یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

۷ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

۲۸شهریور

پاییز دوست داشتنی پشت در وایساده و منتظره که در رو باز کنم براش و با تموم غم هاش ، من مهمون عصرهای دل انگیزش باشم و هندزفریم روی توی گوشم بذارم و از دانشگاه برگردم به خونه ای که گرچه همیشه ساکته اما صدای زندگی ازش به گوش میرسه. پاییز رو بخاطر آبانش دوست دارم. توی آبان انگار همه چیز به نیمه میرسه !! همه چیز متعادل میشه.

این آخرین پاییزِ دوره کارشناسیم هست و من این پاییز رو میخوام متفاوت تر کنم برای خودم و چهارشنبه هایی که روز مورد علاقه ام هست رو ، وقتی از صبح زود میرم سر کلاس تا شب ، لذت بخش ببینمش. من این پاییز رو مشتاقم که زودتر برسه و از اول شهریور منتظر بودم هر روز. نمیدونم چرا ولی از الان حس شوقی نسبت بهش دارم و حس میکنم پاییز امسال قطعا برام پر از حال ها و لحظه های خوبی هست که توی ذهنم تا ابد میمونه.

و حسی که نسبت به سفر یک روزه این هفته ام دارم بیشتر باعث شده که دلم برای پاییز بتپه. سفری به شهری که به نظرم میشه شور و نشاط رو از چهره تک تک آدم هاش حس کرد و دید. شیراز همیشه جایی بوده که من رو به سمت خودش کشونده و با راه رفتن تو ملاصدرا و سینما سعدی و دیدن اون همه آدمی که پیاده رو ها رو گز میکنن انقدری سر حالم میکنه که تا چند روز شارژ نگهم میداره.

آبان شیراز رو از دست ندین و اگه فرصت مسافرت رو دارین  دست خودتون رو بگیرین و آخر مهر و اول آبان شیراز باشین و لذت ببرین از شیرازی که همیشه پر از نشاط بوده و هست. 



 

۲۴شهریور

این تابستون برام فرق داشت. امسال تابستون ثبات توی روزهام بیشتر بود و مشغله درسی ای نبود و سه ماه رو استراحت داشتم و همه این تابستون رو خواستم فقط به روزهایی که پیش روم هستن و نسبت بهشون امیدوارم ، فکر کنم. نه روند دل بریدن در کار بود ، نه پیاده روی های عصرگاهی ، نه یه دختری که اخلاقش رو به تندی بود. تابستون امسال رو خیلی دوست داشتم با وجود اینکه همه چیز عادی بود و هیجان خاصی رو حس نمیکردم.

من آدمی بودم که تکرار برام یه روند کُشنده بوده و همیشه تلاشم برای تغییر بوده اما یجور خاصی شدم که دیگه واسم هیچی لذتبخش تر از سکون این روزهام نیست. هنوز هم مرددم و نمیدونم از کجا باید شروع کنم اما اون قسمت از ذهنم که همیشه موج منفی می داد چند وقتی هست که عادت کرده به اینکه امیدواری و موج مثبت بده بهم و علتی بشه برای امیدوار بودنم ؛)

من الان که شیش ماه از سال گذشته ، تغییر رو حس میکنم و کمی وجودم رو لمس میکنم که مدت ها زیر خاکسترهای یه احساس غلط دفن شده بود و حالا مثل ققنوس شده که از زیر خاکستر بیرون میاد و بال هاش رو باز میکنه و به سمت آسمون بی نهایت میره... 

خیلی از دغدغه های قبلیم کمرنگ شدن و یه هدف خاص پر رنگ شده. اونقدری که مصمم تر از قبلم هستم !!! امیدوارم بیشتر از قبل ، بیشتر از همیشه و من یک سال نیاز دارم که بفهمم تونستم دلم رو شاد کنم یا نه :))))



 

۲۲شهریور

1- سه فصل پیش بود که یه آخر هفته بارونی مرد های خونمون رفتن به سمت شهری که داداشم اونجا درس میخوند. یعنی قرار بود که داداشم به تنهایی بره سر کلاسش اما بابام صبح که بیدار شده بود دلش خواسته بود که چند صد کیلومتر رو با پسرش همراه بشه. و یه اتفاق که شبیه به معجزه بود جون مردهای خونمون رو‌نجات داد. چند روز پیش که باز داداشم خواست بره دانشگاهش و من هم همراهش بودم تا آب و هوایی عوض کنم و توی مسیر هم صحبتی باشم براش ، وقتی به اون تونل رسیدیم ، داداشم گفت خدا اینجا بود که یه بار دیگه نزدیکی مرگ رو بهم نشون داد. بعدترش یادش اومد که شاید دعای خیر اون پیرمرد کنار جاده ، فرصت دوباره ای برای زندگی بهش داده.. چیزی که امروز هم توی همون مسیر براش اتفاق افتاد و اینبار هم سالم موند... ومن مومن شده ام به اینکه خدا گاهی قدرت نمایی میکنه که یادت باشه که ممکنه هر لحظه کاندید مردن باشی !!!

 

2- خب من یه آدم به شدت احساساتی هستم که حتی با کوچیکترین چیزها هم احساساتم بروز پیدا میکنن.. البته فقط در درون خودم!! حالا به این ویژگی ، بابایی بودن رو هم اضافه کنید. یه دختر کاملا بابایی که بیشتر وقتا آغوش باباش براش مثل یه قرص مسکن بوده. با اینکه من خیییییییلی آدم احساساتی ای هستم اما تا جای ممکن احساسم و واکنش های احساسیم رو بروز نمیدم. یعنی کلا از اونهایی نیستم که زیاد مامان و بابام یا حتی خواهر برادرم رو ببوسم. با اینکه تا بی نهایت وجودم دوستشون دارم ولی کلا زیاد آدم فیزیکی ای نیستم درست مثل بابام.

خب این یکسال گذشته مامانم هم پدرش رو از دست داد و هم پسر خواهرش رو و تمام این مدت فشارهای روحی سختی رو تحمل کرد و من همیشه تلاش کردم که بذارم احساساتش رو بروز بده و تا اونجایی که بلد بودم هم صحبتش بودم و خواستم که کمکش کنم با این قضیه زودتر کنار بیاد. و حالا که بابام مادرش رو از دست داده بیشتر از اونچیزی که فکرش رو میکردم ، بابام غم زده اس :/

من تا به الان هیچ وقت ندیده بودم که بابام احساساتش رو بروز بده. مردی قوی و محکم که تموم احساساتش رو  نیم قرن توی دلش جا داده بود ، پنجشنبه گذشته شبیه بچه پنج ساله ای اشک میریخت و بغض سرتاسر وجودش رو پر کرده بود. و برای من خیییییییییلی سخت بود که ببینم این غم اونقدری سنگین هست که مردی مثل بابام رو اینجور اشک آلود کرده. غمی که توی دلم نشست و اشکام رو سرازیر کرد تنها و‌تنها برای مستاصل بودن اون لحظهٔ بابام بود. دیدن ناراحتی بزرگترین پناه و تکیه گاه زندگیم برام خیلی سخته و امیدوارم که هیچ وقت تا آخر عمرم چنین لحظه و صحنه ای رو در مورد بابام نبینم..

 

3- وقتی به این فکر میکنم که این ترم ، لقب سال بالایی بهم داده میشه یجوری میشم. یه حسی بین غم و شادی. حسی همراه با تردید. حس خوبه یادآوری روزهای اول دانشگاه و اون همه شور و شوقی که داشتم و فکر میکردم که الان که میرم دانشگاه یعنی بزرگ‌ شدم. حس تردیدی که نسبت به آینده داریم هممون و حسی دوست نداشتنی هست. حس اینکه از این به بعد خودت مسئول زندگیت هستی و هر قدم ممکن سرنوشت سازترین قدم ها باشه ، هم برای خودت هم برای اطرافیانت و هم شاید برای نسل های بعد از تو... خودم رو فعلا سپردم به خدایی که اون بالا نشسته و حواسش به همه هست. 



 

۱۵شهریور

دوست دارم بیایم و بنویسم و یک پست طولانی دلچسب داشته باشم. از آنهایی که چند بار و چند بار خوانده شود و باز هم مخاطب دلش بخواهد از نو بخواندش.. 

دوست دارم جمعه گذشته ام را ثبت کنم و بنویسم که لحظه به لحظه روز جمعه برایم دلنشین بود و من لبخند به لب داشتم و در دلم میگفتم کاش فلانی و فلانی و فلانی ها کنارم بودند و با من لبخند می ساختند.. نقشه می کشیدم که اگر روزی فلانی به این اقلیم از ایران پا نهاد ، حتما اینجا و آنجا و آن یکی جا خواهمش برد و می چرخانمش و با او از درخت سیب سبز می چینم و قطعا او هم لذت خواهد برد. در دلم میگفتم چرا بعضی وقت ها به خودم سخت می گیرم و برای خندیدن دلیل میخواهم ، بهانه می خواهم ، کسی را می خواهم که برایم دقیقه ها و ثانیه های خوب بسازد ؟؟!!! چرا !!!

دلم میخواست زمان بایستد و دنیا رأس ساعت 8 شب جمعه 13 شهریور برای همیشه در دلم ماندگار شود و از یاد نبرم که چقدر آن عصر و آن شب بی دلیل ، از اعماق وجودم پر از پالس های مثبت بودم و تمام این پالس ها از چهره معمولی ام پیدا بود.. 

وقتی که داشتم سیب های سبز را با آب خنکی که از حوضچه تمام آن مغازه ها سرازیر بود ، میشستم و بوی ذغال و شیر بلال بینی ام را پر کرده بود  و چند سال بعد را با خودم مجسم میکردم ، دخترکی کوچک با چشم های پر از شوقش ، مرا بیشتر از ثانیه های قبل سر ذوق آورد و چه بی اندازه دلم میخواست بغل بگیرمش و لپ های صورتی اش را بکشم !

من آن شب با پدر و مادرم و خواهرم ، از برنامه هایم‌ هیچ نگفتم. تنها خواسته ام این بود که شبی با برادرم اینجا باشم و خوش بگذرانم. خواهر و برادری خوش باشیم و این هوای خوب شهریوری را نفس بکشیم و دم و بازدم کنیم و نسیم شبانه ای که آنجا میوزد را بار دیگر به موهایم بسپارم و به وقت برگشتن از آن پیچ و خم ها ، دستانم را از ماشین بیرون ببرم و باد برود در آستینم ، شالم را پس بزند و گاهی آنقدر باد به دستانم مشت بزند که چند لحظه سنگینی باد را حس کنم..

من آن شب هم ، همین لادن بودم با همین دغدغه ها و دل مشغولی ها ، با همین امید ها و آرزوها ، یک لادن بودم که باید کوله عشق را زمین بگذارد و راهی آینده شود و به هیچ کس نگوید چه در سر دارد و چگونه باید قدم بردارد. آن لادن بی بهانه شاد بود و خواست که همیشه شاد باشد و مثبت ببیند !! 



 

۰۹شهریور

1- بعضی چیزا هستن که با وجود اینکه شاید خیلی عادی باشن و اتفاق مهمی به نظر نیاد اما واسه من مهم هستن و به نظرم ارزشمند هست. همیشه از اینکه ببینم کسی بهم توجه میکنه و با احترام نسبت بهم رفتار میکنه بی نهایت خوشحال میشم و اون شخص برام ارزشمند میشه. خودم ممکنه آدم زیاد محترمی نبوده باشم ولی بیشتر وقتا سعی کردم که تا جای ممکن احترام نگه دارم. حتی نسبت به آدم هایی که حس خوبی بهم ندادن و رفتارهای تحقیر کننده ای داشتن. آدم هایی هم بودن که از این خصوصیت من سوء استفاده کردن و چون دیدن من جوابشون رو اصلا ندادم ، با خودشون گفتن خب این دختره هم که زبون نداره و چیزی نمیگه پس هرجور دلمون خواست باشیم.. خب تو اصول من نیست که با کسی ( البته به جز اعضای خانواده ام ) وارد کنکاش بشم و بحث کنم. حالا این ویژگی خوبه یا بد بماند.

امروز واسه چند تا کار کوچولو رفته بودم دانشگاهمون و یکی از کارهام مربوط به بخش عمومی میشد. مسئول اون قسمت یه آقایی هست که من همیشه ازش راضی بودم و هستم همچنان. چون با نهایت خوشرویی با آدم برخورد میکنه و من همیشه با لبخند از اتاقش بیرون اومدم. وقتی وارد اتاقش شدم یه پسری روی تنها صندلی کنار میز نشسته بود و منتظر بود که کارش تموم بشه. گفتم که میخوام برگهٔ توی دستم‌ رو برام امضا بزنین که آقاهه گفت چند دقیقه صبر کن ! من سر پا واستاده بودم و خودم رو باد میزدم و منتظر بودم که یهو پسره گفت خانوم شما بفرمایین بشینین. پیاده راه اومدین گرمتون‌ شده.. و من تشکر کردم و گفتم نه مشکلی نیست راحت باشین شما !! عکس العمل پسره خیلی جالب بود ؛)  بلند شد رفت یه صندلی از اون سمت اتاق آورد و گذاشت جلوی کولر و گفت حالا بفرمایین بشینین. حسابی خجالت زده شده بودم و کلی ازش ممنون شدم. پسره چند دقیقه بعد رفتش و کار من هم انجام شد اما یه چیز توی ذهنم نقش بست. اینکه چقدر دیدن این مدل آدم های محترمی که با نهایت احترام با همه حرف میزنن ، به آدم انرژی خوبی میده. 

 

2- عنوان رو همینجوری گذاشتم آخه امروز تا حالا همش توی دهنم میچرخید گفتم بالاخره یه جایی بنویسمش. عنوان هم از صائب تبریزی هست ؛)

استثنائا این پست هرچی از همه جا ، 2 تایی شد ، شما به بزرگی خودتون ببخشین خخخ



 

۰۷شهریور

حالِ خوب داشتن بعضی وقتا میتونه بی دلیل باشه.. مثل امروز :) 

میشه دلتنگِ برادرت باشی  اما بازم حالت خوب باشه ، میشه آهنگ غمگین گوش داد و یه روزای خاصی رو به یاد بیاری اما بازم حالت خوب باشه ، میشه تنها بودن اذیتت کنه اما بازم حالت خوب باشه. میشه ، میشه ، میشه، آره میشه خندید و آینده روشن رو توی ذهنت مجسم کنی و براش دلخوش باشی از الان !! یعنی چــــرا نباید بشه هــــــان ؟؟؟

آره میشه حال خوبی داشت حتی با یه دل شکسته !!!



 

۰۳شهریور

چایی نباتم را هم میزدم و صدای قاشقی که به دیواره لیوان می خورد و هر از چندی جیرینگ جیرینگ میکرد ، خیالم را در دنیایی غرق کرد که نبات زعفرانی داشت در آن حل می شد ، از خودش مایه می گذاشت تا طعم چایی ام اندکی به شیرینی بزند. داشتم با خودم می گفتم اگر زندگی مثل یک فنجان چای بود ، دوست داشتم کدام یک از اجزای یک چای خوش عطر و خوش طعم باشم ؟ فنجانی باشم که حرارت و داغی چای تازه دم را دوام می آورد و گاهی با نقش و نگارهای نقاشی شده روی خودش چشم صاحب فنجان را برای چند لحظه کوتاه به سمت خودش هدایت می کند ؛ یا نباتی باشم برای شیرینی بخشی ؛ یا قاشقی باشم برای در هم آمیختن تلخی چای و شیرینی نبات و چند وقت یک بار جیرینگ‌ جیرینگی از خودم نشان دهم ؟!!!

شاید ترجیح میدادم نقش نبات را در زندگی بازی کنم. یا شاید هم دوست داشتم کسی نباتِ زندگی ام باشد. هر چند کم شیرین و کم کالری !!! دوست داشتم و دارم همچون نباتی که چایی نبات امشبم را دارد شیرین میکند و من با نوشیدن هر جرعه از آن حس شیرینی ملیحی را در دهانم حس میکنم ، نباتی در کنارم می بود که هر چند کم و اندک ؛ اما می توانستم برای ساعتی شیرینی وجودش را حس کنم و وقتی آهنگ " اَثرای عشق " را از ارسلان گوش میدادم ، می فهمیدم که تمام مصرع های این آهنگ واقعیت دارد !!!