یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

۹ مطلب در دی ۱۳۹۳ ثبت شده است

۳۰دی

 مثلا مثل کسی که مجبور شده، عجله داره یا یه جوری باید هرچه زودتر شرایط الانشُ تغییر بده... لااقل با شنیدن اون همه حواشی و حرفا و برنامه ها، کسی انتظار نداشت که ته این قصه انقد بی سر و صدا باشه و این شکلی تموم بشه!! فکر کنم بی سر و صدا ترین اتفاقِ قرنِ  فامیل بود..

از خرداد به اینور هربار که تصمیم گرفتن  تاریخیُ واسه جشنشون اعلام کنن، یه نفر یا از فامیل داماد یا از فامیل ما ناخواسته برنامه رو به هم میزد و هربار وقتِ آرایشگاه و تالار و این چیزا رو واسه یه مدت عقب مینداختن به این امید که اینبار دیگه بشه که بشه!!! از اول مثل اینکه قرار نبود این ازدواج بی هیچ مشکلی پیش بره.. از همون اولِ اول گیرهای زیادی تو کارشون بود!!! شبِ خواستگاری که بابای داماد بواسطه زندگی اونور آبیش حضور نداشت و عموی داماد به جای بابای داماد اومده بود.. یه شب قبل از بله برون پسرخاله داماد که اتفاقا جوون هم بود، فوت شدش و بله برون افتاد واسه بعد از 40 اون خدابیامرز :(((

واسه بله برون بعدی باز یکی از فامیلای داماد فوت شدش اما دیگه اینبار با چند روز تاخیر مراسم بله برون و  عقد که فقط یه مهمونی در حد خاله و دایی و اینا بود گرفته شد!!! مهمونی ای که بواسطه پراکندگی فامیل تو کل ایران به 20-25 نفر  بیشتر نمیرسید و همه شکمشون واسه عروسی صابون زده بودن :))))

همه واسه 9 مرداد آماده بودن که برن عروسی و زکات بدنشون بدن و تخلیه انرژی کنن و بعد از یکی 2 سالی که عروسی فامیل نزدیک نداشتیم، دلی از عزا دربیاریم:))) اما نشد باز... اینبار نوبت فامیل ما  بود که نقش خودش بازی کنه و دستی داشته باشه تو این قضیه که نذاره دخترعموم بره سر خونه زندگیش..

 باز از دس سر همه چیز واسه شهریور رزرو کردن و همه گفتن که هرجور شده هر اتفاقی افتاد کاری کنن که این مراسم برگزار بشه... خانواده داماد و داییا  و خاله هاش از اون سر دنیا پاشدن اومدن ایران اما باز گره انداختن تو کار!! حالا نوبت بابای داماد بود که سازِ مخالف بزنه و بگه با این ازدواج مخالف.. بگه که دوست نداره پسرش با دختری ازدواج کنه که یه سال ازش بزگتر... به منطقی بودن یا نبودن حرف بابای داماد کاری ندارم، حرفم به این که حالا دیگه وقتش نبود!! حالا که عقد کردن و همه چیز آمادس... تو این هاگیر واگیرِ بابای داماد، زن عموم رفت کما.. بی هیچ علت و مریضی!!! 2 ماه تموم رو تخت بیمارستان بود تا اینکه کم کم اوضاعش بهتر شد و تونست نسبت به قبلش یه خورده بهتر بشه... بازم نشده بود!! محرم و صفر که تموم شد از این و اون و دخنترعموم میشنیدیم که عروسی نگیرن و به جاش برن تور اروپا و وقتی برگشتن یه جشن کوچولو بگیرن... اینم نشد:///

 

 

   

                        

 

 

 

حالا که 2 هفته از شروع زندگی زیر سقف دخترعموم میگذره ، من تازه شنیدم!!!

اینکه بی سر و صدا، بی هیچ جشنی، بی هیچ مهمونی ای ، تو سکوت کامل خبری، یه روز عصر داماد و مامانش میان و دست دخترعموم میگیرن میبرن خونه خودش: منُ خیلی خیلی ناراحت کرد!!!  برای دخترعموم ناراحتم... کاش حداقل انقد خاموش نبود شروع زندگیش.. کاش بهمون میگفتن و اونجا بودیم و و لااقل براش سوت میزدیم، تو صورتش میخندیدیم... هیچ کس نفهمید.. هیچ کس!!!



 

۲۶دی

 یه چند وقتی بود که کمرنگ شده بودم اما حواسم تموم مدت به اینجا بود.. به اینجایی که قرارِ جایی باشه برای ثبت کردن روزهام!! اینجا نبودم اما حواسم بود که دلم میخواد از چه چیزایی بنویسم، چه شکلی بنویسم، بعضی وقتا حتی برای اینکه سوژه اصلی حرفم از یادم نره؛ تیتر و‌کمی از جمله بندی هام رو هم مینوشتم:)

 اینروزایی که امتحانای یونی دارن به ته خط میرسن، من احساسی دارم که باهاش غریبگی میکنم.. احساسی که نسبت به یکی از تصمیم هام دارم!! یه جور سردرگمی مطلق:/

نه اینوریم نه اونوری.. همین وسط گیر افتادم!! اما میدونم ته سردرگمی هام و این دنیای عجیب الانم به جایی میرسه!! نمیدونم به کجا اما میدونم بالاخره تهش یه چیزی میشه... شاید نیاز دارم که یه کم به خودم فرصت بدم تا بتونم حس تلخی که قسمتی از وجودمُ پر کرده و افسارش از دستم در رفته، فروکش کنه تا بتونم راهی انتخاب کنم که احساسم نقش کمی توش داشته باشه!!! و چقدر سخته کنار اومدن با حسی که چاشنی انتقام رو توی خودش داره...

فکر میکنم بعضی وقتا میشه که شدیدا نیاز دارم با خودم روراست باشم و شرایط الان من هم از همون بعضی وقت هاست!! 

عجیبم!!! لادنِ درونیِ من اینروزها سختِ و ناشناخته.. حداقل برای خودم!! 

۲۴دی

 نمیخواستم اینو بگم اما مثل اینکه چیزی تو وجودم هست که میگه این لحظه و امشب باید ثبت بشه. همین امشبی که یه جورایی منُ درگیر کرده:| 

مسلّما امشبُ دوست ندارمُ میخوام زودتر تموم بشه... اتفاق چندان مهمی پیش نیومده اما واسه آدمی که وجود بعضیا بهش حس بدی میده، این مهمون که چند روز یکبار میاد خونمون و امشب میخواد بمونه، کمی آزار دهندس.

دوست ندارم کسیُ ببینم که هنوز به من امید داره اما من هیچجوره نمیتونم واسش کاری کنم!!!! نمیتونم اعتراضمُ نسبت به این آدم، به بقیه بگم... نمیخوام و نمیتونم!!!

چقدر سخته بعضی وقتا همه حس هاتُ با آهنگ bailando از انریکه توی تختت خالی کنی، بلکه کمی بتونی فراموش کنی این چند روز رو از خدا بخوای اون شخصُ کمتر ببینی.. برای آرامش خودت که چند وقتیِ پشت قهقه های مصنوعیت قایم شده دلتنگ بشی.....

امشب ثبت شد!!! حالا شب از نیمه گذشته، مثلِ......

۱۴دی

هزار ها کیلومتر دور از خانه و شهرش، دور از خانواده اش، دور از برادرش، جایی بین همین مردم که روزشان را شب میکنند و شب ها به امید فردایی بهتر میخوابند، نفس میکشد... دخترک قصه از آنهایی است که کمی بدخلق است و طلبکار!!! از آنهایی که حق را به جانب خودش میداند معمولا!!! دختری که بعد از چند سال و اندی که از دوستیمان‌ گذشته کمی مرا نشناخته.. دختری که یکبار دیدم واقعیت را گفت... هنوز آن صدای گرمش آن صورت سفید و چشمان مشکی درشتش در خاطرم است که به "پ" میگفت: کاش مثل لادن بودی؛ انقدی شعورش بالاس که وقتی با کسی مخالف بهش توهین نمیکنه، بد حرف نمیزنه.باهام قهرِ اما با نیش و کنایه حرف نمیزنه.

همان دخترک که میدانم برای قراری که گذاشته بودیم اما من نخواسم و نتوانستم ببینمش، سر همان قرار که برقرار نشد، از من ناراحت است!!! آن دخترک که 14 فروردین آمد جلوی خانه اِمان تا مرا ببیند و بعد برود سوی شهری که من غربت میخوانمش، حالا مادرش را میبینم که از سر دلتنگی برای دختر بدقلقش چند روزی یکبار profile واتس اپش را با عکس دخترش رنگی میکند!! 

دلتنگ است!!! مثل من که دوست داشتم ببینمش اما برای شرایط روحی آنروزهایم که رمقی برای خوب بودن در من بجا نگذاشته بود و دوست نداشتم کسی را در ناراحتیم سهیم کنم، نتوانستم!!! آخرین SMS که میانمان رد و بدل شد را دارم... تند حرف زده بود، زود قضاوت کرده بود و مرا مثل بقیه دیده بود... نمیدانست من فراتر از آنچه که او بتواند تصور کند خراااااب بودم!!! نمیدانست دوست ندارم تعطیلاتش را با حال غم بارم به هم بزنم... هنوز تلاشی نکرده ام تا به او بفهمانم که من خوب نبودم.. هنوز میدانم دلخور است و شاید جواب تلفنم را ندهد چون گفته بود دیگر دوستی به اسم شما ندارم، اما من روزی خواهم گفت تمام حال و روزم را برایش...

دوست دارم ببینمش باز:|| دوست دارم بداند من هنوز هم همان لادن هستم که کم بودم اما واقعی... دوست دارم از شادی هایش در غربتش بشنوم:))

۱۱دی

مثلِ زیاد گوش دادن به آهنگی میمونه که هرچی بیشتر گوش بدی و بیشتر توی گوشت چند خط ترانه خونده بشن، دیگه اون لذت اولیه رو نداری... دیگه اون جذابیت اول رو نداره... اما وقتی بعد از چند ماه یا چند سال جایی اتفاقی میشنویش دلت میخواد باهاش هم صدا بشی، زمزمش کنی و باز خاطره بازی کنی!! آدما هم همین شکلی هستن!! هرچی کمتر باشی بیشتر دیده میشی.. عجب جمله سنگینی گفتما خخخ :)) 

اگه کمتر ببیننت بیشتر دوست دارن ببیننت؛ اگه خودت زیاد مشتاق نشون بدی هوا برشون میداره که خوبی اوناس که باعث شده تو مشتاق باشی واسه ارتباط گرفتن.. هیچ وقت شاید با خودشون فکر نکنن که شاید شاید اون آدم بدی هاتُ، کج خلقی هاتُ دیده اما، با همه این آشنایی که نسبت به خودت و اخلاقت و خونوادت داره بازم خواسته کنارت باشه، همراهت باشه.. نه بخاطر خوب بودن تو؛ فقط بخاطر خودش!!! حالا امروز فهمیدم هرچی برای بعضیا کمتر باشم هم خودم آرامش دارم و هم اون آدم شاید با خودش فکر کنه که اگه این رابطه هنوز وجود داره واسه خاطر وجود تو هست... 

وقتی قلبت شکست دیگه نباید به اون آدم اجازه تکرار کردن رفتارشُ بدی...باید سرد بود و سخت!!! باید بفهمه چیزی که زود خراب میشه شاید دیگه هیچ وقتِ هیچ وقت دُرُست نشه...یا اگه هم دُرُست بشه تو دیگه همون آدم قبلی نیستی که بی توقع باشی، تو این بار با جرئت تر از قبل حرفتُ رُک میگی...مثل خودش!!!

۰۹دی

انقدی ناراحتم که چیزی نمیتونه جاش بگیره..ناراحتیُ میگم!! آخه تا کِی باید این عادت بد اعصاب خوردن سرجاش باشه و دهن منو سرویس کنه؟؟!!! آخه چقد باید بگم عجله نکن... Relax باش.. تمرکز کن... دُرُسته که کم خوابی بخش بزرگی از روزمرگی این چند وقتم شده اما دلیل نمیشه حواس پرتی بگیرم که!! دُرُسته که دیشب خسته بودم و ساعت 8 رسیدم خونه و تا شام خوردم و چندتا چیز چک‌ کردم شده ساعت 9 و دیگه حالی واسه درس خوندن باقی نمونده، اما دلیل نمیشه که گیج بزنم!! درسته به هزار زور و زحمت انقد توی تخت جابجا شدم تا بالاخره ساعت 12 از خستگی خوابم برد، اما دلیل نمیشه که بی دقتی کنم و اون سوتی بدم...از این سوتی چجوری بگذرم آخه؟؟؟؟؟ قیافه استاد "ت" که میاد توی ذهنم که وقتی برگه رسم‌ منو ببینه می خواد چیکار کنه، عذاب وجدانمُ چند برابر میکنه....

آخه خدا خوشش میاد صبح ساعت4 از خوابم بزنم که بیدار بشم و مروری کنم روی رسم ها، انوقت آسوووووون ترین رسمُ اشتباه بکشم؟؟؟؟؟ جالب اینه که سخت ترین نقشه ها رو کااااااامل و بادقت کشیدم حتی تمیزتر از وقتی که توی خونه میکشیدم بعد اونوقت کلید تبدیل اشتباه کشیدم:// عرررررررررر..... بقیه بچه ها توی کشیدن گیر کرده بودن اما من مثه مار چنبره زده بودم روی میزم و داشتم همشون تند تند میکشیدم بعد اونوقت این رسم آسون به زشت ترین شکل ممکن با کلید صلیبی اشتباه گرفتم و هر دوشون قاطی کردم و باهم کشیدمشون....

یکی بیاد منو بغل کنه عررررررررر

[ آیکون دختری در حال ریزش باران های موسمی از چشمانش]

آخه تا به کِی بی دقتی؟؟؟!!!!!!!!!! تا کجا باید سوخت؟؟!!!!! 

 

                    

۰۷دی

الکترونیکی که فصل 4 رهیافتش هنوز برگ نخورده چه برسه به خوندن و جواب دادن تمریناش!! مخابراتی که با خوندنش و حل کردن تمریناش احساس میکنم چیز زیادی ازش نفهمیدمُ ناامیدم نسبت بهش :// ماشینی که نمیدونم کِی بخونمش:|| مدار الکتریکی که استادی داره بسیاااااااار عااااااااالی و در عین حال سخت گیر، وقتی برای خوندنش پیدا نمیکنم آخرین امتحانمم هس حوصلش ندارم :/ تاریخ صدراسلام هم که کم مونده چندتا فحش آبدار نثار کلا دروس عمومی کنم ://// ترمودینامیکی که از سر ذوق 2 بار تا الان خوندمش با تمرینای 2 فصل اول:)) رسم فنی ای که نمیدونم بلدم یا نه..اصلا مبهمم!! هم توی ذهنم هس نقشه ها رو همم توی ذهنم نیس :|| تربیت بدنی ای که امروز تموم شد رفت پی کارش:)) آخیییییییییش...

اینا مدام حرفایی که دارم راجع به درسام به اون دوست درونم میگم که بلکه بفهمه درسام کمی تا قسمتی سنگین و سخت هستن و نمیتونم به خواسته هاش برسم... هر چند اون کار خودش میکنه و فقط فیلم میبینه و هروقت حوصلش بشه کمی درس میخونه....

رسم فنی!!!!!! سه شنبه صبحِ خروس خون امتحانشِ اما من تا الان چیز زیادی ازش نخوندم و کلید غلطکی و زبانه ای رو اصلا نمیفهمم :// عجیب اینروزا دچار سندرُم تنبلی مزمن شدم خخخخ 

 

پی نوشت: دوستان نگران تنبلی مزمن من نباشید!! فقط بعععععععضی وقتا به صورت مقطعی میاد سراغم...خدارو شکر امروز که دوشنبه باشه از صبح در حال اسب دوانی توی میدون درس بودم تا الان که ساعت 9 شبِ...فردا هم به سمت میدون‌جنگ رسم فنی میرم که امیدوارم اولین امتحانمُ خاک کنم..ممنون از کامنتای خصوصی و عمومیتون :***

 امشب، شبِ جمعه هستُ شبی مناسبِ حال اونایی که دو نفرن.. مناسبِ حالِ اونایی که حالشون کنار هم خوش... و چه نعمتی بالاتر از دلخوشی و شادی :) امشب، واسه دل اونایی خوبِ که عروسی دعوت هستن و زکات بدنشونُ میدن خخخ...

شب جمعه باشهُ عروسی یکی از فامیل ها هم باشهُ بدونی بیشتر دخترای فامیل خودشونُ خوشکل موشکل کردن دارن قررررررر میدن، اما تو حال دلت اونی نیست که باید باشه... نه خودت!! نه دورُ بریات... یه سری قانون نانوشته ای هم باشه که به نظرت اشتباس.... همه اینا باعث میشن با اینکه غم داری اما دلت بخواد تو هم اونجا باشی، لباسای رنگی رنگی بپوشی، خوشکلاسیون کنی، با خاله ها و بقیه بشینی پشت بزرگترین میز سالن و مامان شمسی رو هم بذاری اون وسط...فردای بعد از عروسی هم بشینی مهمونای دیشب کامل آنالیز کنی!! 

همه اینا میگن که من، لادن، میخوام از این چند ماه تلخ زود بگذرم..مثل همیشه که زود میگذرم از هرچیزی!!! آدما، ناخوشیا!!!!

کوفتتون بشه عروسی امشب:// 

         

                   



 

تا قبل از اینکه دستام اون دکمه های مشکی رو لمس کنن یادم بود که چی میخوام بنویسم. جمله هام جمع و جور کرده بودم همه چیز آماده ثبت شدن بود اما یهو مثل نور شمعی که با یه نسیم ملایمِ ملایم خاموش میشه و همه جا رو تاریکی میگیره؛ همه چیز رفتُ فقط یه ذهن موند با یه عنوان!! کاغذِ کاهی ... همه اون چیزاییُ که میخواستم اینجا ثبتشون کنم به همین کاغذِ کاهی ربط داشت که چند سالی هست تو کُنج کمد دیواری اتاقم کنار بقیه کتابا و جزوه ها جا گرفته و اصلا سمتش نمیرم و دیگه خبری از روزهای خوبی که باهاش داشتم نیست و نیست!! روزایی که مثل برق و باد گذشتنُ اون دختر 15،14 ساله دیروز، حالا فقط چند ماه دیگه مونده تا وارد سومین دهه عمرش بشه و پا بذاره توی دنیای ناشناخته ای که کمی ترسوندتش!! اون دختر هنوز چند تا از اون بسته های کاغذ کاهی رو داره اما دیگه نمینویسه... دیگه من هر روز عصر نمیشینم که همه فکر و تخیل یه دختر که عادت به نوشتن داره رو بنویسم روی کاغذ کاهی و هر بار با وسواس زیادی سعی کنم خوش خط و جالب بنویسم... اون سال ها بیشتر داستان های کوتاهی رو مینوشتم که موضوعش یجورایی به خانواده و شروع یه خانواده جدید برمیگشت.. داستان هایی که هیچ ربطی به زندگی واقعیم نداشت!! اصلا نمیدونم چرا اونجور موضوع هایی رو انتخاب میکردم :))  عادت به نوشتن نمیدونم از کی بهم ارث رسیده اما هرچی که هست همون چیزی که توی بدترین شرایط روحی آرومم کرده... آرامشی که کوتاهه اما دلنشینِ :)) از اون برگه های کاهی هیچکدومش ندارم تا بخونم و یادم بیاد چی فکر میکردم و چی مینوشتم... اما حالا سه تا دفتر دارم به اسم روزانه ها که هر روز که نه اما چند روز یه بار مینویسم از احساسم، افکارم، آرزوهام، برنامه هام... اما چیزی که بیشتر از هرچیز دیگه ای روحمُ راضی میکنه سالنامه ای هست که اسمش شده سالنامه دلتنگی!! سالنامه ای که از خرداد 92 شد یارِ غارِ من برای روزهایی که دلم نوشتن میخواد.. یه نوشتنِ واقعی که شاید روزی به کسی نشونش دادم که نمیدونم ممکن چه کسی باشه اما هر کی هست مطمئنا باید زیاد دوسش داشته باشم که همه نوشته هام بخونه!!! بهونه ای که باعث شد یادی کنم از کاغذ کاهی های سال های نه چندان دور ، برگه های پیش نویسِ درسیمِ که دارن ته میکشن و بابام چند وقت پیش گفت از کاغذ کاهی هایی استفاده کن که چند سالِ کاری بهشون نداری... اما من دلم نمیاد دوست قدیمیمُ حالا زیر دستم بذارم و فرمول ها و تمرینایی بنویسم که ربطی به دوستی من و کاغذ کاهی نداره :/ دوستی که روزی باید ازش یاد کنم اما نه به بهونه پیش نویس شدن!!