یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

۷۱ مطلب با موضوع «از احساس بگو» ثبت شده است

۲۳ارديبهشت

قبلا یکی دو باری گفته بودم که ذهن من از اساس با بی برنامگی مشکل داره و به طور کلی هر چیزی که مبهم باشه رو نمیتونه تحمل کنه و میل شدیدی به منظم بودن و مشخص بودن و دسته بندی داشتن، داره و ریشه این مشکل هم به تنظیمات کارخونه بر میگرده و تا حدودی تربیت!

حالا از سابقه تاریخی ماجرا که بگذریم و سخت گرفتن های خودم و حرص خوردن هام بابت بی نظمی بقیه رو نادیده بگیریم میرسیم به مزایای برنامه داشتن و لذت تیک زدن :)

تا اونجایی که یادم میاد وقتی دبستانی بودم و مدرسه ام شیفتی بود، عصر ها که تعطیل میشدم و بر میگشتم خونه میدونستم که الان وقت تلویزیون دیدنمه و بعد از اون مشقم رو مینوشتم و بعد شام و سپس خواب. فردا صبح هم در حالی که هم کلاسیام در حال مشق نوشتن بودن من داشتم تلویزیون میدیدم یا نهایتا توی دست و پای مامانم میپلکیدم :)) 

وقتی که بزرگتر شدم هنوز هم بخاطر علاقه زیادم به تلویزیون مجبور بودم یجوری برنامه هام رو تنظیم کنم که وسط اون همه سختگیری و امتحان های زیاد مدرسمون، تلویزیون دیدنم سر جاش باشه. تا اینکه رسیدم به سال سوم دبیرستان و کنکور و اینجا بی برنامه ترین برهه زندگیم بود! 

بعد ولی دانشگاه که رفتم دوباره روتین برنامه داشتن من برگشت به روال قدیم خودش و یه سالنامه جیبی دفترچه طوری داشتم که توش می نوشتم هر روز چه کاری دارم و اتفاق های مهم درسیم رو هم مینوشتم توش. با همین دفترچه ها چه هدف هایی رو که بدست نیاوردم :) 

یه چند سالی به همین منوال گذشت تا اینکه در نتیجه سرچ هام با پدیده ای به اسم بولت ژورنال آشنا شدم. اولش فکر می کردم برای من زیادی پیچیده اس و نیازی نمی دیدم که بخوام اون همه پیچیده برنامه ریزی کنم. این رو هم باید بگم که بخش زیادی از جذابیت بولت ژورنال هایی که میدیدم بخاطر نقاشی ها و طرح ها و رنگ های خوشگلی بود که توی درست کردنش آدم ها خلاقیت به خرج داده بودن و حسابی چشم نوازش کرده بودن.

یکی دو بار تلاش کردم که من هم بولت ژورنال شخصی خودم رو داشته باشم و برای همین یک پیج اینستاگرامی رو فالو کرده بودم ولی خب  دیدم من صرفا دارم از اون همه طرح و رنگ لذت میبرم بی اینکه قدمی برداشته باشم و خب از اونجایی هم که میدونستم هیچ استعدادی توی نقاشی ندارم و دوران با شکوه نقاشی کشیدنم ختم میشه به نقاشی لادن ۳ ساله از ناکجا آباد، تصمیم گرفتم بولت ژورنال بی طرح و ساده ای داشته باشم و برای همین به یکی دو تا سایت سر زدم و چند تا برگه نمونه پرینت گرفتم و شروع کردم به بولت ژورنال داشتن و نوشتن  ۷حوزه زندگی و برنامه چیدن بر اساس اون.

این وسط کلی برگه با رنگ های متفاوت رنگ شدن اما بخاطر اشتباه  برنامه نوشتن هام و جدول بندی های اشتباهم بی استفاده شدن ولی تجربه یک سال و نیمه من از بولت ژورنال داشتن فوق العاده بوده و احساس رضایتم نسبت به خودم تا اندازه زیادی بالا رفته و همین طور هدف دار زندگی کردنم بهتر شده.

حالا اگر که دوست داشتین بعدا بیشتر از بولت ژورنال درست کردن و فلسفه اش براتون میگم :)



 

۰۸آبان

میخوام این وسط هفته خوش انرژی رو نگه دارم برای خودم و یادم بمونه چقدر ریز ترین ها میتونن تاثیر بذارن روی حالت و روزت و قشنگه قشنگش کنن.

از اون موسیقی محلی اول صبح و رنگ و وارنگی ناهارم و دستبند چوبی ماه تولد هدیه گرفته ام از آقای میم قاف که همه جا همراهمه و با هر بار پیچوندن بندش دور دستم به پیچ و تاب و گره خوردن دنیامون به هم فکر میکنم که دیگه نمیشه برگشت و نادیده گرفت کشش بینمون رو . بعد تر دیدن دوست های جدید و هدیه گرفتن چند تا چیز میز فانتزی از طرف یکیشون و چشم های قلبیم و بعد تر از اون شنیدن یه سری حرف های خوب راجع به چیزهایی که دارم و وصل هستن به لادن و شخصیتش و زندگیش.

و حالا دراز کشیدم توی تاریکی اتاقم و نوری که پازلم از خودش می تابونه رو می بینم و میخندم و به فرداها و رویاها گره میزنم خیالم رو و میخوام تا آخر برم راهی که توش هستم رو و هیچ چیز و هیچ کس باعث نشه یادم بره چه جایی رو میخوام مال خودم کنم :)

 

+عنوان از #فریدون_مشیری



 

۲۸مهر

یه بار یه جایی مطلبی رو می خوندم که می گفت آدم ها رو نباید بخاطر اینکه جوری که میخوایم هستن دوستشون داشت بلکه باید بخاطر چیزی که هستن دوست داشته بشن از طرفمون . من اون لحظه ای که می خوندمش نمی فهمیدمش ولی حالا تا حدودی متوجهش شدم . اینکه من بابام رو بخاطر اینکه توی کارها خیلی کمکم میکنه دوستش ندارم بلکه با همه وجودم دوستش دارم به این دلیل که من رو باور داره با همه نقص هام و بدخلقی هام و تنبلی هایی که داشتم و دارم . به این دلیل که قلبش با همه آدم ها فارغ از نسبتشون مهربونه و حامی :)

با اینکه صبح های خیلی زود از خواب بیدار میشه اما صبر میکنه من هم بیدار بشم و جمعه ها رو با هم صبحونه بخوریم . مثل امروز صبح که با بوی سبزی تازه و پاک شده بیدار شدم و دیدم چایی گذاشته و نون سنگک کنجدی روی میزه و تخم مرغ هم نیمرو کرده و منتظره که من بیدار بشم و همراهش بشم و با سکوت صبحونه بخوریم و آدینه رو سرحال شروع کنیم و یادم بره دلتنگیم رو برای مامانم و بودنش و شلوغی و شوخی ها و خنده هاش .

این ها رو می نویسم که اگه شبی مثل دیشب دلگیر باشم از دنیا و دلزده از بعضی ها اما هزار دلیل خوب دارم برای دوباره شروع کردن و امیدوار بودن به زندگی و روزهای روشن و آفتابی ..



 

۲۷مرداد

از قشنگی های تابستون هم میشه به این اشاره کرد که تو دل شرجی ها، هر عصر باد و بارونی رو به چشم میبینی که تو رو یاد آبان و آذر میندازه و بعد هوس میکنی لباس به تن کنی و بری خودت رو بسپاری به دست باد و بپلکی تو پارک :)

بخندی و بخندی و بخندی و دونه های بارون بشینه روی لپ هات، موهات گره بخوره توی هم و لِی لِی بری و مست بشی از خوشی های کوتاهِ دلچسبت مابین سکونِ روزگارت :)))

 

+ بعدا این پست عکس دار میشه :دی


 

۱۱مرداد

اسکار پوکرفیس ترین لحظه هم میرسه به اون ثانیه ای که میفهمی دو شب متوالی عروسی فامیل دعوتی اونم تو یک تالار :|||

خب شما نمیگی مشکل چی بپوشم انسان رو صد چندان میکنی !!!!! باز اگه مهمان ها متفاوت بودن ؛ میشد لباس شب اول رو برای شب دوم هم پوشید ولی آخه اینهمه مهمان مشترک و فامیل رو چه کنیم ما !!!! :||||||||



 

۱۷تیر

ضمن اینکه دارم آهنگ ها رو یکی پس از دیگری پلی میکنم و صفحات اینترنتی رو شخم میزنم ؛ به یک حقیقتی در مورد خودم پی میبرم . یک احساسی شاید غریب و در عین حال هم شیرین و هم تلخ در دلم غلیان میکنه !

و برعکس خیلی وقت ها حرف دارم برای گفتن با تو ! 



 

۱۷تیر

گذاشتم تو بغلم بمونه و اشک هاش رو برای اتفاقی بریزه که دور از ذهن بود برای همه و خواهرکم رو به شدت ناامید کرده . گفتم گریه کن و سبک بشو ولی حق نداری کم بیاری و برای اون مرد بد بخوای . یکسال زحمت خودش و همه دوست ها و هم کلاسی هاش بخاطر مدیریت بیماری که همیشه تو کشورم دیده شده به باد رفت و اشک هاش فایده ای نداره . خواهرکم لابلای دود و آتیش مونده بود و مهمترین آزمون زندگیش پا در هوا مونده بود و من فقط دلم خواهرکم رو میخواست که سالم بیاد بیرون و باز تن نحیفش رو ببینم . برام سخته که بخوام منطقی باشم و بعد از یک روز ذره ای از حجم عصبانیتم کم نشده و برام سواله که چرا بچه های کنکوری که نیاز به جای آرومی دارن برای آزمونشون بیخیالانه بهشون نگاه شد و بچه های تیزهوشان شهرم که خواهرکمم جز همونا بود تو یه سالن قدیمی باید امتحان میدادن و درست وسط آزمون سالن آتیش بگیره و دود و انفجار سهمشون بشه و بعد هم کاملا مشخصه که ترس و نگرانی بیرون و داخل سالن رو برداره و جیغ و داد یه عده دختر و خونواده هاشون بلند بشه و بچه ها با چشم های اشکی بیان تو بغل خونواده هاشون و ببینن همه زحمتشون به باد رفته !!!

سعی کردم به روی خودم نیارم و یادم نیاد و جلوی ندا اشکی نشم . تنها و تنها فقط میگم خوبه که سالمی و باز داریمت . سعی میکنم یادم نیاد که صبحش پر از انرژی بیدار شد و باهام حرف زد و گفت استرس ندارم چون خیالم راحته که به حد کافی آماده ام و میتونم بهترینم باشم امروز و تو مشتم باشه اون رشته و دانشگاه . بغضش رو میخورد و میگفت عمومی ها رو عالی زدم و ریاضی رو هم و داشتم بقیه رو شروع میکردم که همه چیز خراب شد و دیدم که آرزو و تلاشم جلو چشمام میسوزه و من هیچکاری نمیتونم کنم . 

و حالا سوال های آشنا و دوستام و فامیل هام حالم رو بد میکنه . هر چند میدونم از سر نگرانی هست که خبر میگیرن ولی من گریزونم از یاد آوردنش و توضیح دادن .



 

۰۶تیر

لابلای اون شلوغی و وقتی چیزهایی تو فکرم میومد که دوستشون نداشتم و سردرد داشتم حرف از رفتن به خونه مامان شمسی هیچ تاثیری روی مامان نداشت و همراهم نمیومد و منم نمیخواستم تنهایی از اونجا برم . داداشم زنگ زد و دلم خوش شد که بلند میشیم و میریم اون چند ساعت مونده تا شب رو استراحت میکنم و میتونم امیدوار باشم که شب پر انرژی و شاد باشم .

این رو دوست دارم بگم که مامان شمسی من در واقع با اسم شمسی صدا زده نمیشه و اسمی که همه با اون صداش میکنن کوثر هست و من اما اسم شناسنامه ایش رو بیشتر دوست دارم و اینجا با اسم رسمیش ازش حرف میزنم :)

دیدن مامان شمسی همیشه بهم حال خوبی رو داده و همه این آرامش واقعی ای که اونجا تجربه اش میکنم بخش زیادیش به سادگی و مهربونی مامان بزرگم برمیگرده که هیچ نوه ایش نیست که دلش براش نره . 

لباسم رو عوض کردم و میخواستم زیر باد کولر بخوابم و مهربونیش اجازه نمیداد بذاره جایی که من میخواستم بخوابم و جای دیگه ای رو میگفت بیا بخواب که آروم بگیری و یه مسکن داد بهم . خوش صحبتیش با مامان و داداش و به قول خودم حرف ها و کارهای خوشمزه اش یادم اومد و بی توجه سردردم شدم و چایی دم کردم براش و نشستم کنارش و حرف هاش رو شنیدم . تو خیالاتم میگفتم کاش خدا این عزیز رو تا چند وقتی برام نگه داره و یه کوچولو بتونم دلش رو خوش کنم و محبت کنم بهش . بیام توی تنهاییاش کنارش باشم و حیاطش رو آب و جارو کنم . حرف هاش رو بشنوم و بشینم برام صحبت کنه و دیگه از تنهایی گله نکنه .

با خودم میگفتم چطور دلمون میاد این مهربون زیبا رو تنها بذاریم و یادمون بره تو وقت پیریش بیشتر دوست داره ما رو کنار خودش داشته باشه ! 

عصر شده بود و هوا کمی خنک تر شده بود و نیم چرت من بهتر کرده بود حالم رو و با داداش و مامان و بابا و مامان شمسی بستنی خوردیم و حرف زدیم و خندوندمش و سر غروب با لهجه ترکی میگفت مامان الهی همه بَبِه هام دلشون خوش باشه و شما ها رو ببینم لبتون خندونه :) 

بردمش توی حیاط و نشوندمش روی تخت و چشمم به همه اون گل ها و درخت هاش افتاد که شده سرگرمی این روزهاش . که هر بار یه ماجرایی داره با هر کدوم و وقتی بهش میگیم اذیتت میکنن و بذار خشک بشن و رسیدگی نکن بهشون ؛ ناراحت میشه . درخت نارنج هاش که از بچگی های من داشتتشون ، نارنگی هاش ، ازگیل ، نخل ، هلو ، انار و رزهاش و باغچه سبزی هاش ... منم دلم نمیاد برم تو اون خونه و نبینم اون همه سبزی و سر زندگی و انرژی خوبی که اون گیاه ها بهم میده . 

روی تخت نشستم کنارش و باهاش از همین روزمره هام میگفتم که بهم گفت مامان انقد خوشم میاد همیشه رنگ روشن میپوشی و وقتی داداشت قبل از ظهر لباست رو آورد اینجا و آویزون کرد و ازش پرسیدم و گفت اینا واسه لادنه چقدر خوشم اومد و خوشحال شدم .. من اما نمیدونم چرا نتونستم مثل همیشه نباشم و این بار بغلش بگیرم و ببوسمش و خب همیشه از اینکه نمیتونم دوست داشتنم رو با بغل گرفتنش بهش نشون بدم ناراحتم . 

چشمام همینطور همه جزئیات خونه زندگی مامان بزرگم رو میدید و انگاری بار اولم بود که اونجا بودم و همش یه سری خیالات خوش توی ذهنم بود و چقدر دلم میخواست منم همچین خونه خوش حسی رو برای خودم میساختم و مالکش میشدم تا که هر صبح و هر شب چشمم به چیزهای خوب باز بشه .

لباسم رو باز عوض کردم و راهی شدم و تنهاش گذاشتم و برگشتم . نگفتم بهش که شاید اگه نشد ناراحت بشه و به مامان گفتم یه هفته ای میخوام بیام پیشش بمونم و یکبار قبل از اینکه دیر بشه و باز حسرت بخورم که چرا نرفتم ببینم عزیزهام رو ، کنارش باشم و نوه باشم براش و دلش رو خوش کنم و حال خودمم خوب بشه با بیشتر کنار مامان شمسی بودن :) 



 

۰۲تیر

یا من خیلی استانداردهای سخت گیرانه ای دارم یا هم دیگران زیادی سهل گیر هستن نسبت به خودشون و مسائل اطرافشون .

و همیشه با این سخت گیری روبرو بودم و هیچ وقت تو هیچ زمینه ای خودم رو خوب و لایق و کامل و قابل قبول ندونستم و اونی بودم و هستم که خودم رو سطح پایین دونستم و با بهتر از خودم ها مقایسه کردم خودم رو :| و ناراضی از وی درون .

من سطح دانشم رو تو رشته خودم بسیار بسیار پایین میبینم و میدیدم و همیشه خودم رو با یکی دو پله بالاتر ها که تو دانشگاه های بهتری درس میخوندن مقایسه میکردم و میگفتم تو هیچی نیستی و حیف مهندس که بخوان به تو بگن . در همین حد خود کم بین بودم و هستم :||||

یا دایره لغات روزمره ام و توانایی نگارش و نوشتنم رو همیشه به باد انتقاد گرفتم و گفتم شیوه گفتنت تکراریه و کلمه هات باید هر بار فرق کنه و چیز جدیدی داشته باشی :/ 

یا همین زبان دونستن . با خودم همیشه در حال جدال بودم که تو چقد سطح زبانت پایینه و نمیتونی راحت صحبت کنی و هیچ چیز بدرد بخوری نداره برای نشون دادن و برو بمیر با نداشته هات :|||

بعد از وقتی بین بچه های رشته جدیدم جا گرفتم میبینم نه خب بی انصافیه که بگم بد هستم و خیلی سطح پایین . و حتی با دیدن بچه ها با انگیزه کم و علاقه نداشته ای که بینشون موج میزنه ؛ فس میشم و میگم به کجا میخوایم بریم با این سطح پایینی که داریم تو همه چیز !!!! و چقدر همه چیز با استانداردهای تعریف شده توی ذهنم  فرق داره و با این حال چرا اونها خوشحال هستن و من نه !! چرا اونها راضی هستن از شرایطشون و حتی بدنبال آسون تر کردن چالش ها هستن و من برعکس دنبال اینم که بیشتر بهم سخت گرفته بشه تا یه کم خوشحال بشم و کمی حس رضایت درون رو بچشم !!

و خب با وجود جامعه ای که من الان توش زیست میکنم و اکثریت آدم های اطرافم رو شامل میشه اصلا هم ذره ای از خود کم بینی من کم نشده و همچنان خودم رو تو پایین ترین لول میبینم و معتقدم که من هیچی برای عَرضه ندارم ..



 

۲۸خرداد

گفتیم عشق را ؛

به صبوری دوا کنیم

هر روز عشق بیشتر

و صبر کمتر است ...

 

+ عنوان از حضرت حافظ 

++ شعر از سعدیِ جان 

+++ بیشتر سعدی بخونیم غریب مونده تو این شهر و کشور .