یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

۸ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

۳۰بهمن

یادم نیست که کجا بودم و چه حالی داشتم اما یادمه که چند روز پیش بود که به کلمه خاصی ساعت ها فکر کرده بودم و سعی میکردم راجع بهش کندوکاو کنم و بفهمم  اگه بخوام از کسی راجع بهش بپرسم چقدر ممکنه جواب هاش شبیه به چیزی باشه که من فکر میکنم و بخش مهمش این بود که من چه جوابی براش دارم .. تا اون ساعت پیش اومده بود که گاهی بهش فکر کنم اما هیچ وقت به اندازه اون لحظه بهش فکر نکرده بودم .

داشتم راجع به " من " فکر میکردم .. وقتی بخوای خودت ، خودت رو برای خودت تعریف کنی سخته .. البته از نظر من . شاید بقیه اینجوری نباشن اما برای من سخته که بخوام خودم رو برای خودم و کسی تعریف کنم . یکی از دلایلش اینه که هیچ وقت تا به الان به طور جدی راجع به خودم و اون کسی که اسمش لادن هست ؛ فکر نکردم .

بعد از کندوکاو کردن درباره خودم به این نتیجه رسیدم که تا الان میشه گفت لادن کسی هست که بلند پرواز شده ، لجباز شده ، انتقاد ناپذیر شده ، توجیه کننده شده ، هنوز هم صبوری میکنه در برابر مسائل ، هنوز مهربون مونده البته دُزش کم شده ، هنوز هم زود قانع میشه ، هنوز هم بی تابی میکنه برای رسیدن به آینده ، کمتر محتاطانه رفتار میکنه ، کمی حسود شده ، هنوز هم با محبت کردن دلش آروم میگیره ، هنوز هم زود فراموش میکنه و بیخیال میشه ، هنوز هم در سر هوای یار دارد و حالا شما بگین من از نظر شما چی هستم ؟؟؟



 

۲۹بهمن

1- به تجربه دیدم که هر چقدر روی موردی حساس باشم و بهش رسیدگی کنم نتیجه ای که میخوام رو نمیبینم یا هم کم میبینم . مثلا 2 سال پیش که با کلی رسیدگی همیشگی به موهام باز هم موخوره به جون موهای عزیز و بلندم افتاده بود ، از سر ناچاری رفتم و تا ته کوتاهشون کردم و گفتم از این به بعد بیشتر بهشون رسیدگی میکنم تا بلکه این بار موخوره به جون موهام نیفته . دیگه سشوار و اتو رو تعطیل کردم ، برس چوبی گرفتم و گذاشتم موهام خودش خشک بشه و تا کاملا خشک نشده برس نمیکشیدم . گاه گاهی مرطوب کننده مو به نوکشون میزدم و هر چند ماه یکبار از تهشون کوتاه میکردم که اگر موخوره ای هر چند کم هم هست ، دیگه از بین بره . شامپو کراتینه استفاده میکنم و بعد از 2 سال و اینهمه حواس جمعی و بعد از بلند شدنشون تا اونجایی که دوست داشتم برسن ، باز موخوره دارن ://// و این در حالیه که مامانم هییییییییییییچ گونه مراقبتی از موهاش نمیکنه و کاملا بدون موخوره هستن . رنگ میکنه ، برس چوبی استفاده نمیکنه ، با خشونت موهاش رو با حوله خشک میکنه ، شامپو 5 تومنی میزنه ، خیس خیس شونه میکنه ، مرطوب کننده و ماسک و اینچیزا هم که باهاش غریبه اس بعد اونوقت موهایی نرم و خوش حالت و بدون هیچ موخوره ای داره ... خب چرا اینجوریه !!!!!!!!!!!!

2- برای اولین بار تو عمرم کتابی رو 2 روزه تموم کردم . هیج وقت نشده بود که حتی کتاب های درسیم رو انقدر زود بخونم .. مینیمم زمان لازم برای تموم کردن 3  روز بود ولی خب الان رکوردم رو شکستم :دی و چیزی که فکرش رو میکردم برام پیش اومد . برگشتن انگیزه ای که پنهان شده بود و حالا کمی فقط کمی پیدا شده و جای امیدواری داره .

3- این ترم آخریه کسل کننده اس . خبری از درس های محاسباتی و درگیر کننده نیست و فقط سر کلاس های عمومی من و دوستام در حال چرت زدن هستیم و برای رهایی از این اتفاق به بازی نقطه نقطه و اسم فامیل رو آوردیم . اگر پیشنهادی واسه یه بازی چند نفره بی سر و صدا دارین که بشه سر کلاس درس بازیش کرد ، لطفا کامنت کنین تا که شاید بازی هامون از یکنواختی در بیاد :دی 



 

۲۸بهمن

خب اونهایی که با نوشته های من آشنایی دارن ؛ میدونن که تم بیشتر پست های من  خیابون گردی و افکاری هست که تو زمان خیابون گردی به ذهنم میرسه . پست امروز هم همین تم رو داره .

دیروز عصر بعد از خواب آلودگی ناشی از حضور سر کلاس تاریخ فرهنگ و بعد از ویز ویز های خواننده های گرامی تو گوشم تا بلکه بتونن من رو از چرت زدن سر کلاس و گردن کج کردن هام ، دور کنن و بعد از تلفنی صحبت کردن با چند تا از دوستان دانشگاهی ؛ روی صندلی عقبی یکی از تاکسی ها به مقصد خونه نشستم . سرم رو تکیه دادم به صندلی و چشمام رو بستم و یارِ فرامرز اصلانیِ جان رو میشنیدم . همونجوری که فرامرزِ جان میگفت " فراموشم مکن من یار دیرینم ؛ بیا خالیست جای تو به بالینم ...در آغوشم بگیر از خود رهایم کن ؛ گرفتار سکوتم من  صدایم کن " تعداد سرعت گیر ها رو شمردم و وقتی راننده دومیه رو رد کرد ؛ گفتم نگه داره و پیاده شدم . 

نسیم ملایمی که مخصوص هوای این ماه از شهر منه باز هم پیچید لای چادر به اجبار پوشیده ام و یه آفتاب بی جون هم توی چشمام بود و پارکی که سمت چپم بود خلوت بود و میتونست چند دقیقه راه من تا خونه رو متفاوت تر کنه . راهم رو کج کردم و از پارک رد شدم تا به خونه برسم .. کلید رو انداختم توی در و رفتم تو و  نیم ساعتی منتظر تلفن یکی از دوستام موندم و بعدش باز از خونه زدم بیرون . ریانا close to you  رو میخوند و من فکر میکردم که خب بعد از اینکه کار اولم رو انجام دادم چیکار کنم و بعد برگردم خونه ؟ یا که نه برم و به اون کتابفروشیه سری بزنم و یه کتاب برای هدیه به خودم بگیرم و کمی پیاده راه برم ! 

خب معلوم بود که میرم و یه کتاب میگیرم . مسیر نسبتا کوتاهی رو پیاده رفتم و تو مسیر همش به یه آدم خاص فکر میکردم . آدمی که همیشه تو زندگیم بوده . از بچگی تا به الان اما چند وقته حضورش کمرنگ شده ولی خب من هنوز هم مثل گذشته هستم باهاش و گمون نمیکنم روزی بتونم کمرنگ ببینمش . خصوصا توی اینروزها که دوست دارم بیشتر کنارم باشه و نزدیکتر از هر وقت دیگه ای باشه .. انی وی ، کتابفروشیه طبق معمول کتاب های معدودی داشت و همین تنها کتابفروشی غیر درسی هم تو این شهر غنیمت هست و من " استاد عشق" رو از بین کتاب هاش انتخاب کردم چون حس کردم میتونم انگیزه ای که لازم دارم رو ازش بگیرم  :)

همون چهارراه و پیاده رو هاش رو دوباره راه رفتم . دوست نداشتم انقدر زود برگردم اما دیگه چیزی نبود که بتونه من رو بیشتر توی خیابون ها نگه داره و تو اولین تاکسی تک و تنها نشستم تا که رسیدم سر بولوار اصلی و پیاده شدم . باز همون پارک و همون خیابون و همون مسیر و همون لادن . رسیدم به کوچهٔ ساکتی که خونه آروممون وسطش جا داره و کلید رو باز هم انداختم توی در و رفتم تو و رسیدم به جایی که هر جا برم مطمئن هستم دلتنگش میشم ..



 

۲۶بهمن

اصلا یک وقت هایی هست که هوس نوشتن از سرت میپرد و دستانت نمیروند که تایپ کنند و بنویسند از تو . میشود که می آیی ، مینویسی ، ویرایش میکنی اما تهش آن چیزی نیست که بخواهی و دوستش داشته باشی . تهش بی سر و ته است . تهش میشود اینکه دچار روزمرگی شده ای با یک سری افعال تکراری انسانی که هر روز انجامش میدهی . نه اینکه لذت نداشته باشد ها ؛ نه .. لذت دارد ، رویا دارد ، خاطره بازی دارد ، آینده نگری دارد اما نیرویی نیست که وادارت کند بنویسی و این نوعی مرگ است برای من حداقل .. برای منی که از وقتی یاد گرفته ام الفبا را ، نوشته ام . خوب و بد ، کم و زیاد ، اما نوشته ام همیشه .. 

اصلا میدانید چیست !!! وقتی فعلی و عملی برایت مهم و ارزشی باشد دوست داری که در حد توانت بهترینت را نشان بدهی . من هم نوشتن برایم ارزش است ، دغدغه است ، عشق است ، آرامش است و خیال ندارم سر سری بگیرمش . دوست دارم بهترین شکل نوشتن از یک روزم را یادداشت کنم .. 

شاید باید چند وقتی دست نگه دارم تا ذهنم یکجا جمع شود تا که بشود و بتوانم روزها و دقایقم را خوب تر یادداشت کنم !



 

۲۱بهمن

نشسته بود و میگفت . از سال ها قبل . از سال هایی که دختر جوونی بود و بی تجربه و پر بود از سرخوردگی . پر بود از حس تنهایی و بی پناهی . فکر میکردم درست مثل خوده الان من بوده . فکر میکردم و هر لحظه برام روشن تر میشد که من انعکاسی از اون و اخلاق هاش هستم . که من انعکاسی از صبور بودن و سکوت کردن و خود بغل گرفتنِ مامانم هستم .. میگفتم یادته که از بچگی بهم میگفتی آدم نباید حرف های تو خونه اش رو بیرون ببره !!! میگفتم یادته که همیشه بهم گفتی به خودت تکیه کن و صبور باش همیشه!!! میگفتم من نمیتونم از زندگیمون و خودم برای کسی حرف بزنم .

من پر از حرف های نگفته ای بودم و هستم که مثل تو یاد گرفتم جایی بیانش نکنم و به جاش خودم همه حرفام رو بشنوم و اگه نیازه که کاری انجام بشه ، اون خودم باشم که خودم رو آروم کنم ... من اما مثل تو نمیتونم بغض هام رو نگه دارم .. من اما نمیتونم نیازهای احساسیم رو نبینم .. من انعکاسی از تو هستم .. من هم مثل تو به روزهای زنانگی که میرسم بدخلق میشم و شب ها با گریه میخوابم ..

تو بزرگترین ضربه زندگیت رو از پدری خوردی که همیشه دوستش داشتی و هنوز با اشک ازش یاد میکنی . تو برای مادری ، دختر خوبه هستی که به جای حمایت ازت تو سختی ها سرزنشت کرده ..

من شبیه ترینم به تو اما همونطور که بهت گفتم نه میتونم و نه میخوام که کنار مردی باشم که احساسم براش کمرنگ باشه و نفهمتش .. بهت گفتم که هیچ وقت حاضر نمیشم صرفا برای نشنیدن یک سری حرفا ، تن به ازدواج بدم .. تو پشتم باش و حامی من باش .. تو نذار تفکر سنتی ای که بین همه اون آدم هاست ما رو اذیت کنه .. 



 

۱۹بهمن

پست گذاشتنم نمیاد و به طور عجیبی دچار یه خلسه شدم که دلیل های مختلفی داره . اینروز ها فشار های روانی مختلفی رو دارم تجربه میکنم و منتظرم که یه کم زمان بگذره و یه سری اتفاق ها از تب و تاب اولیه بیفتن و کمرنگ تر بشن تا بلکه این خواسته های بزرگ و سنگین و مسخره و نابجا هم کمتر به ذهن آدم های دور و برم بیاد !



 

۱۳بهمن

برعکسِ بیشترِ جمعه هایِ تجربه شده ام ، چند روز قبل جمعه ای رو تجربه کردم که بی نهایت با بقیه آخر هفته ها متفاوت بود و حس و حال خوبش تا الان همراهم بود .. حال خوبی که بودنش کمرنگ شده بود و چند وقتی بود که تمام روز هام رو با یه بغض و دلتنگی خفیف اما موندگار سَر میکردم .

جمعه ای که گذشت وقت مناسبی بود برای تیک زدن کنار یکی از اون برنامه های از قبل نوشته شده برای تعطیلات بین ترمم ... باز هم مثل همهٔ مسافرت های قبلی تا لحظه آخر مشخص نبود که بالاخره میریم یا نه . باز هم تا ساعت های آخر شب مهمون داشتیم و خستگی شب قبل رو تو طول مسیر کمی داشتیم . مقصد رو این بار من از ماه ها قبل مشخص کرده بودم و تنها و تنها قرار بود من به هدفم برسم و ساعت ها لب دریا باشم .. یکی از اون اتفاق های مورد علاقه ام .. بشینم لب ساحل و خیره به دریا نگاه کنم و بذارم خیالم تا هر جا که میتونه پرواز کنه و خودم تنها باشم و کسی سمتم نیاد .. بشینم و به رویاهام فکر کنم و حتی تصور کردنشون هم لبخند به لبم بیاره .. 

نشستم کنار ساحلی که باد سردش دستام رو بی جون کرده بود ؛ موهام رو تو هوا پریشون کرده بود و شالم رو عقب میزد .. واسه اینکه دریا مواج بود آب دریا گِلی شده بود و اون رنگ سبز آبی خاصش پیدا نبود .. از قبل میدونستم اگه اونجا باشم و لب ساحل برم حتما یاد سال های نه چندان دور میفتم و همه تصویرهای تو ذهنم از خنده ها و لبخندهاش تو ذهنم میاد و حتی تک تک صحنه ها جلو چشمم میان و میتونن  اشک آلودم کنن حتی .. مگه میشد چند تا سفر خوب و خاطره انگیز رو از ذهنم پاک کنم و دلم تنگ نشه برای پسری که دیگه جایی تو این دنیا نداره ...... خیلی خودم رو نهیب زدم و گفتم دختر بسه دیگه و روز به این خوبی رو با یاد گذشته خراب نکن .. بالاخره تونستم یه کم کمتر به روزهای خوب گذشته فکر کنم و از اون روز و اون هوای خوب لذت ببرم .. 

قسمت خوب و غیر قابل پیش بینی اون سفر یه روزه ، دیدن یهویی همون دوستم بود که یکبار اینجا راجع به دلخوریش از خودم نوشته بودم .. تو یکی از پیاده رو ها صدایی رو شنیدم که شباهت زیادی به صداش داشت .. جلوتر رفتم و دیدم آره خودشه و داره با تلفن صحبت میکنه و مامانش هم کنارش واستاده .. چی بهتر از این میتونست باشه که دوستت رو بعد از یکسال خیلی اتفاقی جایی که فکرشم نمیکردی ببینی و بتونی کمی باهاش تایم بگذرونی و بری ساحل و یاد آخرین مسافرتی که با هم رفته بودین رو کنی و چند ساعتی با هم باشین ..

هر چند قصد خرید نداشتم اما بعد از همهٔ اون ساحل رفتن ها و عکس گرفتن ها و یخ کردن ها باید یه یادگاری هم از اون شهر برای خودم میاوردم .. یه شلوار بنفش  چیزی بود که شد یادگاری من از اون شهر ؛)

وقت برگشت که رسیده بود دلم میخواست بیشتر بمونم و اگه میشد همونجا میموندم و برنمیگشتم اما خب آخر هر سفری برگشتی هست که ممکنه از سر اجبار باشه اما باید برگشت !! سرم رو گذاشتم روی شونه های بابام و چشمام رو بستم و از یاد بردم که من بزرگ‌ شدم و دیگه اون دختربچه لوس بابام نیستم .. 

 

 

                



 

۰۷بهمن

همیشه برام سخت بوده که با چه کلمه ای و چه شکلی پست هام رو شروع کنم . حتی انتخاب عنوان هم یکی از کارهای سختِ پست گذاشتن هام بوده . تو این یه هفته ای که گذشت دو تا از آخرین امتحان هام رو داشتم که قسمت سخت این ترمم بود به حدی که بقیه درس ها یه طرف ، این دو تا یه طرف .. هر دو تا درس هم با بچه های ارشد مشترک بودیم . خب دیگه کاملا معلوم بود که استاد ها برای اینکه نشون بدن چقدر استادهای خوبی هستن در حد توانشون سخت میگرفتن و رُس ما رو کشیدن دیگه .. 

قبل از اینکه فرجه ها شروع بشه به تعطیلات بین ترمم فکر کرده بودم حسابی و کلی برنامه ریز و درشت رو انتخاب کرده بودم که انجامشون بدم و کاری کرده باشم و حوصله ام سر نره . خواسته بودم چند تا کتاب بگیرم از دوست هام و کتاب بخونم شب ها . خواسته بودم یه روز رو حتما برم کنار دریایی که بغل گوشمه اما سه سالی هست که چشمم به ساحلش نخورده و هر بار که خواستم برم کاری پیش اومده و نشده برم . دوست داشتم چند ساعتی رو هم برای خریدن یه سری خورده ریزه هایی بذارم که برام مهم هستن و دوستشون دارم . همین طور هم با خودم قرار گذاشته بودم تنبلی هام رو کنار بذارم و به موضوعی که خیلی وقته برام مهم شده فکر کنم و بعد براش یه برنامه درست بذارم و زمان بندی کنم تا که بتونم انجامش بدم به بهترین شکل . 

اولین روز از تعطیلاتم ؛ وقتی که اول صبحی از خواب ناز یه روز بارونی بیدار شده بودم و داشتم لباس میپوشیدم که برم کارهای اولیه کارآموزیم رو انجام بدم ، به بعد از تموم شدن کارهای دانشگاهیم فکر میکردم که بعد از اینکه اونجا کارهام تموم شد یه سر به اون لوازم آرایشیه بزنم و حتما اون لاک خوشرنگه رو بگیرم . به همون لوازم آرایشیه سر زدم و از دیدن اون همه لاک های رنگا و وارنگ تو اون ویترنه انقدری هیجان زده شده بودم که دلم میخواست کل ویترنه رو با خودم بغل کنم بیارم خونه . اما خودم رو کمی کنترل کردم و به سه تا لاک بسنده کردم و به خودم قول دادم همونجا که اگه معدل ترمم بالا شد میام و اون سه تا رنگ دیگه رو که زیادی چشمم رو گرفته بودن برای دخترک درونم میگیرم : دی 

بعد از خریدن اون خورده ریزه های دوست داشتنی ؛ یه قسمت از مسیر برگشتم رو پیاده زیر بارون راه رفتم . هواش اونقدری به دل مینشست که بتونم خودم رو متقاعد کنم و بگم اگه سرما بخورمم اتفاق خاصی پیش نمیاد و فوقش چند روزی آبریزش دارم فقط .. بعد از اینکه برگشتم خونه و جواب سوسی رو میدادم خیلی نامحسوس دلم میخواست باز هم تو اون هوای بارونی ِ دلچسب بیرون باشم اما به تنهایی نه .. پیشنهاد سوسی رو خیلی زود قبول کردم و یک ساعت بعد روستای بغلی بودم و از تپه های سبزی بالا میرفتم که بین همهمه خوش صحبتی ها و جیغ زدن های سوسی گم شده بود .. من اما هر چه کردم نتونستم جیغ بزنم و همه انرژی های درونیم رو تخلیه کنم . اصلا انگاری چیزی نبود که تو دلم مونده باشه و بخوام فریادش بزنم .. آروم بودم و این آرامش رو مدیون کسی بودم که وجودش تو اینروزهای زندگیم ملموس تره .. 

بعد از اون روزِ پر از دقیقه های خوب ، شبی رو به صبح رسوندم که با هر بار بیدار شدن وسط خواب هام ، روز قبل رو به یادم آوردم و لبخند روی صورتم نشست .