یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

۹ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

۳۱مرداد

به فاصله کمتر از یکسال ، سومین شخص نزدیک من هم فوت شد :/

مامان گوهر امشب رو توی خاک میخوابه و ما روی خاک . امشب هم بابا بزرگ اون روسری همیشگیت رو توی دستاش داشت و برات اشک میریخت ! مامان گوهر آروم بخواب..



 

۲۶مرداد

تو عالمِ زنانگی و  female بودن ، یه وقتا و روزایی میشه که تموم احساساتی که خاص و ویژه جنس توست برای روزهایی که قلبی توی نگاهت دیده بشه ، لبریز میشه. کلافه ات میکنه و قلبت رو مثل یه خرچنگ توی چنگالش میگیره و دنبال خودش ، اینور اونور میکشونتت..

روزهایی که با ادامه داشتن  خواب دیشب شروع میشه و کل روز ذهنت توی همون ثانیه ها و لحظه های به ظاهر دوست داشتنی جا میمونه ! توی روزهایی که دوست داری با احساس باشی و شاید عاشق ، روزهایی که درد های جسمی زنانه ات نقطه شروعی برای همه دلگیری هات هستن ، درست تو همین لحظه هاست که دلت میخواد جایی باشی که اگر کسی نیست که همراهت باشه ، لااقل آدم هایی هم نباشن که با حرفاشون ت.خ.م تنفر رو توی دلت بکارن...

دنیای زنونه نازکه. مثل پوست تخم مرغ. زود میشکنه ، خورد میشه و اگه اون پوسته نازک خیلی  زود بشکنه دیگه نمیشه مدت زیادی اون تخم مرغ رو  نگه داشت !! گندیده میشه.. دنیای پر از احساس زنونه که بااااااید دیده بشه فهمیده بشه ، اگه دیده نشه ، اگه کسی نفهمتش  مثل یه طناب دار راه گلوت رو میبنده و نمیذاره اون احساس هوایی بخوره تا تو رشد کنی !



 

۲۴مرداد

چند متر اونطرف تر از من ، پدری نشسته که هر نقطه از بدنش یه عالم برآمدگی گُنــــده قرمز دیده میشه ! وقتی داشته از بیمارستان برمیگشته که ندا رو برسونه خونه ، با جمعیت زیادی از زنبور عسل ها مواجه میشه که ماشین رو دوره کرده بودن و به محض دیدن بابای بنده به سمتش حمله ور میشن.. اصلا انگار خدا تو سرنوشت بابای من نوشته که هر سال تابستون به یه بهونه ای با زنبورهای عسل خاطره بسازه :))

وقتی داشت قضیه رو واسه من و مامانم با همه جزئیات تعریف میکرد و خیلی جدی بود ، من مدام میخندیدم و قه قه میزدم :))) اما بعد با نگاه عاقل اندر سفیه پدر جان متوجه شدم که الان باید دلداریش بدم و مثل پروانه دورش بچرخم ، نه که قه قه بخندم بهش :| 

یه چیز جالب دیگه ای که هست اینه که فردا باید بابام با اون قیافه ورم کرده بره یه جلسه مهم کاری خخخخخ ؛)



 

۱۹مرداد

دیروز ظهر سر میز که بودیم ، بابام از برنامه عصرش گفت که قرار شده واسه اون قضیه آینده شغلی من ، با یکی از دوستاش صحبت کنه و من رو هم با خودش ببره دفتر دوستش. قرار شده بود بعد از اون هم برای شام خونه عموی سومم باشیم. دوش گرفتم و بعد از اون منتظر موندم که اون حجم زیاد موهام خشک بشن و تو همون بین پُست قبل رو گذاشتم ! 

بابام بواسطه موقعیت اجتماعیش با آدمای زیادی برخورد داشته و با تعداد زیادیشون هم ارتباط نزدیک و دوستانه ای داره اما خیلی کم پیش اومده که این دوستی ها به جو خانواده هم کشیده بشه و بیشتر تو همون حیطه کاری خلاصه شده. این دوست بابام رو هم تا حالا فقط اسمش رو شنیده بودم و نمیدونستم چجوری باید بود در مقابلش !! دل رو به دریا زدم و لباسی که قرار بود برای مهمونی بپوشم رو تنم کردم. یه مانتو سرمه ای با روسری طلایی. فرق وسطم رو باز کردم و مختصر آرایشی :) 

وقتی رسیدیم اونجا و ماشین رو پارک کردم که بریم توی ساختمون ، یادم اومد که من چقدر همیشه تلاش کردم که از پارتی و کار های غیر قانونی دور باشم و هیچ وقتِ هیچ وقت دوست نداشتم حق خوری کنم و کارهام رو این مدلی پیش ببرم اما حالا اومدم جایی که قرار شده با صحبت و آشنایی با یه نفر ، کارم رو پیش ببرم و چشمم به کمک اون آدم باشه. چقدر اون لحظه حالم از خودم بهم خورد که بالاخره منم پا تو مسیری گذاشتم که خیلی وقته خیلیا ازش استفاده میکنن :( 

وارد دفتر آقای دال که شدیم منشیش گفت که چند نفر توی اتاق هستن و منتظر بمونین و بعد خودش رفت توی اتاق آقای دال و چند ثانیه بعد آقای دال اومد بیرون و با بغل کردن بابام و روبوسی و ... ما رو دعوت کرد بریم توی اتاقش. اون بنده خداهایی که اون تو نشسته بودن هم مجبور شدن بیان بیرون. اون لحظه خیلی حس بدی داشتم. فکر میکردم که اونا چقدر الان از من و بابام بدشون اومده که بواسطه آشناییمون با آقای دال ، بدون منتظر موندن وارد اتاق شدیم. همون حسی که خودم بارها تجربش کردم.. نه بابام و نه من ، هیچ کدوممون از این رفتار خوشمون نیومد و بابام  از آقای دال گلایه کرد بابت این نوع برخوردش.‌

نشستیم و حرف ها زده شد و یه سری تماس ها واسه یه کار دیگه گرفته شد و چند دقیقه ای هم من و آقای دال تنها موندیم و وقتی داشتم توی برگه ای یادداشت مینوشتم بهم گفت که دست چپی!!! منم مثل بیشتر وقتا لبخند زدم و گفتم آره. گفت چپ دست هایی که من تا حالا دیدمشون خیلی باهوش بودن ، تو هم باهوشی ؟؟ گفتم احتمالا باشم ؛) 

 2 بار من رو دنبال نخود سیاه فرستادن و از اتاق رفتم بیرون خخخ :) فکر کنم حرف های  س.ی .ا .س.ی   و  م.ن.ش.و .ر.ی داشتن بهم میگفتن :/

بعد از اون ، یک ساعت بعد حدود ساعت 9  شب من خونه مامان گوهر بودم و هر لحظه که چهره ورم کرده اش رو میدیدم ، تو دلم میگفتم خدایا قبل از اینکه من پیر بشم و بخوام انقدر مریض باشم که با 15% درصد از قلبم زنده باشم ، مرگ رو برام مقدر کرده باش. 

خونه عموم با اینکه میخندیدم و فهیم رو دست مینداختم اما از ته دل نمیخندیدم. دوست نداشتم بقیه به من با دید دیگه ای نگاه کنن. دوست نداشتم فکر کنن که من اگه کم شام میخورم یا که سالاد غوطه ور در سس مایونز نمیخورم یا که نوشابه و دلستر نمیخورم ، دلیلی بر تعارف کردن و عشوه شتری اومدنم باشه. چیزایی که من اصلا بلدشون نیستم. دوست داشتم بدونن که وقتی این غذاهای پر چرب رو میخورم عذاب وجدان میگیرم. 

دیروز و دیشب با اینکه پر از خنده و شادی بود ، اما یه چیزی تموم مدتروی مخم راه میرفت. چقدر من ناسپاسم :/



 

۱۸مرداد

دیدن یه عده از آدما با یه سری تفکراتِ خاص خودشون که سعی دارن طرز فکرشون رو به تو منتقل کنن ، تنفر بر انگیزه برای من :/  هر جمعی از اون آدما که متأسفانه کم هم نیستن و بخش زیادی از آدم های دور و بر من رو تشکیل میدن ، سعی دارن مدام یه حرف مسخره رو تکرار کنن و جوری وانمود کنن که انگاری کل دنیا تو همون قضیه خلاصه شده و بس !!

شاید من زیادی روی این مورد حساس شدم ولی از اینکه برم توی جمعی و ببینم که دارن در مورد ازدواج کردن یا نکردن من صحبت میکنن به شدت متنفر و بیزار هستم :/ این به شدتی که میگم یعنی به معنای واقعی کلمه به شدت بیـــزارم ://

خب آخه خانوم محترم مگه من از پول تو دارم میخورم که میگی دیگه وقت ازدواج من شده ها!!!!! مگه من یه 40  سالی عمر کردم و بی خواستگار موندم که انقدر نگران منی ؟؟؟؟ مگه هدف دنیا از بوجود اومدن زن ها فقط و فقط شوهر کردن بوده !!!! مگه من مثل دخترای شما هستم که تا خودشون رو میشناسن زودی به فکر شوهر و ازدواج هستن و حتی نمیتونن دبیرستانشون رو تموم کنن !!!!!! من انقدی بی شعور نیستم که حرفی بزنم که خودم تو اون مورد پر از اشکال باشم.. 

چی شده که همتون تا من رو میبینین ، هنوز جواب سلامم رو نداده ، میگین دیگه وقت ازدواجت‌ شده ؟؟؟ حتی دیگه دوستای دبیرستانمم این مزخرفات رو تکرار میکنن هر چند از روی شوخی هست :/

برید این حرف ها رو به آدمایی بگین که مثل خودتون فکر میکنن. نه به آدمی مثل من که دنیاش با دنیایی که شما توش زندگی میکنین ، زمین تا آسمون فرق دارن با هم.



 

۱۴مرداد

شب که میرسه و ستاره ها آسمون رو خال خالی میکنن ، همون وقتی که اون 206  همیشگی بعد از نیمه شب اون خانوم همسایه رو پیاده میکنه ، همون وقتی که دستای من زیر سرم گذاشته شدن و فاصله ای شدن بین سرم و بالشتم ، رویاهای یه دختر 21 ساله رنگ میگیرن !! گاهی خودش رو تو یه خونه با دکوراسیون مدرن میبینه که طبقه هشتم یه آپارتمان خلوت هست. اون خونه با رنگ های سفید و بنفش یواش رنگی رنگی شده و یه پنجره بزرگ از این سر دیوار تا اون سر دیوار داره که شیشه های تمیزش ، صاحب اون خونه رو هر عصر پاییزی با یه ماگ نسکافه داغ میکشونه پای پنجره ! با دست راستش ماگ رو میگیره و دست چپش رو حلقه دور بازوی دست راستش. چشم میدوزه به شهر ! به اون همه چراغ ماشینی که چشمک میزنن و اون هیچ سهمی ازشون نداره.

اون دختر بعضی وقتا یه عکاس میشه که به اون پسره دستفروش تو خیابون فکر میکنه. دلش میگیره ! همونجوری که به سوژه روز بعدش فکر میکنه یادش میاد که خیلی وقته کسی رو تو پیله تنهاییاش راه نداده. نمیدونه این خوبه یا بد فقط میدونه خیلی وقته که دیگه تنهایی یار چند ساله اش شده..

تو همین رویا بافی ها ، میرسه به جایی که فکر نمیکنه تجربه اش کنه.. دلش میگیره از اینکه نتونه این رویاش رو حقیقی کنه.. فکر که میکنه بهش ، میگه اگه نشه شاید یه شکست باشه برام :/ 

این خیال پردازی ها هر شب تا جایی پیش میره که پلک دختر 21 ساله رو سنگینِ خواب میکنه اما اون دختر هنوز تو رویایِ اولش مونده. همون جایی که باید هر شب و هر روزِ اون خونه با اون پنجره های بزرگ ، تنِ نحیف دخترک  رو تنهایی نوازش کنه.. اون دخترِ به ظاهر بزرگ ، همیشه کوچیک بوده برای خودش. همیشه دنبالِ     " اویی "  بوده که یافت نشده ، که همراهش باشه ، که اون همه احساسِ نیاز به دوست داشته شدنش رو بفهمه.. 



 

۱۱مرداد

- "سلام تنبل خانم ! من رفتم باشگاه ثبت نام کردم تو هم پاشو برو ثبت نام کن که از فردا بریم باشگاه. پاشو خانوم مهندس تنبل !! "

 

+ " سلام خانوم مهندس ورزشکار. حوصله باشگاه و ورزش رو ندارم متاسفانه :/ فکر کنم خودت تنها بری بهتر باشه :) "

 

دیگه هم دانشکده ای هامم فهمیدن که من برای پول هام کلی برنامه ریزی میکنم :)

خب من ترجیح میدم پولی که قرار هزینه کنم برای باشگاه و تو یه تایم بد صبح ها برم این یکی باشگاه یا که نه کلی پول بابت تاکسی بدم تا برم اون باشگاه فوق لوکس که از 8 صبح تا 12 شب فقط مختص خانوم هاست ، باهاش یه گرمکن ورزشی و کفش خوب بگیرم و زیر نظر مربی خواهرم ، شب ها تو همین بوستان بغل خونمون ورزش کنم. اینجوری کلی به نفعم میشه :)) هم مربی اختصاصی دارم هم اینکه پولم واسه باشگاه هزینه نمیشه و برای خودم میمونه..



 

۰۷مرداد

1- حس خوبی دارم نسبت به این لباسی که تنمه :)) حریر و خنک و گشاد و رنگی رنگی ! وقتی که می خوابم گوله میشه میاد بالا تر از کمرم اما بخاطر سبک بودن و کم حجم بودنش وقتی که گوله میشه اصلا اذیت نمیشم و تازه خوشحال ترم میشم که اومده بالا و باعث شده باد کولر به کمرم بخوره و خنک بشم :)))))

 

2- آهنگ hillary duff رو که اسمش my kind هست ، اینروزا خیلی گوش میدم. یه حس خوبی توی آهنگش هست. یجور آرامش همراه با هیجان :) پیشنهاد میکنم یه بار بشنوینش...

 

3- تابستون امسال یه سری حرکتا از پسرای هم سن خودم توی فامیل دیدم که هنوز نتونستم هضمشون کنم!! انقد که غیر معقول بوده کارهاشون :/  مثلا همین نوه عموی بابام که چند ماهی هم از من کوچیکتر تشریف داره. 4 شهریور مراسم عروسیش o...O  این در حالی هست که هنوز یک سال مونده تا درسش رو تموم کنه و بعد باید بره سربازی!!! من نمیدونم اینا واقعا به بلوغ عقلی رسیدن؟؟!!!! چی توی خودشون دیدن که باعث شده فکر کنن میتونن یه زندگی رو اداره کنن و مسئولیت دختر مردم رو قبول کنن ://

یکی دیگه از پسرای فامیلمون که اونم اتفاقا چند ماهی از من کوچیکتره ، اقدام کرده برای زن گرفتن.. دختره هم 3 سالی ازش بزرگتره :|||  نمیخوام منعشون کنم یا چیزی شبیه به این ، اما واقعا من هرچقدر فکر میکنم نمیتونم با این قضیه کنار بیام.. 

 

4- گاهی وقتا بعضی از آدما انقدی مهربون هستن که همش با خودت میگی ، مگه میشه؟؟ مگه داریم؟؟؟ چند وقت پیش بواسطه ای معلم سال های سوم و چهارم دبستان بابام ، بعد از چهل و خورده ای سال ، بابام رو پیدا کرد. این شد زمینه ای برای رفت و آمد خانوادگی و چند باری به همراه عروسا و داماداش اومدن و رفتن. چند هفته پیش اینجوری شد که ما بریم و بهشون سری بزنیم. جایی که زندگی میکنن بی نهایت خوش آب و هواست :)) همه جا سبزِ سبز :) باغ  میوه های تابستونی ، فرصت چیدن هلو و آلو سیاه از درخت. آب خنکی که از کنار آلاچیقشون میگذشت و شانس این رو داشتی که پاهات رو بزنی توی آب و همزمان شربت توت خونگی بخوری :))) ناهار خوشمزه ای بخوری و بعد بشینی لواشک تازه و قیصی و برگه های خوشمزه رو بذاری توی دهنت و مزه مزه کنی... وقت برگشتن هم چند تا بطری شربت توت ، یه عالمه آلو و برگه سیب ، کلی حبوبات ارگانیک و بدون سم ، یه دبه ترشی های خوشمزه ، 4 تا شیشه بزرگ انواع مرباو یه سری سبزی های کوهی بدن دستت و یه جعبه حلوای مخصوص شهرشون رو هم بهت بدن و آخر سر هم معذرت خواهی کنن و بگن ببخشین که نبردیمتون اون یکی باغمون... این همه محبت و مهربونی رو من حتی از فامیلای بابام که همشون باغ های خوب دارن ندیدم. اینجور آدما که دوست دارن هرچیزی  که دارن رو با تو شریک بشن ، بعضی وقتا باور نکردنی هستن. همین آدما هستن که شهری بودن وشهری شدنشون نتونسته ذره ای از محبت هاشون کم کنه :)))) 



 

۰۶مرداد

وقتی همه لحظه هایم غرق شده در جایی که تو بودی و من از اینجا با این فاصله ها ، شب ها به وقت خوابم ، رویایت را فقط نظاره میکنم ، نخواه که دلتنگ نباشم..