یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

۹۴ مطلب با موضوع «نو تجربه ها» ثبت شده است

۱۴تیر

 خب تصور کنین که دارین فیلم میبینین و انقدر جریان فیلم آروم و کند پیش میره که کم کم چشماتون به دلیل شکم پری و هوای خنکی که بالای سرتون به یمن وجود ابر سازه بلاد کفر و استکبار جهانی که همان اسپیلت شرکت ملعون اُجنرال هست، سنگین میشه و خواب نازی رو تجربه میکنین :)))  بعد همینجور که وارد مرحله اول خوابتون میشین احساس میکنین یه نفر میاد و حس خوبی رو با انداختن یه ملحفه نازک بهتون میده و دیگه وارد مرحله دوم خواب عصرگاهی میشین. همینجور که از طرف مثانه عزیز احساس فشار میکنین صدای پچ پچ و گاها خرچ خروچ دو نفر از بالای سرتون شنیده میشه. تنبلی و بی حالی میکنین و بلند نمیشین که برین به داد مثانه گرامی برسین. آخه کی حاضر میشه از اون خواب عزیز بیدار بشه و بره دستشویی!!! 

آخر سر مجبور میشم که بیدار بشم و از جام بلند بشم و قیافه یه دختر خوابالو با موهای باز پریشون رو به خودم بگیرم و با حالت مظلومانه ای مامان و داداشم، این 2 دوست صمیمی، رو مظلومانه ببینم... جوری که مامانم بگه آخی حرف زدنمون بیدارت کرد؟؟!!!! منم با پشت چشم نازک کردن بگم نه پس خوابم کردین :))) 

حالا دیگه وقت روبرو شدن با جهنمی که پشت در ورودی منتظرم هست، شده. روبرو شدن با یه باد گرم و شرجی که همون لحظه اول  باعث میشه نفست رو حبس کنی توی سینه ات و بعد بگی هوووووووووف :/// جهنم اصلی توی دستشویی منتظرم نشسته و من بی خبر از همه جا قدم گذاشتم توی اون جهنم و بعد با تماس پیدا کردن اولین قطره آب با بدنم احساس سوختگی کردم عرررررر :/ قبلا اینجوری نبود. آب دستشویی خیلی خنک بود ولی امروز میتونم بگم به جرأت نزدیک نقطه جوش بود.. بعد از سوختگی که اومدم به اعضای خانواده گزارش میدم همچین همشون هرهر خندیدن و به من یه سری چیزای بوق بوقی گفتن که از کرده خود پشیمان گردیدندی و سر در جیب خود فرو بردی و خشتک ها دریدندی و سر به بیابان گذاشتندی :)))))

والاع اعضای خانواده که نیست، دست اندر کاران خنده بازارن همگی :)  لااقل جلوی بابا مراعات کن مادرم.. حالا هم پس از اون سوختگی باز جلوی کولر لم دادم و هوای خنکه که همینجور نثار خودم میکنم. ولی خدا باید یه تبصره ای واسه جنوبیا که اینهمه گرما و شرجی رو تحمل میکنن بذاره که وقتی میخوان ببرنشون جهنم بگه اینا قبلا جهنم رو به چشم دیدن و زندگی کردن توش و حالا نوبت بهشتشون :))) چه خوش خیالم‌ من!!!!



 

۱۳تیر

خیلی چیزا هست که سنگینی میکنن اما نه میتونم بگم نه میشه که بگم. 

اینجوری بزرگ شدم و یاد گرفتم از مامانم که نمیتونم از ناخوشی هام برای دیگران بگم. خوب یا بد، من نمیتونم از فشردگی ها بگم..



 

۱۰تیر

به نظر شما عایا معدل ارزش آن را دارد که من با یکی از اساتید مکالمه نمایم و عاجزانه درخواست بنمایم که تنها 0.25 نمره به بنده عنایت فرماید تا معدل این ترمم به 17 برسد؟؟؟؟

عایا این ننگ و ذلت و خواری ارزشمند است!!! عایا اصلا 7 ترمه تمام کردن ارزش دارد که بخواهم ترم مهر 24 واحد دروس تخصصی و آزمایشگاه و کارآموزی و پروژه بردارم و بعد بر خودم لعن و نفرین کنم که دختر آبت کم بود نونت کم بود که هوس کردی 24 واحد بگیری و خودت رو ترم 7 خلاص کنی؟؟؟؟؟ که اصلا چه بشود؟؟ که اصلا چه توفیری دارد که چند ماهی زودتر فارغ شوم؟؟ هان!!!!



 

۰۸تیر

از آخرین پست خرداد تا به همین یک ساعت پیش روزهای عجیب و غریبی رو پشت سر گذاشتم. روزهایی که با ذهنی شلوغ و درگیر مسائل شروع میشد و آخر شب من با همون ذهن شلوغ سرم رو روی بالشت میذاشتم اما تموم اون شب ها به سختی برای من صبح میشدن.. ساعت ها تلاش میکردم که خودم رو به خواب بزنم تا خواب برم اما همه تلاش های من فقط برای نیم ساعت دوام داشتن و بعد از یه چرت نیم ساعته دوباره بی خوابی های من شروع میشدن. همون شب هایی که برای صبح روز بعد باید آماده میشدم تا بتونم دوباره شروع کنم به انجام پروژه ای که باید تا 4 تیر تحویل داده میشد!!!

با اون همه استرسی که داشتم برای انجام اون پروژه تحمل میکردم و خودم رو به مرز نا امیدی میکشوندم دردهایی به سمتم اومدن که دیگه همون یه ذره انرژی باقی مونده رو هم ازم گرفتن.. درد مچ دست راستم که باعث میشد سوز عمیقی رو هر لحظه احساس کنم. درد گردنم که باعث شده بود برای نگاه کردن به سمتی حتما کل بدنم رو به اون سمت بچرخونم :/  فرو رفتن یه شیء نامشخص توی پاشنه پای راستم که دیگه نمیذاشت راه برم حتی :(( و  حالا تمام این دردها شب ها به حد اعلایی میرسیدن و تا میتونستن من رو آزار میدادن و نمیذاشتن بخوابم.. در کنار همه این دردهای جسمی، وجود آقای م.ق و خواسته هاش برای دیدن من و نهایی کردن نظرم راجع به خودش هم قوزی بالای قوز شده بود. توی تموم عمرم فکر نمیکنم تا به حال اینهمه مشغله مهم یهویی با هم برام پیش اومده باشن...

صبح ها با همون پای لنگ باید میرفتم دنبال خریدن یه سری قطعه برای پیاده سازی پروژه ام. باید میرفتم دانشگاه تا error های شبیه سازی و برنامه ام رو استادم رفع کنه. برمیگشتم خونه تا دوباره از اول شروع کنم به لحیم کردن و سر هم کردن همه اون قطعه ها و بعد وقت امتحان کردن که میرسید متوجه میشدم جایی یه قطعه رو درست لحیم نکردم یا جابجا گذاشتمش.. منم میتونستم مثل خیلی های دیگه بدم بیرون برام انجام بدن اما خواستم خودم رو به چالش بکشم تا بفهمم عایا چیزی از شبیه سازی و اینچیزا یاد گرفتم یا نه!!! فردا روزی شاید مجبور شدم از همین راه امرار معاش کنم ://

نتیجه همه اون خون جگر خوردن ها و لعن و نفرین کردن تموم دروس مرتبط به برنامه نویسی و استاد گرامی شد عکسی که میبینین :)))

 

 

                        

                   

 

                                       همون  DTFM که پدر من رو درآورد :/

                                          از پروژه بقیه تمیزتر دراومد :)))

 

 

بالاخره همون اون مشقت های من جواب داد و نتیجش شد نمره 10 از 10 :))))

بعد از سپری کردن روزهایی که درگیر این پروژه زِپِرتی( ظِپِرتی، زِپِرطی، ظِپِرطی، ضِپِرتی، ضِپِرطی) بودم و کلی وقت براش گذاشتم حالا نوبت رسیدگی به آقای م.ق بود که خیلی وقت بود امروز و فردا میکردم و هربار به بهونه ای قرارمون رو به هفته بعد موکول میکردم. نمیدونم دلیلش چی بود که تا این حد مردد بودم. شاید یه دلیلش گذشته ای بود که آقای م.ق هنوز درگیرش بود. شاید یه دلیلش تفاوت فکرهامون راجع به چطور سپری کردن این ارتباط بود. به هر روی هرجور که بود دیروز برای اولین بار تونستم خیلی راحت خواسته ها و ایده آل هام رو بگم و بگم که من دوست ندارم سایه دوست داشتن کسی رو توی ارتباطم ببینم. بگم محکم و مستقل بودن آقای م.ق بهترین چیزی بود که خیلی نزدیک به خواسته من هست و همین اختلاف سنی 4 ساله ای که بینمون هست برای من مطلوب اما.. اما من نمیتونم کنار آدمی باشم که به گذشته اش هنوز فکر میکنه و نمیتونه خودش رو نجات بده.

با تمام احترامی که برای آقای م.ق تا آخر عمرم قائل هستم و ستایشش میکنم برای اینکه به من 4 ماه وقت داد و تو این مدت صادقانه باهام رفتار کرد اما من نمیتونستم با یه سری تفاوت های اساسی که بینمون بود کنار بیام و این شد که دیروز عصر من و آقای م.ق تصمیم گرفتیم فقط یه هم دانشکده ای باشیم...