یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

۶ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

۳۱خرداد

همین چند هفته قبل که سر کلاس تاریخ تمدن استادمون بحث آزاد رو به درس ترجیح داده بود و همه داشتن نظرهاشون رو میگفتن و دوستای من هم از اون بچه های فعال تو همه بحث ها بودن و من بازم نقش شنونده رو داشتم ، بحث به جایی رسید که من کلی حرف داشتم که بگم . 

صحبت سر این بود که زندگی رو سهل و آسون بگیریم اما پر از شعار بود حرف ها .. هیچ کدوم انگاری از ته قلب به نظرشون اعتقاد نداشتن و وقتی عمیق میشدی خیلی زود میفهمیدی که به اشتباه دارن یه چیز دیگه رو مصداق سخت نگرفتن زندگی میدونن . مثلا اینکه ته حرف خیلی هاشون به بی خیالی میرسیدم !! به هرچه پیش آید خوش آید .. 

وقتی صحبت بچه های کلاس رو میشنیدم ؛ یه دختری از اون ته ته های وجودم داد میزد که حرفت رو بزن و ساکت نباش ، تو هم نظرت رو بگو ، نظری که با گذشتن از روزهای عجیب سال 93 برات بدست اومده و یجورایی شده اولین درس زندگیت که خودت فهمیدیش .. اونم با پوست و گوشت و استخونت .

بعد از صحبت های یکی از دخترهای محجبهٔ کلاس ، از استادم خواستم که منم نظرمو بگم و استقبال کرد که بالاخره من به حرف اومدم :دی  از قبل چیزایی که میخواستم بگم رو با خودم مرور کردم و بعدش گفتم « من یه چیزیو خودم فهمیدم و خیلی خوب لمسش کردم و آخرش به یه نتیجه هایی رسیدم که الان برام با ارزش هستن و دوست دارم تا همیشه این تجربهٔ سخت اما خوب تو ذهنم بمونه و راهنمایی باشه زندگیم .. من دقیقا دو سال قبل چیزی رو از خدا میخواستم که اون وقتا فکر میکردم اون اتفاق میتونه یکی از بهترین چیزهای زندگیم باشه .. اون اتفاق هیچ وقت نیفتاد و چند ماه حال ناخوش و گریه داری داشتم .. کاری هم با خدا نداشتم و گله نمیکردم ازش و فقط تو حال غمناک خودم بودم .باز هم اتفاق تلخ دیگه ای پیش اومد و من بیشتر از قبل اشک ریختم و دلم تنگ شد و به درد اومد .. روزهای عجیبی بودن اما انگاری باید اونروز ها پیش میومدن تا من میغخمیدم زندگی اونی که من فکر میکنم ؛ نیست .. تا قبل از اون قضایا فکر میکردم باید تو زندگیم همیشه خوشی باشه تا من از ته دلم شاد باشم . اما انگاری قرار بود من هنگز تلخی بیشتری رو حس کنم .. باز هم روزهای سخت رو داشتم و اتفاق تلخ جدیدی پیش اومد .. من از همون روزها و لحظه ها کم کم به طور خیلی ناخودآگاهی فلسفه زندگیم تغییر کرد .. انگاری یاد گرفتم در لحظه زندگی کنم .. یاد گرفتم از همین لحظه ام که توش هستم یه چیزی خیلی کوچولو پیدا کنم واسه خوشحالی خودم .. حالا هرچقدر هم که اون چیز از نظر دیگران دلیل محکمی برای شادی کردن نباشه ..

یاد گرفتم که سخت نگرفتن زندگی به اینه که واسه خواستت و هدفت همه توانت رو بذاری و خوشحال باشی که میتونی هدف و خواسته ای داشته باشی و براش تلاش کنی ، حالا هرچقدر هم که نشه و نتونم به اون خواسته ام برسم .. سخت نگرفتن زندگی اینه که از زندگیت لذت ببری حتی اگه گاهی دلت رو بشکنه و ایده آلت نباشه .. سخت نگرفتن از نظر من یعنی اینکه تا وقتی خودم هستم ؛ از کسی توقع نداشته باشم حالمو خوب کنه .. و بخاطر پیش اومدن یا نیومدن بعضی چیزها زیادی حرص نخورم و نگم حتما فلان مورد باید برای من پیش بیاد تا من بتونم خوشبخت باشم ..»

بعد از اینکه حرف هام تموم شدن ، احساس کردم یه چیز خیلی سنگین رو از روی دلم برداشتن و حالا میتونم نفس بکشم .. نیاز داشتم که اینا رو یه بار دیگه بلند بلند به خودم بگم تا یادم نره و فراموش نکنم و تو همین حس و حال سبکی بودم که استادم گفت معلومه واقعا از ته دلت به این دید از زندگی رسیدی که وقتی داشتی ازش حرف میزدی تموم مدت لبخند رو لبت بود و نشون از راضی بودنت میداد و از نظر منم حرفت درسته و همچین آدم هایی که تو زندگی واسه شاد بودن توقعی از دیگران ندارن موفق تر بودن و تو هم میتونی از اون آدم ها باشی ..

همین حرف استادم ، که کلی اختلاف عقیده باهاش داشتم و دارم ، کافی بود برای من که تو ذهنم بمونه و اینجا دومین جایی باشه که ثبتش میکنم .. من شب های زیادی رو تا صبح اشک ریختم و سمت چپ بدنم از درد سوخت و صبح های زیادی رو با چشم های پف کرده از خواب بیدار شدم اما با همه اون تلخی ها حالا خوشحالم که اون روزها رو داشتم تا بتونم به دید درست تری از زندگی برسم .. شاید شنیدن دلیل اشک ها و غصه های من برای بعضی ها منطقی نباشه اما منِ شدیدا احساساتی برای همه اون یکسال اشک ریختن دلیل درستی داشتم .. 



 

۲۸خرداد

برای خودم و رویاهام و خواسته هام دلواپسم . برای خودم که خودخواه تر از قبل شدم و دوست دارم اتفاق ها اونجوری که من میخوام ؛ پیش بیان .. اونقدی خودخواه که حافظ هم اول صبح بهم گفت خودخواهی رو کنار بذار و محبت و عشق رو جایگزینش کن !!

 

+ چرا چند ساله توی روزهای آخر بهارم یه موضوعی پررنگ تر از قبل میشه ؟ هوووم !!!

 

++ از این تابستون باید یه چیزی فرق کنه .. 



 

۲۳خرداد

کاش این دلشوره ، این اضطراب ، این ترس لعنتی تموم بشه ..

کاش آخر این دلهره به آسایش ختم بشه ..

کاش درست بشه و بفهمم چی به چیه !



 

۱۸خرداد

1- هر چی هم که بشه ؛ حتی اگه هوا گرم باشه و از فرط گرمی و آفتاب دو سه درجه ای پوستم تیره تر بشه و وقت برگشتن از بیرون شیشه آب رو کامل سر بکشم ، بازم شب ها آخر وقت هوس شیر نسکافه خوردن که یه نوشیدنی گرم و زمستونی بوده رو میکنم و ماگم رو پر از شیر نسکافه میکنم و با هر جرعه ای که از گلوم پایین میره دلتنگ زمستون میشم که چقد خوبه . حالا هر چقدر هم که عاشق میوه های تابستونی باشم دلیل نمیشه که هوا خواه زمستون نباشم :دی   کاشکی زودتر زمستون برگرده . و چقدر که باز دوست دارم پاییز دوست داشتنیم از راه برسه و بادهای عصرونه اش بخوره تو صورتم ..

 

2- چند هفته قبل تر سوالی از من پرسیده شد که وقتی میخواستم جوابم رو بگم ، بدنم لرزید .. واسه خودمم عجیب بود که چقدر اون قضیهه برام یه مورد خاص هست که اینجور با شنیدنش حتی ؛ میلرزم . کسی که اون سواله رو پرسیده بود دید که بدنم میلرزه و بی اینکه جوابم رو بهش بگم ، گفتش که لادن بدنت میلرزه ؟!!! جوابمو گرفتم با لرزیدنت ....

 

3- میخوام اعتراف کنم که دلم به نرمی سابق نیست و نمیتونم مثل سابق آدم ها رو دوست داشته باشم . رفتارهایی که تا به حال باهام شده من رو به این نتیجه رسونده که خودخواه باشم کمی و بیشتر حواسم به محبت کردن هام باشه تا سؤ برداشت نشه . هر چند قبل از اون هم چندان با محبت نبودم !

 

4- یه سوال خیلی وقته که برام پیش اومده و جوابی ندارم براش . گفتم شاید اگه اینجا بگم کسی پیدا بشه که جوابی داشته باشه براش . چطور میشه که برای بار دوم آدم ها میتونن شخص جدیدی رو دوست داشته باشن و هیجانات بار اول عشق رو دوباره تجربه کنن ؟ اصلا ممکن هست چنین چیزی ؟ 



 

۱۳خرداد

خب یه واقعیتی که هست و خیلی وقته دارم بابتش اذیت میشم ، اینه که تا حالا نشده مسئلهٔ فکری ای برام پیش بیاد و من بتونم با فکر کردن بهش به یه نتیجه درست و درمون برسم و خیلی قاطع و مطمئن پیش برم . بیشتر وقتا با فکر کردن راجع بهش بسی خسته شده ذهنم و همینجور ذهنم درگیر بوده و فکر پشت فکر اومده و نهایت هم نفهمیدم چه راهی درست تر و بهتره و نتیجه ای که من میخوام رو بهم میده !! و خب اکثر وقتا بی اینکه به نتیجه ای رسیده باشم اون موضوعه رو رهاش کردم و نذاشتم ذهنم خسته بشه و بعدش نا امیدی بهم غلبه کنه و وضع رو بدتر از اونی که هست ؛ کنه .. آخر این ماجراها هم همیشه کائنات یه کاری کردن و من رو ناخودآگاه تو مسیری قرار دادن که اون دغدغه هه جور خوبی حل شده و اغلب به جای درستی رسیدم . 

امروز و دیروز و این چند وقت گذشته هم به همین شکل داره میگذره و به شکل بدی ذهنم به مسئله ای خاص و مهم فکر میکنه و جالب هم اینجاست که واسه اولین بار تو تاریخِ زندگیم ؛ عقل و دلم هم مسیر هستن :دی و این پدیده ای تاریخی و غیرممکن به حساب میاد .. و از اونجایی که تنبلی ذهنی در من نهادینه شده ؛ باز هم سر رشته کار رو بدست کائنات عزیز میسپارم تا من رو مثل گذشته های نه چندان دور ، از لطف همیشگیشون بهره مند کنن و آخر این قصه و ماجرای ذهنی هم ختم بخیر بشه ؛)

و همین الان یادم اومد که اگه کائنات با من مهربون نبودن و یاریم نمیکردن ، آیا خودم میتونستم به شخصه گِلی به سر بگیرم یا نه !!!!



 

۰۷خرداد

گاهی تغییر کردن و بزرگ شدن هم عجیب و غریبه و هم دوست داشتنی ! مثل روزهایی که مثل سابق نیستی و در حال تغییر و گذاری از خودت به خودت . بعضی از اخلاقام که تغییر کردن رو ابدا دوست ندارم و دلم میخواد برگردم به همون اخلاق قبلی و در عین حال تغییر کردن بعضیای دیگه رو شدیدا دوست دارم و دلم میخواد عمیق تر بشن و ریشه دار تر ..

و اینروزها دختری شدم که گم شدم تو خودم و نمیدونم چی میخوام و اولویت بندی رویاهام رو گم کردم و همش در حال گشت و گذار تو خودمم که بلکم بفهمم چی میخوام و تو همین یه ماه فرصتم بفهمم کدوم یکی راه رو انتخاب کنم !

اینروزها خیییییییلی دورم از اون لادنی که قبلا زندگی میکرد و فقط خودمم که متوجهم چقدر فرق کردم با قبل .