یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

آخرین سه شنبه ماه

چهارشنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۴، ۰۴:۱۴ ب.ظ

خب اونهایی که با نوشته های من آشنایی دارن ؛ میدونن که تم بیشتر پست های من  خیابون گردی و افکاری هست که تو زمان خیابون گردی به ذهنم میرسه . پست امروز هم همین تم رو داره .

دیروز عصر بعد از خواب آلودگی ناشی از حضور سر کلاس تاریخ فرهنگ و بعد از ویز ویز های خواننده های گرامی تو گوشم تا بلکه بتونن من رو از چرت زدن سر کلاس و گردن کج کردن هام ، دور کنن و بعد از تلفنی صحبت کردن با چند تا از دوستان دانشگاهی ؛ روی صندلی عقبی یکی از تاکسی ها به مقصد خونه نشستم . سرم رو تکیه دادم به صندلی و چشمام رو بستم و یارِ فرامرز اصلانیِ جان رو میشنیدم . همونجوری که فرامرزِ جان میگفت " فراموشم مکن من یار دیرینم ؛ بیا خالیست جای تو به بالینم ...در آغوشم بگیر از خود رهایم کن ؛ گرفتار سکوتم من  صدایم کن " تعداد سرعت گیر ها رو شمردم و وقتی راننده دومیه رو رد کرد ؛ گفتم نگه داره و پیاده شدم . 

نسیم ملایمی که مخصوص هوای این ماه از شهر منه باز هم پیچید لای چادر به اجبار پوشیده ام و یه آفتاب بی جون هم توی چشمام بود و پارکی که سمت چپم بود خلوت بود و میتونست چند دقیقه راه من تا خونه رو متفاوت تر کنه . راهم رو کج کردم و از پارک رد شدم تا به خونه برسم .. کلید رو انداختم توی در و رفتم تو و  نیم ساعتی منتظر تلفن یکی از دوستام موندم و بعدش باز از خونه زدم بیرون . ریانا close to you  رو میخوند و من فکر میکردم که خب بعد از اینکه کار اولم رو انجام دادم چیکار کنم و بعد برگردم خونه ؟ یا که نه برم و به اون کتابفروشیه سری بزنم و یه کتاب برای هدیه به خودم بگیرم و کمی پیاده راه برم ! 

خب معلوم بود که میرم و یه کتاب میگیرم . مسیر نسبتا کوتاهی رو پیاده رفتم و تو مسیر همش به یه آدم خاص فکر میکردم . آدمی که همیشه تو زندگیم بوده . از بچگی تا به الان اما چند وقته حضورش کمرنگ شده ولی خب من هنوز هم مثل گذشته هستم باهاش و گمون نمیکنم روزی بتونم کمرنگ ببینمش . خصوصا توی اینروزها که دوست دارم بیشتر کنارم باشه و نزدیکتر از هر وقت دیگه ای باشه .. انی وی ، کتابفروشیه طبق معمول کتاب های معدودی داشت و همین تنها کتابفروشی غیر درسی هم تو این شهر غنیمت هست و من " استاد عشق" رو از بین کتاب هاش انتخاب کردم چون حس کردم میتونم انگیزه ای که لازم دارم رو ازش بگیرم  :)

همون چهارراه و پیاده رو هاش رو دوباره راه رفتم . دوست نداشتم انقدر زود برگردم اما دیگه چیزی نبود که بتونه من رو بیشتر توی خیابون ها نگه داره و تو اولین تاکسی تک و تنها نشستم تا که رسیدم سر بولوار اصلی و پیاده شدم . باز همون پارک و همون خیابون و همون مسیر و همون لادن . رسیدم به کوچهٔ ساکتی که خونه آروممون وسطش جا داره و کلید رو باز هم انداختم توی در و رفتم تو و رسیدم به جایی که هر جا برم مطمئن هستم دلتنگش میشم ..



 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۱۱/۲۸
لادن

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی