یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

۸ مطلب در اسفند ۱۳۹۳ ثبت شده است

۲۶اسفند

سالی که دیگه داره زورهای آخرشُ میزنه بدجوری اسب (سمند) بود.. اسبی که تا همین روزهای آخر هم دست از تلاش برای اسب دوانی برنداشته و خیال داره تا لحظه آخر به قول معروف اسبشُ بدوونه... همین اسب که پارسال اینموقع ها انتظار اومدنش میکشدیم و میگفتیم اسب آرزوها بالاخره از راه میرسه، اصلن هم نجیب نبود و خیلی جفتک انداخت، خیلی ازروی زینش پرتمون کرد پایین، رام نشده بود!!! انگار نمیدونست قرار با آدمایی روبرو بشه که اسب سواری رو اصلا نمیدونن..

همین اسب باعث شد به اون تیکه از شعر سهراب سپهری ایمان بیارم که میگه " من نمیدانم که چرا میگویند اسب حیوان نجیبیست"!!!! همین اسب که قرار بود دستام بگیره و ببره سمت آرزوهام، بدجوری منُ زمین زد.. جوری که هنوز نتونستم بلند بشم و خودم بتکونم و دوباره سوار اسب بشم :/

حالا امسال اسب بود و به اصطلاح نجیب بود، انقد بازی سرمون در آورد دیگه حالا خدا به فریادمون برسه که باید یه سال رو با بز سر کنیم :)  



 

۱۸اسفند

 نمیدونم امروز تقویمتون نیگا کردین یا نه!! نمیدونم متوجه شدین که پایین روز 18 اسفند نوشته بزرگداشت سید جمال الدین اسدآبادی؛ یا نه. یا که اصلا اسم سید جمال الدین اسدآبادی تا حالا به گوشتون خورده یا نه. من که اسم سید جمال الدین اسدآبادی رو از کتاب تاریخ دوران راهنمایی یادم‌ مونده و چهره تپلشُ خوووب یادم که گوشه سمت راست کتاب تاریخ تو قسمت برای مطالعه گذاشته بودن... بالاخره یاد و خاطره این آقای ارزشمند تاریخی، قرار نیست اینجا گرامی داشته بشه و از حسناتِ داشته یا شایدم نداشتش حرف زده بشه!!! 

بنا به روایتی، اونجوری که مامانم نقل میکنه اما سند تاریخیش در دست نیس، تو یه شب سه شنبه بارونی، وقتی که پدر جان شیفت شب بودنُ چندین کیلومتر دور از شهر و خونه کاشانه ما؛ در حال انجام وظیفه بود، مامانم دلش برای دخترکش تنگ میشه و آه و ناله و فریاد و فغان سر میده که دخترکم زودی بیا که دلم تنگه برات :)) خخخخخ !!! منم از اونجایی که از همون دوران جنینی دخترِ خوبی بودم گوش به ندای مادرانه دادم و گفتم بذار برم اون دنیا ببینم‌ چه خبره... اینجوری شد که من شدم اولین نوه دختریِ مامان شمسی :)) شدم عزیز دردونه دایی ها و خاله هایی که بعد از 5 تا نوه پسر منتظر نوه دختر بودن..

از اون شب بارونی امروز 20 سال گذشت و اون دخترِ تپلِ چشم مشکی، تبدیل شده به دختری 21 ساله که تلاش میکنه بهتر از اطرافیانش باشه.. دختری که تا امروز عصر غصه میخورد که چرا کسی تولدش بهش تبریک نگفته :/  دختری که حتی اشک تو چشماش حلقه زده بود اما اجازه نداد احساسش افسارِ عقلش بدست بگیره!!! اون دختر امشب با کامنت خصوصی یکی از مخاطباش حسابی سوپرایز شد و از ته قلبش شاد شد :) اون دختر وقتی دید مامانش حتی یه تبریک خشک و خالی نگفت و نبوسیدش حسابی دلش گرفت.. اون دختر حتی با کادو تولدی که باباش بهش داد سر ذوق نیمد چون چیزی ته قلبش، ماهیچه های قلبش مچاله کرد...

اون دختر تو این 20 سال کم و بیش یاد گرفته به داشته هاش نباله؛ غصه نداشته هاش هم نخوره.. یاد گرفته فقط تو همین لحظه زندگی کنه تا بتونه به آینده امیدوار باشه!!! اون دختر حالا قدم به دنیای 21 سالگیش گذاشته تا تجربه های نو رو تجربه کنه.. تصمیم های مهم زندگیش بگیره و سر آخر راه زندگیش پیدا کنه!!! اون دختر همیشه ته قلبش همه آدما رو با همه تلخی هاشون دوست داره اما یادش نمیره که نباید بدی آدما رو فراموش کنه.. اون دختر از اینکه میبینه شب تولدش بارون میباره خوشحال.. اون دختر حالا که خیلی تنهاس به فکر تمومِ لحظه هاش که خوب باشن براش!!!



 

۱۵اسفند

یکی از رفتارای بد که گاها تبدیل به عادت میشه، پرخوری در حد خفگی هست که ناشی از عصبی بودن اینجانب می باشد..

هم اکنون یک عدد لادنِ در حال انفجار با شما سخن میگوید :))) خخخخخ



 

۱۴اسفند

 نمیدونم چی شد که خوابم برد!! احتمالا داشتم به چیزهای کوچکی که بزرگ شدن؛ فکر میکردم که خواب رفتم.. یا شایدم خستگی روحم منُ به خواب دعوت کرد تا که شاید واسه چند دقیقه ای آرامش بگیره!!! هرچی که بود، هرچی که شد، آخرش این بود که با نور آفتابی که به زور خودش از گوشه های پرده توی اتاق جا کرده بود، بیدار شدم.. نوری که چشمامُ گرم کرده بود.. با چشمای بسته از پشت پلکام نور قرمز میدیدم!! زبون بیچاره ام باز بین دندونام گیر افتاده بودُ بخاطر فشاری که بهش اومده بود سخت درد میکرد.. این هفته زیاد پیش اومد که بعد از چند ساعت متوجه شدم که دندونام زبونم پِرِس کردنُ هربار درد زیادی تحمل کردم!! دردی که وقتی دنیا بهم سخت میگیره زیاد تجربش میکنم.. نمیتونستم تکون بخورم.. این دردِ سمت چپ قفسه سینه ام هم قوز بالاقوز شده بود!!! درد های طولانی و گاهی ثانیه ای... یه سوزش که اجازه نمیده یه اِپسیلون هم جابجا بشم!!! باید ماساژش میدادم تا یه کم بتونم جابجا بشم و بعدش بلند بشم!!!

نه مامانم بود، نه بابام.. رفته بودن. تلفن زنگ میخورد اما ندا جواب نمیداد.. دلم میخواست سرش داد بزنم که یه تلفن جواب دادن که زیاد وقتت نمیگیره پاشو جواب بده.. اما فقط توی دلم داد میزدم!!! پشت خط، خاله دومی بود که میگفت من و ندا هم آماده بشیم که با اونا بریم اما من برای اولین بار از حال واقعیم گفتم. گفتم حال و حوصله از خونه بیرون اومدن ندارم.. حالم خوب نیس دلم میخواد همش توی خونه باشم.

این هفته هیچ کدوم از کلاسام نرفتم؛ حتی آزمایشگاه ها و کلاس اخلاق که حضور و غیاب براشون مهم!!! انگار که من عوض کرده باشن. یه حس و حال عجیب که داره من تو خودش غرق میکنه و هرچی بیشتر تقلا میکنم بیشتر فرو میرم ://     

یه احساس که ته قلبم خالی کرده، یه چیزی که خیلی برام غریب نیست.. چیزی که کم‌کم داره من به یه آدم برونگرا تبدیل میکنه. یه آدم که انقد کم آورده که حاضر میشه کمی، فقط یه گوشه از حال ناخوشش، نصفه شب توی یه گروه دوستانه share کنه.. 

آخرین هفته از 20 سالگیم تلخ تر از همه وقتاست. اونقدی تلخ که شبا به زور گریه خواب میرم.. اونقدی تلخ شده روزام که گاهی سیر میشم از اینکه بخوام راجع به حالم با کسی حرف بزنم. حالی که شاید کسی نفهمتش اما دلِ نازک من داره باهاش دست و پنجه نرم میکنه به این امید که برنده بازی اون باشه!!! 



 

۱۳اسفند

                        

 

قصه به هر که می برم فایده ای نمی دهد

                  

                                                        مشکلِ دردِ عشق را حل نکند مهندسی!!!



 

۱۰اسفند

 سه سال پیش، 6 اسفند شنبه بود. یه روز شنبه بارونی!!! اونروز خوووب یادم.. همون روزی که ساعت10 صبح شنبه هر هفته بچه های ریاضی پیش  تعطیل میشدن... اونروز من و آنیام تا یکی از چهارراه های شلوغ شهرُ پیاده با هم راه اومدیم اما بعدش هرکدوممون رفتیم سمت خونمون.. برای من 6 اسفند اون سال مثل بقیه روزها عادی بود!!! پر از روزمرگی های درسی و خالی از استرس کنکور.. اون شنبه رفت اما یه طوطی سخنگو رو جا گذاشت :)) یه طوطی که خیلی شیطون و خوش قلب.. یه طوطی که من اسمش گذاشتم فرشته زیبایی.. اون فرشته با همه شیطنتاش لبخند و قهقه هایی روی لب هر کدوم از ماها جا میذاره که یادمون میره تازه یه روز از فوت بابابزرگمون گذشته..

اون دختر کوچولوی سفید و خوشکل کاری میکنه که سر سفره غذا همه بزنن زیر خنده و بلند بلند بخندن.. اون دختری که من اگه لحظه به لحظه هم بوسش کنم بازم هنوز تشنه بوسیدنشم، بی نهایت شبیه به مامان شمسی... حتی ستون فقراتش :)) اون دختر کوچولو شده عشق همه نوه های مامان شمسی!!! شده سوگلی داداشم که بهش زنگ‌ میزنه و گلایه میکنه که چرا از اصفهان براش سوغاتی نیاورده، شده مدعی العموم.. کسی جرأت نداره اسم داداشم صدا بزنه چون خانم کوچولو بازخواستش میکنه.. 

اون‌ کوچولو شده بهونه ای برای خندیدن ما.. این فرشته زیبایی امسال 3 ساله شد.. فرشته دوست داشتنی من، آرزوم که همیشه عمرت همینقدر پرانرژی باشی.. همینقدر کنار بابات دخترونگی کنی براش.. همینقدر دختر دایی دوست داشتنی من بمونی!!!



 

۰۶اسفند

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

 

۰۴اسفند

سرمایی که دیروز بدنمُ بغل گرفته بود، اثرات برفی بود که کل شهرم دوره کرده بود اما من فکر میکردم فقط بارونِ که میباره..

از آخرین باری که برف بارید یه تصویر تو ذهنم دارم.. سال86 بود!! یکی از آخرین شبای آذر.. برف میبارید اما روی زمین نمیموند!!! اینبار هم...

تموم کوه هایی که مثل یه دیوار شهرم دوره کردن، پر از برف شدن :)) سفیدِ سفید.. امروز صبح که یونی بودم با دقت همه کوه ها رو دیدم.. سرما کشیدن و تو خیابون بدون لباس گرم راه رفتن اما می ارزید.. امیدی که دیگه از دل همه رفته بود با این برف و بارون و سرما برگشت.. حالا میشه بخارایی که از دهن بیرون میاد رو دید.. میشه دید که لباسای گرم هنوز پوشیده میشن... میشه هنوز دماغت مثل بچگیا بچسبونی به شیشه بخار گرفته پنجره اتاقت :))