یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

۹ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

۳۰مهر

قبل از این داشتم به این فکر میکردم که راجع به حس و حال دیروزم بنویسم. راجع به دیروزی که مسیر دانشکده رو چند بار رفتم و برگشتم و کل مسیر تنها بودم و هندزفری توی گوشم زمزمه میکرد آهنگ چند متر مکعب عشق بنیامین رو و من به بالای سرم ، به سایهٔ بی جون درخت های بی برگ سپیدار ، نگاه میکردم و نفس عمیق میکشیدم و میگفتم غصه نخور یک روز هم میرسه که تو به این اندازه بی تاب نباشی. میگفتم به هیچ جات نباشه که خیلی چیز ها رو میخوای اما نداری. به روی خودت نیار که تنهایی روحی بیشتر از هر وقت دیگه ای سوهان روحت شده و نمیتونی کسی رو پیدا کنی که بفهممت و بی هیچ نیازی دوستت باشه.

دیروز مثل همیشه بود. از ته دل خندیده بودم ، خودم رو به دایجستیو شکلاتی دعوت کرده بودم ، کتاب خونده بودم ، گوشم رو داده بودم به صدایی که از اونور خط من رو لادن خطاب میکرد و ازم میخواست باز هم کمک درسی ام رو همراهش کنم ، اما با همه اینها چیزی از درون من رو آزرده میکرد. چیزی نمیذاشت رویا پردازی های شیرینم برای ساعتی هم که شده من رو از این حس لعنتی به دور کنه و کمی مثل سابقم باشم. اون حس هر چی که بود نمیذاشت خوش باشم و مدام به یادم میاورد که تو ، لادن ح ، هیچی نیستی و همینی که هستی میمونی و بعد از سال ها باز هم نیازهای کوچیکت رو میشمری و میشمری و میشمری و میبینی یه سری چیزا هنوزم برات آرزو و خواسته موندن و تو فقط تو این‌ سال ها شمردیشون.

دیروز به هر شکلی که بود ، گذشت و آخر شب توی دفترم نوشتم که " با غر زدن سر خودم به جایی نمیرسم و قبل از اینکه کنترل همه چی از دستم در بره خودم رو باید پیدا کنم البته اگه میخوام این شرایط رو دیگه نداشته باشم . "

و همین قبل از این پست زیر بارون نشستم روی پله ها ، بوی بارون رو مثل همیشه بو کشیدم و هر چی که توی دلم بود شسته شد... با یه بارون... شسته شد اما پاک نشدن.. کمرنگ شدن اما هنوزم هستن.. اینجور حس ها خیلی ریشه دارن و به این آسونی ها رهات نمیکنن ، مثل کَنه بیخ احساس و حالت رو میگیرن و بی حالت میکنن ...

و باز توی دلم خوندم " حال مَ وَیران ، حال تو وَیران ، رویَ مَوج او رفت گُلِ عشقِ ما ، کی هست که از ما خبر داره ، از دل دریا گُلِ برداره... "



 

۲۵مهر

شهریار می خوانم و در بین برگ زدن هایم گریزی میزنم به داستان هر بیت و مصرعی که شهریار از پستوهای ذهنش بیرون کشانده. کمی بعد تر مدادم را بر میدارم و شماره صفحه ای که بیشتر مرا گرفته ، یادداشت میکنم در دفترچه سورمه ای که سال هاست با من است. تک بیت هایی را جدا میکنم برای استتوس ، بعضی را انتخاب میکنم برای روز مبادای عاشقی ، چند تایی را هم از حفظ میکنم برای جمع هایی که آتاناز آنجاست و از حافظ میگوید و من فقط لذت میبرم و چیزی برای گفتن ندارم !

به گمانم بودن آتاناز خوب بوده. حداقل مرا کمی کتابخوان کرده و او بود که برایم پارسال چند تایی کتاب هدیه گرفت و بی هیچ حرفی و صحبتی اشتیاق کتاب داشتن و کتاب خواندن را در من زنده کرد !



 

۲۴مهر

چهارشنبه های عزیز من تبدیل به شلوغ ترین روز کلاسی این ترمم شده و من از اول صبح تا 5 عصر فقط با یه استاد کلاس دارم و تیکه کلام هاش ، حرکت دست هاش ، شکل راه رفتنش ، زاویه نگاه کردنش و خلاصه از این دست ویژگی هاش رو در طول همین سه ، چهار جلسه کلاس رفتن کاملا از حفظ شدم !  " عملا " تیکه کلامی هست که استادمون هر جایی که فکرش رو بکنین به کار میبره . یه نوع رفتار از روی عادت هم داره این استادمون که من رو کلافه میکنه . ماژیک هاش رو میذاره روی تریبون و چند ثانیه ای یک بار از اون سمت وایت برد با اون طول زیادش ، برای برداشتن یه ماژیک با رنگ‌ متفاوت بر میگرده و ماژیکی که دستش بوده رو میذاره روی میز و ماژیک جدید رو بر میداره و شروع به نوشتن میکنه و این سیکل رفتارش تا آخر کلاس ادامه داره و بیشتر زمانش رو صرف همین کار بیهوده میکنه :||

با رسیدن ساعت به عدد 5 ، آزمایشگاهی داریم که من شدیدا علاقه دارم بهش. یعنی بهتره بگم به استادش :)  مدیونین اگه فکر کنین استادمون هم خوش صورت و خوش صدا هست ؛))  اصولا این درس و آزمایشگاهش با دکتر ب ارائه میشد که این ترم بخاطر نبودن استاد ب ، سعادتمند شدیم که با این استاد خوش صدا درس داشته باشیم . بقیه بچه ها یکی دو تا درس با استاد غ داشتن ولی من تا حالا فقط اسمش رو شنیده بودم و این رو هم از قبل میدونستم که استاد غ آدم بسیار فانی هست و ظرفیت کلاس هاش همون لحظه اول به صفر میرسه . 

اولین جلسه کلاسی من کلا محو تُن صدای باحال استاد شده بودم و چیزی متوجه نشدم و تنها کاری که کردم این بود که با گوشیم تونستم صداش رو ریکورد کنم و به عنوان یه یادگاری نگهش دارم. صدای استاد غ از نظر من خیییییلی به درد گویندگی رادیو میخوره خصوصا گویندگی رادیو جوان :) 

خوشا به سعادت خانوم (دوست.دخترش) که همچین صدای آرومی رو میتونه بشنوه . البته امیدوارم متوجه این ویژگی ذاتی استادمون باشه !



 

۲۱مهر

یک ساعتی به آخر روز مانده بود. نسیم خنکی بود و کوچه ای بی عابر. دختری بود کوله بر دوش ، غرق در رویا. قدم هایی از سر تفنن روی جدول های آب. موهایی رقصان در باد و لب هایی بی کلام. دختری بود و یک کوچه ! 

 

۱۶مهر

1- چند ثانیه قبل از اینکه این پست رو بنویسم ، برای یک لحظه موهای باز شده ام‌ رو از آینه اتاقم دیدم. موهام رگه های قهوه ایش بیشتر شده ، حالت مواجش کمتر شده ، نرم تر شده و من اصلا متوجه نشده بودم ! تغییراتی که دخترها متوجه اش شده بودن و بهم میگفتن که لادن چقد موهات نرم و صاف شده. دلیل چنگ انداختن سوسی هم همین بود و از قبل بهم گفته بود انقد موهات خوب شده که دلم میخواد بهمشون بریزم آخه حسودیم شده !!! و من اصلا اینجوری فکر نمیکردم راجع به موهام.

 

2- یه وقتایی آدمی که حرف و عملش و طرز فکرش رو قبول داری و یه جور دیگه ای روش حساب باز کردی ، حرف هایی میزنه که با خودت میگی این آدم همون آدم قبلیه واقعا؟!! بعد که کمی بیشتر فکر میکنی به این نتیجه میرسی که ممکن لایه های پنهان اون آدم رو هنوز خوب نشناخته باشی حتی اگه خیلی وقت باشه که میشناسیش. شنیدن یه سری حرفا از همون آدم ، من رو نگران کرد.

 

3- من اصولا آدم کینه ای نبودم تا حالا و نذاشتم رفتار بد آدم ها زیاد تو ذهنم بمونه و باعث آزارم بشن و زودی از ذهنم پاک کردم چون اینجوری فکر میکنم که ذهن و روح من با ارزش تر از این حرف ها هستن و جایی برای کینه رو نداره واقعا. سرد میشم اما بی تفاوت هم نمیشم و میذارم خود اون آدم به این نتیجه برسه که نسبت به من رفتار اشتباهی داشته. خب این کارم بعضی وقتا جواب داده و بعضی وقتا نه. الان من جوری شدم که نسبت به تنها عمه ام کینه ای به دل گرفتم که نمیتونم به هیچ شکل تمام رفتارهای زشت و زننده خودش و خانواده اش رو فراموش کنم. در این حد که با هربار دیدنشون تک تک حرفا و بی حرمتی ها و رفتارهاشون جلوی چشمم مجسم میشن و نمیتونم حتی سلام و احوال پرسی معمولی ای داشته باشم. دوست ندارم کینه ای رو توی قلبم جا بدم اما این همه نفهمی و بیشعوری و در ظاهر خوب بودن و پشت سر حرفای بی جهت گفتن راجع به خانواده ام ، مانع کینه نداشتم نمیشه ! میدونم که نمیبخشمشون اما دوست دارم رفع بشه این حس های بد تا خودم راحت و آروم باشم.

 

4- مگه میشه بعد از چند سال پنج تا اتوبوس پر از توریست های اروپایی و آمریکایی رو تو بخش تاریخی شهرت ببینی و خوشحال نشی ؟!!! دوست داشتم که عجله نداشتم و میرفتم با همین انگلیسی دست و پا شکسته ام بهشون میگفتم که خوشحالم که دوباره اینجا داره رونق میگیره. بگم که به دوستاتون هم پیشنهاد کنین که بیان و حتما اینهمه قدمت رو از نزدیک ببینن...

 

5- فردا شب عروسی دعوتیم :) بعد از یک و سال اندی جایی عروسی دعوتیم که میدونم حال و هوای خوبی رو بهم میده. 



 

۱۲مهر

خسته ام از رد کردن آدم هایی که سیریش وار به دیوار زندگی ام چسبیده اند و به هیچ زبانی حالیشان نمیشود که من تنها هستم و این تنها بودن ها را بسی دوست دارم و نمیخواهم تا مدت ها کسی از دنیایی دیگر وارد دنیای ساکت اما پر امیدم شود. من نمیخواهم تا مدت ها رنگ عشق را ببینم و ترجیح میدهم همین گونه که تا به الان زیسته ام ، ادامه دهم. 

عشق باید از سوی من هم پذیرفته شود. من هم باید تمایلی به حضور تو پسرک دهه هفتادی داشته باشم یا نه ؟؟ من هم حق دارم که نخواهم با یک دهه هفتادی تُخس سر و کله بزنم. من حق دارم که نخواهم حتی صدایت را بشنوم. تو چه حقی داری که جلوی من را در دانشکده بگیری و باز حرف های بیخود و چرتی که فقط مختص تو و همه دهه هفتادی هایی که شبیه به تو هستند را بزنی ؟؟؟ 

من حتی اگر یک درصد هم میخواستم به پیشنهادهای طولانی مدتت جوابی بدهم ، با همان یک جمله کاری کردی که زبانم تند شود و تنها بگویم " ببینین وقتی شما درکتون در این حده که من هم مثل بقیه دخترها هستم و تا میبینم کسی بهم علاقه داره خودمو میگیرم ، پس بهتره که برید درکتون و خودتون رو جایی چال کنین " 

همین برای تو و همه کسانی که مثل تو هستند کافی است تا بدانید که لادن غرورش و شخصیتش بیش از آنچه که فکرش را بکنید ، برایش مهم است. همین کافی بود تا تو بروی و یاد بگیری اول برای خودت و بعد برای بقیه محترم باشی. همه دیگر میدانند که لادن نمیتواند حتی دخترهای هم سن خودش را هم تحمل کند چه برسد به پسرهای پر مدعای اینروزها که کم میشود که مرد باشند. که کم میشود استوار باشند و احساسشان غالب بر رفتارشان نباشد. من چنین مردهایی را نپسندیده ام و نمیپسندم.

هر وقت مردی بودی که در عین اقتدارش ، احساسی پیدا و نرم داشته باشد ، آنوقت بیا و به قول خودت آویزون من بشو !



 

۱۰مهر

عصر یه جمعه پاییزی هست و من دوش گرفته ام و موهام رو با همون حالت خیس بودنش پیچونده ام لای کلاه حوله ای و روی کاناپه لم داده ام. به امشبی که در پیش هست فکر میکنم که چی بپوشم !! همون سوال همیشگی هر دختری ؛) 

 نصفی از قاشق رو پر از عسل میکنم و توی لیوان شیر حل میکنم و هم میزنم و به هدف هایی که هنوز تیک نخوردن و به نتیجه ای نرسیدن ، زل زده ام. چه باید کرد و چطور باید بهشون رسید ، شده دغدغه ای هر روزه برای من و هنوز هیچ قدمی برای رسیدن بهشون بر نداشته ام :/

عصر یه جمعه پاییزی هست و دارم پیامی رو که آقای م.ق توی واتس اپ برام فرستاده رو میخونم و لب هام ناخودآگاه به سمت لبخند زدن تغییر جهت میدن.. با اینکه ارتباط چندان خاصی نداریم و اون فقط برای من یه دوست و هم دانشکده ای به حساب میاد ، اما برام چند کلمه ای نوشته بود و ساعتی توی خیالم ساکن بودن اون کلمه ها ...

عصر یه جمعه پاییزی هست و من امشب برای افتتاحیه نمایشگاهی دعوتم و هنوز نمیدونم چی بپوشم !!!!! و لاک هام لب پر شده اند و موهام خیس هستن و اینجا نشسته ام و سرگردان دنیای مجازی رو شخم میزنم !



 

۰۵مهر

میدونید چیه ! من آدم تنها بازی بودم و هستم و قسمت زیادی از روزهای زندگیم رو تنهایی ساختم و خودم بودم که زندگیم رو تا اینجا جلو آوردم. مامان و بابا همیشه بودن و هیچ کمک مالی ای رو ازم دریغ نکردن. همونجور که برای داداشم و ندا هم کم نذاشتن اما اونها با من یه فرق کلی دارن. اینکه اون دو تا توی بیشتر کارهاشون به شکلی به مامان و بابا وصل و وابسته بودن اما من نه. من از بچگیم که روزهای سخت اما شیرینی بودن تا به الان ، هر موقعیت و شرایطی بوده که بهم مرتبط بوده رو خودم به تنهایی هندل کردم و از این کارم هم همیشه لذت بردم و به خودم افتخار کردم. یادمه بچه تر که بودم و سال های اول دبستان رو تجربه می کردم خیلی کم پیش می اومد که بخوام حتی برای یه سوال درسی از مامانم کمک بگیرم و تا اونجایی که میشد خودم انقدی زور میزدم تا بالاخره به جواب برسم ! حتی یادمه شب های زمستونی که حیاط خونمون تاریک بود و رفت و آمد ها هم کم بود و داداشم میخواست بره دستشویی ، من رو با خودش میبرد تا تنها نباشه اما این در حالی بود که من با اینکه حدود پنج سالی از داداشم کوچیکتر بودم و اونوقتا یه دختر بچه پنج ساله بودم خودم تنها توی تاریکی اون گوشه از حیاطمون پا میذاشتم و ترسی به دلم راه نمیدادم و میرفتم دستشویی !!

بعد ها که بزرگتر شدم هم هنوز دوست داشتم مستقل قدم بردارم و وابستگی ای به کسی نداشته باشم. من برعکس خیلی از هم کلاسی های راهنماییم ، صبح ها خودم برای خودم تغذیه میذاشتم و لقمه میگرفتم و برای ندا هم این کار رو میکردم. از همون سال های راهنمایی بود که چسبیدم به مامانم و ازش خواستم آشپزی رو بهم یاد بده تا توی این مورد هم مستقل باشم و وقتایی که مامان خونه نیست لنگ‌ نمونم و بتونم به قولی گلیم خودمو از آب بیرون بکشم. اون سال ها گذشت و حیطه مستقل بودنم بزرگ و بزرگ تر شد و به همون نسبت تنهایی های من هم بزرگتر شدن. من هر روز بزرگتر شدم و یاد گرفتم بیشتر از قبل به خودم تکیه کنم اما خب بالاخره هر آدمی هر چقدر هم قوی باشه و مستقل ، جایی کم میاره. منم بعد از این دو دهه زندگی حالا احساس میکنم نیاز دارم که به کسی تکیه کنم و برای مدتی بیخیال مستقل بودن بشم. برای رسیدن به هدفم شدیدا به بودن کسی نیاز دارم. به کسی که بهم انرژی و انگیزه بده برای به هدف رسیدن.

احساس میکنم از لحاظ احساسی و فکری نمیتونم دیگه خودم رو هندل کنم و به آدمی ، صرف نظر از جنس و موقعیت اجتماعی ، نیاز دارم که ذهنم رو خوب بشناسه و برای اولین بار طعم وابستگی رو بچشم !! 



 

۰۳مهر

پاییز که بیاید 

عاشقانه ترین روزهای من در جشن زردی ها آغاز می شود

پاییز که بیاید 

چشمان من با نگاهی از تو

غسل عشق داده می شود

من از سر نو

عاشق صدای پای مسافری از دور می شوم...