و افتادن تو لوپ شوهر یافتن .. و خب تنها دختر مجرد در سن ازدواج هم با افتخار بنده و یکی از دخترعموهای ناکامم هست :دی این دخترعموی مذکور هم امشب خودش رو وارد گود کرده بود و من خارج از گود تماشاش میکردم  و خیلی برام یجور عجیبیه که یعنی انقد دخترامون اعتماد به نفسشون پایینه که حس رضایت و شادی و موفقیتشون رو تو این مورد دیدن فقط !!!

نمیخوام بگم شوهر داشتن بده ولی داشتنش به هر قیمتی و هر شکلی واقعا چیز خوبی نیست .. 

سوم اینکه معنی بعضی از توقعات رو نمیفهمم . خب انسان محترم شما خودت با دیگران درست رفتار کن و صحبت کن تا بقیه هم توجه و ارزشی رو که دوست داری ازشون بگیری رو نسبت بهت داشته باشن . آخه آدم با یه SMS کسی رو واسه اون مراسم دعوت میکنه !!!! 

چهارم اینکه به غلط کردم افتادم .. عجب کار بیهوده ای کردم رفتم مثل بچه آدم گزارش کارآموزی نوشتم .. اونم با کلی آب و تاب  بعد حالا استادم گفته دوشنبه ریز به ریزش رو ازت میپرسم .. آخه گزارش کارآموزی رو کجای دنیا میپرسن ؟؟؟

پنجم اینکه یاد پروژه کارشناسیم که میفتم سردرد و دندون درد میگیرم .. باز تابستون و بدو بدو و لحیم کردن و مقاومت و دیود و خازن گذاشتن و جواب نگرفتن ها .. 



 

۱۵تیر

دوستی از دوست های دبیرستانم لینکی رو برام فرستاده بود که ته اون لینکه به همزاد من میرسید :دی 

این عکسه شباهت زیادی با من داره :)))

 

 

                    

با اینکه چند تا از فیلم های lily Collins  رو دیده بودم و فیلم stuck in love رو وقتی میدیدم با خودم میگفتم این دختره چقدر چشم و ابروهاش شرقی هست ، شباهتی بین خودم باهاش اصلااااااااا حس نمیکردم . و امروز بعد از ظهر تا الان وقتی به عکسش نگاه میکنم ؛ میبینم چه شباهت نسبتا نزدیکی به من داره . حتی وقتی قد و قواره و هیکلش رو هم تو ذهنم میارم ؛ میگم ای بابا این دختره حتی هیکلش هم تو اون فیلمه شبیه منه :)))) 

دوستم میگفت لادن توجه کن که اسمش هم با "ل" شروع میشه و چهار حرفیه و مدل موهاش هم مثل خودته ؛ فرق کج چپ :) منتها تو صورتت کمی پر تره و بینیت هم همینطور :دی میگفت حتی لبخندش هم :))



 

۰۸تیر

به گمونم بخاطر باوری باشه که تو یک سال گذشته به قانون جذب پیدا کردم یا شاید هم از ته دل بودن اون آرزوی لحظه ای که تو سی ٱمین روز از خرداد از دلم گذشته بود و انگاری که‌ مرغ آمین همون نزدیکی ها بوده و زودی گفته باشه آمین .. یا شاید هم رابطه بین ستاره ها با ماه تولدم تو آخرین روزهای خردادی بوده باشه که تو فال هفته ام خونده بودمش و موقع خوندن فال هفته ام پوزخندی زده بودم و یه ای کاش هم چاشنیش کرده بودم .. هر چی که بود یه تجربه خوب رو برای من ساخت تا تو اولین روز تابستون به سفری برم که تو تموم مدت سفرم لبم پر از خنده باشه و از ته دل و عمیق بخندم و از شدت خنده هام دل درد بگیرم حتی :دی

عصر یکشنبهٔ هفته قبل دلم خواسته بود مشهد باشم و فرصت اینو داشته باشم که خلوت کنم و سنگامو با خدا وا بکنم و به شیوهٔ خاص خودم باهاش حرف بزنم و هیچ خواستهٔ‌ شخصی مربوط به خودم رو ازش نداشته باشم و فقط حرف بزنم باهاش . و خب عصر همون روز هم فال هفته ام بهم گفته بود سفر کوتاهی رو در پیش داری که تو اون سفر خیلی چیزها رو بدست بیاری .. و فکر میکنین چی شد بعدش !! من به کل اون آرزوی لحظه ای و فالم رو فراموش کردم و بی توجه بودم بهش و ذره ای تو ذهنمم نبود حتی !! 

فردا صبحش جارو برقی رو اینور و اونور میکشیدم و تو حال خودم بودم و به یکی دو ماه آینده و کارهایی که باید انجام بدم فکر میکردم که بابام اومد خونه و گفت اون جارو رو خاموش کن میخوام یه چیزی بگم .. گفتم حتما دوباره میخواد بگه که فلان چیز پیش اومده و باید برم فلانجا یا که نه در مورد همین چیزهای نه چندان مرتبط با من حرف بزنه و نظر ما 4 نفر رو بخواد .. هیچ حواسم هم به لبخند روی لب هاش و ذوق توی چشم‌ هاش نبود تا بتونم حدس بزنم چی میخواد بگه .. و خب کمی از کارهاش گفت و بعد گفت بخاطر همین کاره احتمال زیاد بخوام برم یه سفر که دوست دارم‌ هممون با هم بریم و هم من کارمو انجام بدم و هم مسافرتمون رو داشته باشیم و با یه تیر دو نشون بزنیم . 

و بعد صدای قهقه خندیدن من بلند شد که چه زود همه چیز اونجوری شد که تو دلم بود و خب بار سفر رو بستیم و اولین روز تابستون راهی شدیم .. از قبل یادم بود که یه سری ها رو خیلی خاص تر یادم باشه و اونجا یادشون کنم و از ترس فراموشکاری اسم ها رو نوشتم تا یادم بمونه :دی

و دیگه اینکه بعد از رسیدن و یه استراحت مختصر داشتن ، با کلی ترفند سعی کردم به شکلی لباس بپوشم که فاطی کماندوهای اونجا کمترین گیر رو بدن و خب موفق بودم ولی خب وقتی روبروی ضریح سرپا واستاده بودم و گوله های اشک صورتم رو گرم کرده بودن و صدای ناله های خانم پشت سرم تمرکزمو به هم میریخت و خودم هم از شدت حجم حرف هام مات مونده بودم و نمیدونستم چی میخوام بگم ، یه عدد خانم بُرقِع پوش (درسته املاش ؟؟؟؟) دستشو آورد سمت موهام و گفت دخترم موهات پیداس و بپوشونشون ...حالا در مورد  اینکه فقط در حد نیم سانت مقنعه من عقب رفته بود و تنها ریشه موهام پیدا بود چیزی نمیگم ولی من خودم  انقدی مات بودم که فقط نگاهش کردم .. ولی خب من فکر نمیکنم پیدا بودن چند تا تارمو اونقدی مهم باشه که به خلوت یه نفر وارد بشیم و در ضمن شرط قبول زیارت صرفا پوشیده بودن نیست و شرطش پاکی دل و هدف زیارت هست .. درسته که هرجایی شرایط خاصی رو میطلبه ولی نه دیگه تا این حد سختگیری :||||

 روزهای سفرمون همزمان شده بود با سفر یکی از پسرعموها و خانومش و یکی از دوستای خودم که فرصت نشد درست ببینیم همو ..

به جز حرم رفتن ها ؛بخش جذاب و دوست داشتنی سفرمون خرید رفتن هامون بود :دی که مطمئنا به من یکی خیلی حال داد چون کلی خیابون گردی داشتیم و پاساژ کتاب فروش های مشهد رو هم رفتیم ولی خب کتابایی که من میخواستم رو نتونستم تو شهر کتاب پیدا کنم ://

 

 

                 

قبل از این سفر ، آخرین باری که مشهد بودیم مجتمع آرمان در حال ساخت بود و هنوز افتتاح نشده بود ولی خب اینبار رفتیم و مثل همه مسافر ها ، ماهم کلی عکس گرفتیم و اصلا هم قسمت کافی شاپ و سرزمین آراز نرفتیم و فقط از فضاش عکس گرفتیم :پی  یه چیز خوبی که خیلی اونجا به چشمم اومد وفور لباس های نخی و خنک بود که اگه ممکن بود برام و میتونستم ؛ به اندازه مصرف دو سالم لباس نخی میگرفتم برای خودم .. و خب تا وقتی که دستم تو جیب خونواده باشه نمیتونم تو این مورد دست و دلبازی به خرج بدم و خودمم معذب هستم از این بابت :(  

یه بخش دیگه از سفرم که بی نهایت برام سوال برانگیز بود حس و حالِ دلی خودم بود که برام هنوز هم گنگ و غریبه و تو این چند روز همهٔ سعیم این بود که بفهمم چه حالی دارم .. خصوصا تو اولین شب قدر که اونجا بودم و تو حال خودم بودم و هیچ چیزی رو برای خودم نمیخواستم و فقط و فقط آدم های زندگیم و دوستام تو ذهنم رد میشدن و هیچ چیزی باعث نمیشد که کمی خواسته های شخصیم رو یادم بیارم .. 

و خب بعد از داشتن چندتا تجربه جدید و کمی متفاوت تر بودن این سفرم با بقیه سفرهای مشهدم و بعد از مترو سواری ها و شنیدن ترانه محلی مخصوصِ دیارم که تو بی آر تی مشهد پِلی شد و ذوق زده شوده بودم و بعد از دل کندن از اون کوچه سرسبز و ساکت و قدیمی ؛ دیروز قبل از ظهر به شهرم و شرجی و گرما برگشتم ..



 

۳۱خرداد

همین چند هفته قبل که سر کلاس تاریخ تمدن استادمون بحث آزاد رو به درس ترجیح داده بود و همه داشتن نظرهاشون رو میگفتن و دوستای من هم از اون بچه های فعال تو همه بحث ها بودن و من بازم نقش شنونده رو داشتم ، بحث به جایی رسید که من کلی حرف داشتم که بگم . 

صحبت سر این بود که زندگی رو سهل و آسون بگیریم اما پر از شعار بود حرف ها .. هیچ کدوم انگاری از ته قلب به نظرشون اعتقاد نداشتن و وقتی عمیق میشدی خیلی زود میفهمیدی که به اشتباه دارن یه چیز دیگه رو مصداق سخت نگرفتن زندگی میدونن . مثلا اینکه ته حرف خیلی هاشون به بی خیالی میرسیدم !! به هرچه پیش آید خوش آید .. 

وقتی صحبت بچه های کلاس رو میشنیدم ؛ یه دختری از اون ته ته های وجودم داد میزد که حرفت رو بزن و ساکت نباش ، تو هم نظرت رو بگو ، نظری که با گذشتن از روزهای عجیب سال 93 برات بدست اومده و یجورایی شده اولین درس زندگیت که خودت فهمیدیش .. اونم با پوست و گوشت و استخونت .

بعد از صحبت های یکی از دخترهای محجبهٔ کلاس ، از استادم خواستم که منم نظرمو بگم و استقبال کرد که بالاخره من به حرف اومدم :دی  از قبل چیزایی که میخواستم بگم رو با خودم مرور کردم و بعدش گفتم « من یه چیزیو خودم فهمیدم و خیلی خوب لمسش کردم و آخرش به یه نتیجه هایی رسیدم که الان برام با ارزش هستن و دوست دارم تا همیشه این تجربهٔ سخت اما خوب تو ذهنم بمونه و راهنمایی باشه زندگیم .. من دقیقا دو سال قبل چیزی رو از خدا میخواستم که اون وقتا فکر میکردم اون اتفاق میتونه یکی از بهترین چیزهای زندگیم باشه .. اون اتفاق هیچ وقت نیفتاد و چند ماه حال ناخوش و گریه داری داشتم .. کاری هم با خدا نداشتم و گله نمیکردم ازش و فقط تو حال غمناک خودم بودم .باز هم اتفاق تلخ دیگه ای پیش اومد و من بیشتر از قبل اشک ریختم و دلم تنگ شد و به درد اومد .. روزهای عجیبی بودن اما انگاری باید اونروز ها پیش میومدن تا من میغخمیدم زندگی اونی که من فکر میکنم ؛ نیست .. تا قبل از اون قضایا فکر میکردم باید تو زندگیم همیشه خوشی باشه تا من از ته دلم شاد باشم . اما انگاری قرار بود من هنگز تلخی بیشتری رو حس کنم .. باز هم روزهای سخت رو داشتم و اتفاق تلخ جدیدی پیش اومد .. من از همون روزها و لحظه ها کم کم به طور خیلی ناخودآگاهی فلسفه زندگیم تغییر کرد .. انگاری یاد گرفتم در لحظه زندگی کنم .. یاد گرفتم از همین لحظه ام که توش هستم یه چیزی خیلی کوچولو پیدا کنم واسه خوشحالی خودم .. حالا هرچقدر هم که اون چیز از نظر دیگران دلیل محکمی برای شادی کردن نباشه ..

یاد گرفتم که سخت نگرفتن زندگی به اینه که واسه خواستت و هدفت همه توانت رو بذاری و خوشحال باشی که میتونی هدف و خواسته ای داشته باشی و براش تلاش کنی ، حالا هرچقدر هم که نشه و نتونم به اون خواسته ام برسم .. سخت نگرفتن زندگی اینه که از زندگیت لذت ببری حتی اگه گاهی دلت رو بشکنه و ایده آلت نباشه .. سخت نگرفتن از نظر من یعنی اینکه تا وقتی خودم هستم ؛ از کسی توقع نداشته باشم حالمو خوب کنه .. و بخاطر پیش اومدن یا نیومدن بعضی چیزها زیادی حرص نخورم و نگم حتما فلان مورد باید برای من پیش بیاد تا من بتونم خوشبخت باشم ..»

بعد از اینکه حرف هام تموم شدن ، احساس کردم یه چیز خیلی سنگین رو از روی دلم برداشتن و حالا میتونم نفس بکشم .. نیاز داشتم که اینا رو یه بار دیگه بلند بلند به خودم بگم تا یادم نره و فراموش نکنم و تو همین حس و حال سبکی بودم که استادم گفت معلومه واقعا از ته دلت به این دید از زندگی رسیدی که وقتی داشتی ازش حرف میزدی تموم مدت لبخند رو لبت بود و نشون از راضی بودنت میداد و از نظر منم حرفت درسته و همچین آدم هایی که تو زندگی واسه شاد بودن توقعی از دیگران ندارن موفق تر بودن و تو هم میتونی از اون آدم ها باشی ..

همین حرف استادم ، که کلی اختلاف عقیده باهاش داشتم و دارم ، کافی بود برای من که تو ذهنم بمونه و اینجا دومین جایی باشه که ثبتش میکنم .. من شب های زیادی رو تا صبح اشک ریختم و سمت چپ بدنم از درد سوخت و صبح های زیادی رو با چشم های پف کرده از خواب بیدار شدم اما با همه اون تلخی ها حالا خوشحالم که اون روزها رو داشتم تا بتونم به دید درست تری از زندگی برسم .. شاید شنیدن دلیل اشک ها و غصه های من برای بعضی ها منطقی نباشه اما منِ شدیدا احساساتی برای همه اون یکسال اشک ریختن دلیل درستی داشتم .. 



 

۲۰فروردين

                      

 

 

 

 

 

 

 

 هزار آفتاب خندان

            در خرام توست

     هزار ستاره گریان

   در تمنای من

    عشق را ای کاش

  زبان سخن بود

 

# احمد شاملو

 

+ عنوان از غلامرضا بروسان



 

۱۲فروردين

دیروز با همه کوتاه بودنش ؛ یه روز فوق العاده بود برای من . روزی بود که غروب آفتاب روی صخره های کنار دریا نشسته بودم و باد میخورد توی صورتم ، موج های بلند ؛ خیلی محکم میخوردن به صخره ها و چند قطره آب شور دریا میریخت روی لباسم و من داشتم عکس میگرفتم از خورشید . یکی از کارهای دوست داشتنی زندگیم رو دیروز انجام دادم و بی نهایت لذت بردم از اون کار . اینکه تو یه شهر بندریِ کوچیک ، لحظه غروب خورشید ، بچرخم و از سکوت و خلوتی اون شهر لذت ببرم . اون شهر فقط یه مرکز خرید خیلی کوچیک و بی اندازه معمولی داشت و تنها یادگاری من از اون شهر ، خریدن یه شیشه قهوه مورد علاقم بود .. تو اون چند ساعتی که اونجا بودم و داشتم هوا کردن بالن آرزوهای اون چند تا دختربچه و پسر بچه رو میدیدم و لبخندم تا گوش هام کشیده شده بود ، به این فکر میکردم که ته دلم چقدر دوست دارم یه روز تو همچین شهر کوچیک و آروم بندری زندگی کنم . که عصرهای پاییزیش برای پیاده روی اون چند کیلومتر راه تا ساحل رو برم و لحظه پایین رفتن خورشید رو هر روز و هر روز ببینم . فوق العاده بود دیروز عصر :)

 

 

                  

                                    بندر ریگ -استان بوشهر  

 

اگه آدم های دیگه ای دیروز جای من بودن ، ممکن بود که به اندازهٔ من از اون‌ شهر و آرامشش لذت نمیبردن . شهری که فاصله کوتاهی با یکی از بندرهای شناخته شده جنوبی داره اما خبری از اون حجم مسافر و شلوغی و ازدحام ساحل ؛ درش نبود . 

میشد ساعت ها روی اون سنگ های خشن بشینی و اون حلزون مشکی های چسبیده به سنگ ها رو ببینی و بالا اومدن آب رو خیلی خوب حس کنی . کاری که من تو اون دقیقه ها انجامش دادم و اگه هنوز هم تایم داشتم انجامش میدادم اما خب همسفرهام عجله داشتن برای برگشتن و منم تا میتونستم تند و تند عکس میگرفتم از همه چیز .

یه چیز مهمی هم که خیلی وقت بود دوست داشتم بگمش ، این بود که وقتی برای سفر جایی میریم ؛ سعی کنیم اون شهر رو با آشغال هامون زشت نکنیم . هر چیز که تو دستمون بود رو رها نکنیم و بریم . خیلی زشته یه توریست هلندی رو ببینی و خجالت بکشی جلوش وقتی بخوای بهش توضیح بدی که ما فرهنگ سفر رفتن رو هنوز خوب بلد نیستیم :/



 

۱۲فروردين

حجم زیادی از غصه تو دلم نشسته و هیچ چیز نمیتونه غصه توی دلم رو خالی کنه و کلمه ای نیست که بتونه این حجم از ناراحتی رو بیان کنه . دو ساعت نشده که اون خبر سخت رو شنیدم و بی نهایت برای هر سه تاشون ناراحتم و امیدوارم روحشون آروم باشه . 

سه تا از همکارهای قدیمی بابام که دوتاشون معاونش بودن و سال ها با هم کار کردن و شبانه روز سختی های زیادی رو تحمل کردن ، همین چند ساعت پیش وقتی داشتن برای آسایش ما دور از خونواده هاشون تو این تعطیلات تلاش میکردن ، با دست های یه جانی کشته شدن و یه نفر دیگشون روی تخت بیمارستان با مرگ دست و پنجه نرم میکنه . کاش مصلحت خدا به زنده موندنش باشه . 

حالا با گوشت و خونم حس میکنم که باید خدا رو شکر کنم بعد از سی سال بی هیچ خطر جدی ای بابام به سلامت تونست دوران آسایشش رو شروع کنه . البته هیچ وقت اون روز کذایی که بابا با سر و وضع وحشت آوری یه لحظه اومد خونه و زودی رفت رو از یاد نمیبرم . زخمی که هنوز روی ساق پای بابا هست . 

خدایا ! شکر که بابام چند ساله سالم و سلامت پیشمون هست :)



 

۰۵فروردين

امروز و امشب لحظه هایی رو داشتم و صحبت هایی رو شنیدم که هر کدوم باعث شدن مدام به خودم برگردم . به دختری به اسم لادن بیشتر فکر کنم و آنالیزش کنم تا بفهمم که حرف حسابش چیه و چی هست اصلا !

مثل وقتی که عمو کوچیکه من رو تو بغلش جا کرده بود و دستاش دورم حلقه بودن و بهم میگفت تنبلی نکنی امسال دیگه ؛ پر قدرت بشین سر درست و بخون تا به هدفت برسی و بیای اونجا .. منم لبخند میزدم و میگفت حتما ؛ ان شاالله .. اما درست تو همون دقیقه ها به همه تنبلیای زندگیم فکر میکردم . که اگه چهار سال پیش ، یه کم فقط یه کم بیشتر تلاش کرده بودم قطعا امروز شرایط بهتری داشتم نسبت به الانم .. به برنامه نوشته شده اما انجام نشده برای تعطیلات عیدم فکر کردم که یک ماه عقب افتادم و باید تو مشغله های بعد از اینم جاش بدم و جبرانش کنم .

مثل وقتی که خونه خاله کوچیکه حرف از برنامه داشتن تو زندگی بود و من تخمه میشکوندم و خودم رو واکاوی میکردم و ذره ذره میفهمیدم که تو یه سری چیزا خیلی تنبل و بی برنامه ام ، و درست برعکس تو بعضی چیزا خیلی دقیق و حساب شده کار میکنم . حتی از هفته ها قبل برنامه هام رو فیکس میکنم که سر تایم درستش انجام بشه .. تنبلم توی انجام دادن کارهای اداری و پیگیری کردن کارهام تو اداره ای خاص .. 

یا همون وقتی که زن عمو هدیه مضراب رو توی اتاقم دید و گفت چه کار خوشگلیه و فکر میکرد کار منه .. هه . و شنید که بهش گفتم من تو کارهای هنری و خانومانه به شدت تنبل و ضعیفم و خیلی وقته تصمیم گرفتم که یکی دو تا از کلاس هایی که دوستشون دارم‌ رو اسم بنویسم و هنوز اسم ننوشتم و تنبلی میکنم و منتظر اون شنبه معروفم !

یا وقتی که این پست آخریه آزی رو خوندم و باز یادم افتاد که خیلی وقته میخوام از زودرنج بودنم ، از حساس بودنم کم کنم .. درسته که کمتر شده به نسبت قبل ترها اما هنوز هم زود می رنجم و تو موارد زیادی که‌ نیاز نیست حساسیت نشون میدم ! امیدوارم که سال جدید حداقل از این میمون امسال یاد بگیرم و تنبلی رو کنار بذارم و یه دختر پر جنب و جوش بشم :)



 

۰۱فروردين

با صدایی گرفته و بدنی کوفته اما با دلی شاد ؛ تو آخرین پست 94  تنها این جمله رو پست میکنم  که " چقدر آخرِ امسال خوش گذشت :دی "