یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

تو بی قراری دل های بی قرار چه دانی؟!

پنجشنبه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۳:۲۱ ب.ظ

 چهارشنبه اس، روز محبوبم، سردردم دیگه رمقی برام نگذاشته. پیشونیم رو ماساژ میدم و خسته ام. ۱۲ ساعته از خونه زدم بیرون و منتظرم ساعت به ۷ برسه و برم سویِ خونه. حالم خوب نیست، دلم یجوریه که هیچ وقت نبوده. باز بی قرارم و میشینم توی تاکسی و کله ام رو می چسبونم به شیشه. خودم رو مچاله میکنم و کیفم رو بغل میکنم باد سرد به پیشونیم میخوره ولی به راننده نمیگم شیشه اش رو بالا بیاره.

با خودم میگم بهار که اینجوری نبود! باد سرد نداشت. دلم میخواست هندزفریم توی کیفم بود و میچپوندمش توی گوشم و آهنگ هایی رو گوش میدادم تا حالم رو از اینی که بود بدتر می کرد. میرسم به جایی که باید تاکسی عوض کنم. میام اینور خیابون و میگم فلکه فلان... سوار میشم.. آقایی که جلو نشسته با لهجه اصفهانیش یه چیزایی میگه و میبینم از آینه داره ما دخترا که پشت نشستیم رو دید میزنه. دلم میخواد یدونه بزنم پس سرش و بگم جلوت رو نگاه کن نه پشت سرت رو. ولی من بی حال تر از اونم که بجنگم و حرفی بزنم. هنوز هم توی اینجور وقتا لال میشم و چیزی نمیگم. هنوز هم حرص میخورم از خودم و سرزنش میکنم خودم رو.

نرسیده به فلکه پیاده میشم. میرم اون طرف بولوار. میرم توی کوچمون و خودم رو به سختی به خونه میرسونم. کلید رو میندازم توی در، میچرخونم و میرم توی ساختمون. هیچ کس خونه نیست. لباسم رو عوض میکنم و در رو برای داداشم باز میکنم. بعد از یک هفته میبینمش ولی بی حوصله تر از اینام که وقتی سلام میکنم بوسش کنم و فقط به یه دست دادن اکتفا میکنم. شیرجوش رو میارم و بطری شیر رو خالی میکنم توش. شیر که جوش میاد و بسته کاپوچینو رو خالی میکنم توی ماگ، مامان و بابام و مامان شمسی هم میان تو.

ساعتی به حرف و معاشرت و شام میگذره ولی من هنوز یه حرفی دارم که سنگینی میکنه توی دلم. یه حرفی که دیگه تحمل سکوت کردن در برابرش رو ندارم. با خودم فکر میکنم که این حالی که دارم اسمش چیه؟ فکر نمی کردم بعد از ماجرای آقای م.ق بتونم تپش قلبم رو دوباره حس کنم ولی انگار حالی که دارم خیلی شبیه هست به حال چند سال قبلم. بهش فکر میکنم که ۴ سال از اون روز ها گذشته و من دوباره حس اشتیاقی پیدا کردم به مردی و میترسم. واکنشی که همیشه به اتفاق های جدید دارم. 

میام توی اتاقم و از حالی که دارم کلافه ام و کمی غمگین. یه شعر از شاملو پیدا میکنم و میخونمش. چقدر نزدیکه به حال من. مینویسمش توی دفتر روزانه ام و تهش مینویسم برای حال دل  امشبم. باز هم بی قرارم ولی آروم تر. 

با خودم میگم آدمی که نمیتونه علاقه اش رو بیان کنه، دوست داشتن براش سم هست. کسی که نمیدونه راهی که میره یک طرفه اس یا دو طرفه به انتظار نشستن بیهوده ترین کار ممکنه براش. به لادن درونم میگم پس وقتی نه جرئتش بیانش رو داری و نه مطمئنی به متقابل بودن این حس، پر و بال نده به احساست. حالا وقت خوبی برای دل سپردن نیست!

+پ.ن: عنوان از معینی کرمانشاهی



 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۸/۰۲/۰۵
لادن

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی