یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

۶ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

۲۷خرداد

1- نمیدونم اشکال از من یا بقیه:| 

بوی یک‌ سوٕ تفاهم گنده و احتمالا دردسر ساز به مشامم میخوره... با اینکه تو عصر تکنولوژی داریم زندگی میکنیم و تعریف خیلی از چیزا به نسبت قبل تغییر کرده و خیلی از آدما خصوصا نسل جوون به خصوص دهه هفتادی های عزیز با این شکل از ارتباط ها بیشتر آشنا هستن، اما هنووووز هستن آدمایی که از رفتارت چیزی رو برداشت کنن و فکر و خیالاتی بیاد سمتشون که باعث بشه شاخک های من فعال بشن و بهم بگه آهااااای لادن؛ حواست باشه...

2- شاید امروز آخرین دیدار بود.. تا سه ماه دیگه... تابستونی گرم احتمالا در راه باشه همراه با لحظه هایی احساسی :)

و چه خوب بود اون اتفاق و اون لحظه. همون سوپرایز خیلی خیلی کوچولو که من اصلا توقعش نداشتم. وقتی تماسش ریجکت کردم و روسری مامانم سر کردم تا برم جلوی در و کتابا و جزوه هایی که پیشش مونده بود رو پس بگیرم داشتم با خودم میگفتم که براش آرزوی یه تابستون خوب کنم و بهش بگم تابستون خوبی داشته باشی... یادم به چند ساعت قبلش افتاد که اومد دنبالم تا با هم بریم دانشگاه. آن تایم... مثل خودم.. توی مسیر خلاصه هاش بهم نشون میداد.. لحظه ای که پشت سر من داشت راه میومد تا به دانشکده برسیم و تموم مدت من متوجه حضورش نبودم :|  لحظه ای که چندتا صندلی اونطرف تر نشسته بود و من حواسم بود به زاویه نگاهش که‌ سمت من و افسون بود :)

وقتی شیشه ماشین داد پایین تا کتابا و جزوه ها رو پس بده، چیزی رو دیدم که انقد برام عجیب بود که بی دلیل لبخند به لبم اومد. یه دختر مو طلایی با یه نگاه خواب آلود با چشمای درشت مشکیش که شکل نگاه کردنش مثل خود آقای م.ق بود.. چند باری عکسا و فیلماش دیده بودم و متوجه شده بود که چقدر دوست دارم نیلسا رو ببینم و حالا اون کوچولوی دوست داشتنی رو از خواب بیدار کرده بود تا من ببینم این دختر چقد شبیه به داییش... آخرش هم آرزوی یه تابستون خوب برای همدیگه... و فاصله ای که شاید فرصت دیدار تابستونی رو از ما بگیره :/

3- ما کم‌ بودیم، پدر هم اضافه شد.. پدر نیز هم به جرگه مصرف کنندگان بی وقفه wifi پیوست :)  و چه سخته پدری داشته باشی که نسبت به همه چیز اشتیاق داشته باشه و بخواد یاد بگیره و راه به راه ازت سوال بپرسه. پشتکارش هم که دیگه بی مثال :)))



 

۲۶خرداد

اگه هر کس دیگه ای جای الان من بود، به جای اینکه نت گردی کنه و با هزار زحمت دنبال نقطه ای تو اتاق حال حاضرش بگرده تا بتونه به wifi وصل بشه یا که کف اتاق دراز بکشه و به سقف خیره بشه یا که لاک هاش امتحان کنه یا که دفتر روزانه هاش بذاره جلوش و یادداشت های عهد بووووووقش بخونه یا که نه فصل 0 کتاب 8051 رو که هییییییییییچ چیز خاصی نداره فقط بشماره ببینه چند برگ دیگه مونده تا تموم بشه، مینشست مثل یه بچه خوب درسش میخوند که مبادا فردا اینموقع آه و افسوس سر نده که آخ عجب امتحان آسونی بود و همش یادم بودااا ولی قاطی کردم :/

واسه این 2 تا امتحان آخری دیگه انرژی ندارم :(((

اگه میفهمیدم فلسفه درسی به اسم میکروکامپیوتر چیه خیلی خوب میشد... سر از برنامه نویسی و اینچیزا در نمیارم و نمیدونم چجوری پروژه اش رو بنویسم و شبیه سازی کنم و بعد پیاده سازیش کنم://

اصلا دروس مرتبط با برنامه نویسی خر به توان بی نهایت هستن عرررررررررر



 

۲۲خرداد

اشتباه نکنین!!! عنوان هیچ ربطی به یادداشت امروز نداره. نه که اصلا نداشته باشه ولی خب خیلی هم مرتبط نیست باهاش، جز همون چند متر مکعب ؛)

اگه بخوام دقیقش رو بگم، فکر کنم از 14،15 اردیبهشت تا به الان یعنی 22 خرداد  یه چیزی نزدیک به یک ماه و نیم، میشه که من نقل مکان کردم از یه جایی به یه جایی.. این جابجایی از سر اجبار بود اوایل و اصلا جای جدیدم رو دوست نداشتم و فقط منتظر بودم‌ که 23 خرداد برسه و برگردم به جای قبلیم. جایی که همون 4 تا دیوار سفیدش، 3 سال از زندگیم رو دیدن. دیوارهایی که یه گوشه اش جای همیشگی و ثابت من بود برای وقتایی که میخواستم تکیه کنم بهش و واقعا حس کنم تکیه گاهی هرچند خیالی رو دارم.. از اونجایی که معمولا ما آدما تا بخوایم به جای جدید و آدمای جدید عادت کنیم زمان میبره و بیشتر وقتا به جایگاه و مکان قبلیمون فکر میکنیم و گاهی دلتنگش میشیم، منم از این قضیه مستثنا نبودم و فعلا نیستم. خب روزای اول هنوز عادت نکرده بودم به اون اتاق کوچیک و فسقلی و نمیتونستم زیاد مانور بدم توش :))) البته که همون روزای اول فقط واسه دست گرمی روزی یکی دو ساعت رو اونجا میگذروندم.

یه فضای تقریبا 7،6 متری که کم ارتفاع ترین نقطه خونمون تا زمین به حساب میاد اما برای رسیدن بهش باز باید 8 تا پله رو پشت سر میذاشتم تا واردش بشم. اونجا به نسبت رفت و آمد کمتری داشت، صداهای کمتری شنیده میشد و از همه مهم تر اینکه دسترسی به wifi  بخاطر اون همه در و دیوار یه کم سخت تر بود و این از نظر من مهم ترین مزیت اون اتاق خالی و بلا استفاده به حساب میومد تا بتونه به زور هم که شده من رو چند مدتی از دنیای مجازی دور کنه. روز به روز ساعت های بیشتری رو اونجا سپری کردم، چند باری هم بین درس خوندنام نیم چرتی زدم تا اینکه الان که خوب نیگا میکنم متوجه میشم که تقریبا از هر وسیله ای که ممکن یه دختر داشته باشه اینجا یه دونه اش موجوده خخخخخ

تو همین اتاق من خیلی کارا رو انجام دادم، بعضیا رو تو ذهنم، بعضیا رو تو دفترام، بعضیا رو با گوشیم، بعضیا رو با در اتاق حتی!!! یه وقت بی ادب نشین فکرای بد بد بیاد تو ذهنای منحرفتوناااااا... نخیــــــر با در اتاق، وقتای بیکاری و حوصله سر رفته، نرمش و گاها بازی میکردم. خیلی هم هیجان داشت :))) خخخخخ مثلا با پای چپم در رو از سمت دیوار با سرعت زیادی هدایت میکردم به سمت چارچوب و بعد همین که نزدیک چارچوب میشد ودیگه چیزی نمونده بود تا بهم برسن، با اونیکی پام میگرفتمش و دوباره هدایتش میکردم سمت دیوار. میتونم به جرأت بگم هیجانش واسه من خیلی بیشتر از مار و پله بود :)))

تو همین یک ماه و اندی که تو این اتاق سپری کردم چند باری با خودم فکر کردم. به اینکه واقعا من از دنیام چی میخوام!!! سقف آرزوهام کجاس؟ چیکار کردم تو زندگیم که بتونم به خودم امیدوار باشم و بگم میتونم به خواسته ام برسم؟ یکی دو باری به آقای م.ق فکر کردم. به اینکه هنوز درموردش مرددم و نتونستم درست باهاش صحبت کنم که بفهمم چقدر به من نزدیک. به سفرهایی که نرفتم و آرزو دارم برم فکر کردم. به اینکه شاید روزی جرأت اینو پیدا کردم که به آدمای زندگیم بفهمونم من میخوام به علاقه درونیم برسم، بفهمونم بذارید آدما خودشون بگن چی راضیشون میکنه و خودشون تصمیم بگیرن تو چه زمینه ای درس بخونن. به این فکر کردم که من اگه روزی دری به تخته خورد و اتفاقی افتاد و مادر شدم قول میدم که اول از همه بذارم بچه ام تا بچه اس بچگی کنه و بعد کمکش کنم تو راهی قدم برداره که خودش بهش علاقه داره نه اون راهی که من علاقه دارم.

همین چند متر مکعب این چند هفته منو دلبسته خودش کرد. دلبستگی ای که با اینکه فردا 23 خرداد و من دیگه میتونم با خیال راحت تو اتاق خودم درس بخونم و نگران سر و صداهای ندا نباشم، اما میخوام همینجا تو این اتاق 6 متری بمونم و عصرا در راهرویی که بابه پارکینگ ختم میشه رو باز کنم و هوای نه چندان دلچسب خردادی شهر گرمم رو وارد ریه هام کنم و نتیجه های خوبی که از این اتاق تا الان گرفتم رو کشدار کنم و تا سال دیگه اینموقع انقدی دلبستش بشم که کل روزم رو اینجا بگذرونم و به چیزی که میخوام برسم. میخوام تو همین اتاق که یه بار سوسک توش دیده شد و باعث جیغ بنفش مخملی من شد، آینده ای رو بسازم :)



 

۱۸خرداد

هر چقدر که روزهای من لبریز از کارهای جور واجور و پرکار باشن، حالم بهتره.. عملکردم بهتره. انگار ساخته شدم برای روزهای پر تنش و پرکار.. خسته میشم اما بهتر از هر وقت دیگه ای نتیجه میگیرم.

روزهایی که نهایت برنامه ام به یکی، دو تا کار ختم میشه انقدر پشت گوش میندازم و انقدر میگم وقت زیاد دارم که آخر سر وقت کم میارم خخخخخ   حالا اینروزا که برای لحظه لحظه ام و حتی دقیقه هام برنامه ریزی میکنم میبینم که چقدر زندگی با یه برنامه روتین و از قبل معین شده بعضی وقتا زیادی حوصله سر بر میشه و کم توان میشی  و دیگه نمیتونی مثل قبل بهش عمل کنی!!! میفهمم که اگه بخوام  از شرایط الانم دور بشم و به هدف یک سال و نیمه ام برسم و تو دستام داشته باشمش خیییلی بیشتر از این حرفا باید یه برنامه روتین از قبل معین شده رو عملی کنم و وسط راه خسته نشم... تو این بین، چقدر خوب میشه لحظه هایی رو داشته باشی که سر حال بیارتت تا کمی فقط کمی از خستگی جسمت کم کنی و دوباره برگردی سر شرایط قبلیت... لحظه هایی که از خودت راضی باشی و بگی یعنی واقعا من این شکلی ام؟؟؟؟!!!!!!!!!

از خیلی از هم کلاسیات پیام تشکر دریافت کنی و بهت بفهمونن که چقدر تو کمکشون کردی و یه آدم مفید بودی حداقل.. چیزی که تا به حال کم پیش اومده بود برات.. اینکه بی هیییییییچ چشم داشتی و توقعی و هدفی، به اطرافیانت همیشه محبت کرده باشی اما هییییییییچ وقت نتیجش ندیده باشی نباید دلسردت کنه تا اینبار بی توجه رد بشی از آدما... همین که کسی بدون نیاز داشتن بهت، فقط بخاطر یه کمک خیلی کوچولوی درسی و حالا که نیازی بهت نداره، بعد از آخرین دیدار که ازش 2 هفته میگذره، بهت بگه دلم تنگ شده بود برات.. من چشمام گرد بشه و با خودم یواشکی فکر کنم و بگم یعنی واقعن دلش تنگ شده!!! و بعد اون حرف بزنه و من آروم و بدون هیجان زدگی ته دلم از این دلتنگی شاد باشه :)

راضی بودن از خودم تو این شرایط که خیلی دارم سر خودم غر میزنم مثل وقت استراحت بین 2 نیمه بازی فوتبال میمونه که مربی تیم بازنده هرچیزی که  از دانسته هاش میدونه رو امتحان میکنه تا بتونه تیمش رو به بازی برگردونه... 



 

۱۳خرداد

خب خب خب.... نچ نچ نچ نچ!!! فایده یُخ بالام :)

ایها الناسی که اینجا پلاسین، ایها 46 بازدید کننده، در اینجا بی خود باز گذاشته نشده که بیای و بری و حتی یه سرفه ای هم نکنی :((

یه اِهِنّــــی اوهونّــــی هم از خودتون نشون بدین کافیه :|

والاع به غورعــــان با اینکاراتون بدتر آدم دچار افسردگی حاد بی کیفیتی مطالب میشه و بعد با خودش توهم میزنه که آمارگیر بیان دروغکی داره این تعداد بازدید کننده رو نشون میده ://

دیگه چی بگم‌ خـــــب که بلکم شما یه کامنتی چیزی بذاری هااااااان؟؟؟؟

۱۰خرداد

 دستاش حلقه میکنه دور گردنم، سرش میچسبونه سمت چپ صورتم با یه کم خمیدگی گردنش، روبرو رو میبینم، یه آینده... 1،2،3...

لباش میذاره روی گونه هام، با حالت بوسه، چشماش بسته اما.. روبرو رو میبینم.. یه آینده...1،2،3... 

کنارم میشینه، بهم میگه شال سرت داره میفته، میخنده، روبرو رو میبینم.. یه آینده... 1،2،3... 

میبوسمش، دستاش میگیرم، پسربچه ای رو تا این حد دوست نداشتم تا به حال، بهش میگم داداش.. شاید از سر عادت، شاید از سر دوست داشتن زیاد، شاید بخاطر لبخندای شیرینش... میدونم که وقتی دلم و دنیام بچگی میخواد؛ وقتایی که میخوام استرسم از سرم وا کنم میرم سمت بچه ها... باهاشون حرف میزنم و میخندونمشون سر به سرشون میذارم تا بتونم کودک خودم بهتر بشناسم و یه کم فرصت بدم بهش تا اونم توی دنیای بزرگسالی من بچگی هاش داشته باشه :|

خویش اندازی های اون شب بهونه خوبی شد تا لادن 5 ساله بتونه خودی نشون بده و به اون لادن 21 ساله بفهمونه که به قول آزیتا، دنیا راه خودش میره...