یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

۳۴ مطلب با موضوع «جُمعه ها» ثبت شده است

۲۳ارديبهشت

قبلا یکی دو باری گفته بودم که ذهن من از اساس با بی برنامگی مشکل داره و به طور کلی هر چیزی که مبهم باشه رو نمیتونه تحمل کنه و میل شدیدی به منظم بودن و مشخص بودن و دسته بندی داشتن، داره و ریشه این مشکل هم به تنظیمات کارخونه بر میگرده و تا حدودی تربیت!

حالا از سابقه تاریخی ماجرا که بگذریم و سخت گرفتن های خودم و حرص خوردن هام بابت بی نظمی بقیه رو نادیده بگیریم میرسیم به مزایای برنامه داشتن و لذت تیک زدن :)

تا اونجایی که یادم میاد وقتی دبستانی بودم و مدرسه ام شیفتی بود، عصر ها که تعطیل میشدم و بر میگشتم خونه میدونستم که الان وقت تلویزیون دیدنمه و بعد از اون مشقم رو مینوشتم و بعد شام و سپس خواب. فردا صبح هم در حالی که هم کلاسیام در حال مشق نوشتن بودن من داشتم تلویزیون میدیدم یا نهایتا توی دست و پای مامانم میپلکیدم :)) 

وقتی که بزرگتر شدم هنوز هم بخاطر علاقه زیادم به تلویزیون مجبور بودم یجوری برنامه هام رو تنظیم کنم که وسط اون همه سختگیری و امتحان های زیاد مدرسمون، تلویزیون دیدنم سر جاش باشه. تا اینکه رسیدم به سال سوم دبیرستان و کنکور و اینجا بی برنامه ترین برهه زندگیم بود! 

بعد ولی دانشگاه که رفتم دوباره روتین برنامه داشتن من برگشت به روال قدیم خودش و یه سالنامه جیبی دفترچه طوری داشتم که توش می نوشتم هر روز چه کاری دارم و اتفاق های مهم درسیم رو هم مینوشتم توش. با همین دفترچه ها چه هدف هایی رو که بدست نیاوردم :) 

یه چند سالی به همین منوال گذشت تا اینکه در نتیجه سرچ هام با پدیده ای به اسم بولت ژورنال آشنا شدم. اولش فکر می کردم برای من زیادی پیچیده اس و نیازی نمی دیدم که بخوام اون همه پیچیده برنامه ریزی کنم. این رو هم باید بگم که بخش زیادی از جذابیت بولت ژورنال هایی که میدیدم بخاطر نقاشی ها و طرح ها و رنگ های خوشگلی بود که توی درست کردنش آدم ها خلاقیت به خرج داده بودن و حسابی چشم نوازش کرده بودن.

یکی دو بار تلاش کردم که من هم بولت ژورنال شخصی خودم رو داشته باشم و برای همین یک پیج اینستاگرامی رو فالو کرده بودم ولی خب  دیدم من صرفا دارم از اون همه طرح و رنگ لذت میبرم بی اینکه قدمی برداشته باشم و خب از اونجایی هم که میدونستم هیچ استعدادی توی نقاشی ندارم و دوران با شکوه نقاشی کشیدنم ختم میشه به نقاشی لادن ۳ ساله از ناکجا آباد، تصمیم گرفتم بولت ژورنال بی طرح و ساده ای داشته باشم و برای همین به یکی دو تا سایت سر زدم و چند تا برگه نمونه پرینت گرفتم و شروع کردم به بولت ژورنال داشتن و نوشتن  ۷حوزه زندگی و برنامه چیدن بر اساس اون.

این وسط کلی برگه با رنگ های متفاوت رنگ شدن اما بخاطر اشتباه  برنامه نوشتن هام و جدول بندی های اشتباهم بی استفاده شدن ولی تجربه یک سال و نیمه من از بولت ژورنال داشتن فوق العاده بوده و احساس رضایتم نسبت به خودم تا اندازه زیادی بالا رفته و همین طور هدف دار زندگی کردنم بهتر شده.

حالا اگر که دوست داشتین بعدا بیشتر از بولت ژورنال درست کردن و فلسفه اش براتون میگم :)



 

۱۵دی

معقولش اینه که آدم شب امتحان بشینه سر درس و مشقش نه اینکه بشینه جفت آقای پدر و حرف بزنه و اینترنت خونه رو شارژ کنه و مقداری آقای پدر رو هدایت کنه که پدرم صرفه جویی کن بس است دیگر این مقدار از مصرف :||| 

 

۲۸مهر

یه بار یه جایی مطلبی رو می خوندم که می گفت آدم ها رو نباید بخاطر اینکه جوری که میخوایم هستن دوستشون داشت بلکه باید بخاطر چیزی که هستن دوست داشته بشن از طرفمون . من اون لحظه ای که می خوندمش نمی فهمیدمش ولی حالا تا حدودی متوجهش شدم . اینکه من بابام رو بخاطر اینکه توی کارها خیلی کمکم میکنه دوستش ندارم بلکه با همه وجودم دوستش دارم به این دلیل که من رو باور داره با همه نقص هام و بدخلقی هام و تنبلی هایی که داشتم و دارم . به این دلیل که قلبش با همه آدم ها فارغ از نسبتشون مهربونه و حامی :)

با اینکه صبح های خیلی زود از خواب بیدار میشه اما صبر میکنه من هم بیدار بشم و جمعه ها رو با هم صبحونه بخوریم . مثل امروز صبح که با بوی سبزی تازه و پاک شده بیدار شدم و دیدم چایی گذاشته و نون سنگک کنجدی روی میزه و تخم مرغ هم نیمرو کرده و منتظره که من بیدار بشم و همراهش بشم و با سکوت صبحونه بخوریم و آدینه رو سرحال شروع کنیم و یادم بره دلتنگیم رو برای مامانم و بودنش و شلوغی و شوخی ها و خنده هاش .

این ها رو می نویسم که اگه شبی مثل دیشب دلگیر باشم از دنیا و دلزده از بعضی ها اما هزار دلیل خوب دارم برای دوباره شروع کردن و امیدوار بودن به زندگی و روزهای روشن و آفتابی ..



 

۲۱مهر

دو تا حرف رو باید تایپ میکرد تا ماجرا تموم بشه اما اینکارو نکرد . من هم رنجیدم و دندون روی هم گذاشتم و تو دلم لعنتش کردم که چرا یکبار هم که شده برای حال دوستش راضی نمیشه کاری رو بکنه . ساده ترین کار بود . اینکه کلمه نه رو تایپ کنه تو اون گروه و من رو نجات بده از اون همه فشاری که ناخواسته و از ناکجا آباد به سمتم روونه شده بود .

شب که شد و ماجرا تموم شد و تنهای تنها بودم داشتم تصمیم میگرفتم نون رو به سطل حذفی های زندگیم اضافه کنم . چرا که یادم به جمله همیشگی بابام افتاده بود که میگفت دوستت اگه لحظه های سختت کنارت نباشه و جا بزنه بدون که دوستت نیست . تو همه این ده سال و خورده ای که نون رو میشناختم تنها همین یک بار انقدر لازم بود حضورش و همراهیش اما دریغ کرد . 

من آدمی بودم و هستم که فرصت جبران زیاد میدم به آدم ها و با چند تا اشتباه کنارشون نمیذارم اما روزی که حذف بشن از دنیام جوری حذف میشن که انگاری هیچ وقت و هیچ کجا چنین آدمی توی دنیام نبوده و نیست و به هیچ وجه دیگه جایی براشون تو زندگیم ندارم . حتی برای روبرو شدن از سر اتفاق و سلام کردن یا جواب سلام دادن . میدونم بده این نوع رفتار و باید متعادل کردش ولی تا این لحظه از عمرم دو نفر جا گرفتن تو سطل حذفیات زندگیم و نون نفر سومی هست که اونجا میره و مطمئنم برای همه عمرم نون پاک پاک شده از روزهای آینده ام . بده که آدم به این نقطه برسه اما وقتی رسید فقط باید بخشید و رها کرد ولی فراموش هرگز ..



 

۲۷مرداد

از قشنگی های تابستون هم میشه به این اشاره کرد که تو دل شرجی ها، هر عصر باد و بارونی رو به چشم میبینی که تو رو یاد آبان و آذر میندازه و بعد هوس میکنی لباس به تن کنی و بری خودت رو بسپاری به دست باد و بپلکی تو پارک :)

بخندی و بخندی و بخندی و دونه های بارون بشینه روی لپ هات، موهات گره بخوره توی هم و لِی لِی بری و مست بشی از خوشی های کوتاهِ دلچسبت مابین سکونِ روزگارت :)))

 

+ بعدا این پست عکس دار میشه :دی


 

۱۷تیر

گذاشتم تو بغلم بمونه و اشک هاش رو برای اتفاقی بریزه که دور از ذهن بود برای همه و خواهرکم رو به شدت ناامید کرده . گفتم گریه کن و سبک بشو ولی حق نداری کم بیاری و برای اون مرد بد بخوای . یکسال زحمت خودش و همه دوست ها و هم کلاسی هاش بخاطر مدیریت بیماری که همیشه تو کشورم دیده شده به باد رفت و اشک هاش فایده ای نداره . خواهرکم لابلای دود و آتیش مونده بود و مهمترین آزمون زندگیش پا در هوا مونده بود و من فقط دلم خواهرکم رو میخواست که سالم بیاد بیرون و باز تن نحیفش رو ببینم . برام سخته که بخوام منطقی باشم و بعد از یک روز ذره ای از حجم عصبانیتم کم نشده و برام سواله که چرا بچه های کنکوری که نیاز به جای آرومی دارن برای آزمونشون بیخیالانه بهشون نگاه شد و بچه های تیزهوشان شهرم که خواهرکمم جز همونا بود تو یه سالن قدیمی باید امتحان میدادن و درست وسط آزمون سالن آتیش بگیره و دود و انفجار سهمشون بشه و بعد هم کاملا مشخصه که ترس و نگرانی بیرون و داخل سالن رو برداره و جیغ و داد یه عده دختر و خونواده هاشون بلند بشه و بچه ها با چشم های اشکی بیان تو بغل خونواده هاشون و ببینن همه زحمتشون به باد رفته !!!

سعی کردم به روی خودم نیارم و یادم نیاد و جلوی ندا اشکی نشم . تنها و تنها فقط میگم خوبه که سالمی و باز داریمت . سعی میکنم یادم نیاد که صبحش پر از انرژی بیدار شد و باهام حرف زد و گفت استرس ندارم چون خیالم راحته که به حد کافی آماده ام و میتونم بهترینم باشم امروز و تو مشتم باشه اون رشته و دانشگاه . بغضش رو میخورد و میگفت عمومی ها رو عالی زدم و ریاضی رو هم و داشتم بقیه رو شروع میکردم که همه چیز خراب شد و دیدم که آرزو و تلاشم جلو چشمام میسوزه و من هیچکاری نمیتونم کنم . 

و حالا سوال های آشنا و دوستام و فامیل هام حالم رو بد میکنه . هر چند میدونم از سر نگرانی هست که خبر میگیرن ولی من گریزونم از یاد آوردنش و توضیح دادن .



 

۱۹شهریور

آفتابی که خودش رو به زور از پشت شیشه ها ؛ جا میکنه تو خونه و یه خط باریک از نورش روی دیوار اتاق داداشم میفته ، هوایی که من رو هوایی میکنه واسه شروع پیاده راه رفتن هام ، هوایی که زیادی به دل میشینه و شباهتی به ماه های قبلش نداره و تو آخرین روزهای تابستونی ؛ عجیب پاییزیه ؛ همه و همه اش حرف از ماه عزیز من داره ! شهریورم :) 

همین ماهی که تا چهار روز دیگه دو ساله میشه اون حادثه ! شهریوری که بوی خوب رُطَب با دونه های سرخ انار گره میخوره و انگور های سیاه عزیزم کمرنگ میشن تو زندگیم . ماهی که عصرهاش من رو از خود بی خود میکنه و تو ذهنم میاد که با همین تی شرت سفیدِ خنکم و شلوار بنفشم برم پارک محلمون و موهام رو بسپارم به این باد تا اینور و اونور بره و هندزفریِ توی گوشم با هر آهنگ از پلی لیستم حالمو خوش تر کنه ..

فصلی که برای من فیوریت نیست اما ماه آخرش رو عاشقم براش .. خصوصا وقتی همراه میشه با شیراز رفتن هام و ملاصدرا گردی هام و کتاب فروشی ها رو سرک کشیدن .. که تند و تند نفس میکشم تموم اکسیژن های این شهر رو و پول ته کارتم رو میذارم برای خرید لباس های آف خورده آخر فصل .. برای لباس های رنگی پنگی که دلخوشیم هستن و انتخاب همیشه ام .

که توی یکی از دوشنبه هاش پر از ذوق و شادی عمیق و از ته دل میشم .. که لبخند هام پهن میشن روی صورتم و واژه کم میارم برای گفتن حسم .. که اتفاق بزرگ و خاص و عجیبی نبوده اما من رو برای چند روز ذوقی نگه داشته :)))

همین روزها که سکوت کردم و خودم رو از آدم ها دور کردم و شب ها فقط و فقط و فقط به رویاهای رنگیم فکر میکنم و از آرزوهام و برنامه هام برای یک سال آینده ام به ندا میگم .. که این خواهرک نحیف و لاغرم نوعی انرژی داره حرفاش که منو میبره به جلو :)) 

که این ماه ساکته و آروم پیش میره و این منم که بی طاقتم .. که با تموم کاستی هام باز هم دلم رو خوش میکنم به همین اتفاق های ریز و کوچولو اما عمیق و دلخوش کننده :))) که میخوام تموم ماه های باقیمونده امسالم همینقدر انرژی دار و آروم باشن :))))))



 

۲۲مرداد

به یاد اون روزهایی که تازه میخواستم از دست راستم واسه عوض کردن دنده استفاده کنم و انرژی کم می آوردم و حالا دیگه برام عادی شده این کار :)

فردا روز ما چپ دست هاست ؛ 13 اوت !!

منم جز اون 10 درصدم :)



 

۲۸خرداد

برای خودم و رویاهام و خواسته هام دلواپسم . برای خودم که خودخواه تر از قبل شدم و دوست دارم اتفاق ها اونجوری که من میخوام ؛ پیش بیان .. اونقدی خودخواه که حافظ هم اول صبح بهم گفت خودخواهی رو کنار بذار و محبت و عشق رو جایگزینش کن !!

 

+ چرا چند ساله توی روزهای آخر بهارم یه موضوعی پررنگ تر از قبل میشه ؟ هوووم !!!

 

++ از این تابستون باید یه چیزی فرق کنه .. 



 

۲۰فروردين

                      

 

 

 

 

 

 

 

 هزار آفتاب خندان

            در خرام توست

     هزار ستاره گریان

   در تمنای من

    عشق را ای کاش

  زبان سخن بود

 

# احمد شاملو

 

+ عنوان از غلامرضا بروسان