یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

۲۸ مطلب با موضوع «تصمیمات» ثبت شده است

۱۵ارديبهشت

مامانم بعد از چند وقتی که نبوده چند روزی هست که اومده خونه و درست از دقیقه ای که رسیده سانت به سانت خونه رو داره بررسی میکنه و مدام داره تلاش میکنه من رو قانع کنه که دکور خونه باید به شکلی که بوده حفظ بشه و قوانین زمان خودش دست نخورده باقی بمونه و اشاره میکنه که من میراث دار خوبی نبودم :||| و حتی شاید دو سال شیری که بهم داده رو هم حلال نکنه و شواهد نشون میده که گویا در حال مذاکره با آقای پدر هست که از ارث محرومم کنن :|||

و تصمیم من در حال حاضر تنها سکوته و منتظرم که مامان فردا برگرده و باز کار خودم رو کنم :دی


 

۰۹ارديبهشت

روزهای اولی که این وبلاگ رو راه انداختم فکر می کردم هیچ وقت نشه که برای مدت زیادی دور بشم ازش ولی گویا پیش بینیم در مورد خودم همیشه درصد بالایی احتمال خطا داره و چند بار شد که چند ماه دور بودم از خونه امنم. هر چند که شکل زندگیم کمی تغییر کرده و مشغله هام فقط کمی بیشتر شده ولی زمان های زیادی بودن که می تونستم بیام و بنویسم از همه چیزهایی که قبلا در موردشون می نوشتم. 

با همه اینها ولی الان اینجام و دوست دارم قول بدم به خودم که برگردم به عادت نوشتنم و هفته ای یک بار بنویسم و کمتر پناه بیارم به تلگرامم :)

سلاممم :دی



 

۲۱مهر

دو تا حرف رو باید تایپ میکرد تا ماجرا تموم بشه اما اینکارو نکرد . من هم رنجیدم و دندون روی هم گذاشتم و تو دلم لعنتش کردم که چرا یکبار هم که شده برای حال دوستش راضی نمیشه کاری رو بکنه . ساده ترین کار بود . اینکه کلمه نه رو تایپ کنه تو اون گروه و من رو نجات بده از اون همه فشاری که ناخواسته و از ناکجا آباد به سمتم روونه شده بود .

شب که شد و ماجرا تموم شد و تنهای تنها بودم داشتم تصمیم میگرفتم نون رو به سطل حذفی های زندگیم اضافه کنم . چرا که یادم به جمله همیشگی بابام افتاده بود که میگفت دوستت اگه لحظه های سختت کنارت نباشه و جا بزنه بدون که دوستت نیست . تو همه این ده سال و خورده ای که نون رو میشناختم تنها همین یک بار انقدر لازم بود حضورش و همراهیش اما دریغ کرد . 

من آدمی بودم و هستم که فرصت جبران زیاد میدم به آدم ها و با چند تا اشتباه کنارشون نمیذارم اما روزی که حذف بشن از دنیام جوری حذف میشن که انگاری هیچ وقت و هیچ کجا چنین آدمی توی دنیام نبوده و نیست و به هیچ وجه دیگه جایی براشون تو زندگیم ندارم . حتی برای روبرو شدن از سر اتفاق و سلام کردن یا جواب سلام دادن . میدونم بده این نوع رفتار و باید متعادل کردش ولی تا این لحظه از عمرم دو نفر جا گرفتن تو سطل حذفیات زندگیم و نون نفر سومی هست که اونجا میره و مطمئنم برای همه عمرم نون پاک پاک شده از روزهای آینده ام . بده که آدم به این نقطه برسه اما وقتی رسید فقط باید بخشید و رها کرد ولی فراموش هرگز ..



 

۰۶تیر

لابلای اون شلوغی و وقتی چیزهایی تو فکرم میومد که دوستشون نداشتم و سردرد داشتم حرف از رفتن به خونه مامان شمسی هیچ تاثیری روی مامان نداشت و همراهم نمیومد و منم نمیخواستم تنهایی از اونجا برم . داداشم زنگ زد و دلم خوش شد که بلند میشیم و میریم اون چند ساعت مونده تا شب رو استراحت میکنم و میتونم امیدوار باشم که شب پر انرژی و شاد باشم .

این رو دوست دارم بگم که مامان شمسی من در واقع با اسم شمسی صدا زده نمیشه و اسمی که همه با اون صداش میکنن کوثر هست و من اما اسم شناسنامه ایش رو بیشتر دوست دارم و اینجا با اسم رسمیش ازش حرف میزنم :)

دیدن مامان شمسی همیشه بهم حال خوبی رو داده و همه این آرامش واقعی ای که اونجا تجربه اش میکنم بخش زیادیش به سادگی و مهربونی مامان بزرگم برمیگرده که هیچ نوه ایش نیست که دلش براش نره . 

لباسم رو عوض کردم و میخواستم زیر باد کولر بخوابم و مهربونیش اجازه نمیداد بذاره جایی که من میخواستم بخوابم و جای دیگه ای رو میگفت بیا بخواب که آروم بگیری و یه مسکن داد بهم . خوش صحبتیش با مامان و داداش و به قول خودم حرف ها و کارهای خوشمزه اش یادم اومد و بی توجه سردردم شدم و چایی دم کردم براش و نشستم کنارش و حرف هاش رو شنیدم . تو خیالاتم میگفتم کاش خدا این عزیز رو تا چند وقتی برام نگه داره و یه کوچولو بتونم دلش رو خوش کنم و محبت کنم بهش . بیام توی تنهاییاش کنارش باشم و حیاطش رو آب و جارو کنم . حرف هاش رو بشنوم و بشینم برام صحبت کنه و دیگه از تنهایی گله نکنه .

با خودم میگفتم چطور دلمون میاد این مهربون زیبا رو تنها بذاریم و یادمون بره تو وقت پیریش بیشتر دوست داره ما رو کنار خودش داشته باشه ! 

عصر شده بود و هوا کمی خنک تر شده بود و نیم چرت من بهتر کرده بود حالم رو و با داداش و مامان و بابا و مامان شمسی بستنی خوردیم و حرف زدیم و خندوندمش و سر غروب با لهجه ترکی میگفت مامان الهی همه بَبِه هام دلشون خوش باشه و شما ها رو ببینم لبتون خندونه :) 

بردمش توی حیاط و نشوندمش روی تخت و چشمم به همه اون گل ها و درخت هاش افتاد که شده سرگرمی این روزهاش . که هر بار یه ماجرایی داره با هر کدوم و وقتی بهش میگیم اذیتت میکنن و بذار خشک بشن و رسیدگی نکن بهشون ؛ ناراحت میشه . درخت نارنج هاش که از بچگی های من داشتتشون ، نارنگی هاش ، ازگیل ، نخل ، هلو ، انار و رزهاش و باغچه سبزی هاش ... منم دلم نمیاد برم تو اون خونه و نبینم اون همه سبزی و سر زندگی و انرژی خوبی که اون گیاه ها بهم میده . 

روی تخت نشستم کنارش و باهاش از همین روزمره هام میگفتم که بهم گفت مامان انقد خوشم میاد همیشه رنگ روشن میپوشی و وقتی داداشت قبل از ظهر لباست رو آورد اینجا و آویزون کرد و ازش پرسیدم و گفت اینا واسه لادنه چقدر خوشم اومد و خوشحال شدم .. من اما نمیدونم چرا نتونستم مثل همیشه نباشم و این بار بغلش بگیرم و ببوسمش و خب همیشه از اینکه نمیتونم دوست داشتنم رو با بغل گرفتنش بهش نشون بدم ناراحتم . 

چشمام همینطور همه جزئیات خونه زندگی مامان بزرگم رو میدید و انگاری بار اولم بود که اونجا بودم و همش یه سری خیالات خوش توی ذهنم بود و چقدر دلم میخواست منم همچین خونه خوش حسی رو برای خودم میساختم و مالکش میشدم تا که هر صبح و هر شب چشمم به چیزهای خوب باز بشه .

لباسم رو باز عوض کردم و راهی شدم و تنهاش گذاشتم و برگشتم . نگفتم بهش که شاید اگه نشد ناراحت بشه و به مامان گفتم یه هفته ای میخوام بیام پیشش بمونم و یکبار قبل از اینکه دیر بشه و باز حسرت بخورم که چرا نرفتم ببینم عزیزهام رو ، کنارش باشم و نوه باشم براش و دلش رو خوش کنم و حال خودمم خوب بشه با بیشتر کنار مامان شمسی بودن :) 



 

۱۲خرداد

+ تیک باید دو تا باشه ؛ اونم از نوع آبی رنگش ! خاکستری بودن و انتظار خونده شدنش رو دوست ندارم .

 

++ تقویم جیبیت باید پر از علامت با رنگ های مختلف باشه و کنار هر نوشته ات یه لبخند بذاری که بدونی اینم درست انجام شد :)

 

+++ باید هر روز یه کار به لیست کارهای قبلیت اضافه کنی و کنار هر کدوم تو هر روز یه تیک بزنی و خوووووشال باشی از اینکه داری بهتر میشی :) تیک زدن و دیدنش خیلی حال خوبی داره . امتحان کنین ؛)

 

++++ کالری شماریم رو دوباره شروع کردم :دی و اینم یکی از اون علامت هاس که با هر روز عمل کردنش با ماژیک خوشرنگم علامت دار میکنم اونروزم رو :)



 

۱۴ارديبهشت

1- خیلی وقته که دارم روی خودم کار میکنم که نخوام خودم رو به کسی توضیح بدم و تلاش کنم که به مخاطبم بفهمونم که اشتباه فکر میکنی . از دیروز بعد از ظهر هم تا به الان دارم فکر میکنم اونروزی که تلاشی برای تغییر فکر کسی نکنم و نخوام بهش بفهمونم که نظرش اشتباس ، قطعا اونروز میتونم بگم که کمی بزرگ شدم . همون روز که با داشتن نظر و سلیقه کاملا متفاوت با دوستی بتونم به ارتباطم ادامه بدم و صرف تفاوت فکری تو زمینه هایی خاص قطع ارتباط نکنم .. مثل این یک ساله نباشم که خیلی از دوستام رو فیلتر کردم و از نزدیک ترین هام هم دارم دوری میکنم بخاطر تفاوت های رفتاری که بینمون هست و هر بار خودم رو توضیح دادم براشون .

2- باید از نیازها و خواسته های کم و کوچیکم بگم هر چند که شاید کم اهمیت به نظر بیاد در ظاهر اما میدونم که گفتنش کمکه و بعدها مثل الانم نخواهم بود که یک روز رو با افکار ناخوشایند به سر کنم . هر چند که اشتباهی از سمت مخاطبم پیش نیومده ولی همیشه قبل از اینکه چیزی پیش بیاد حسش کردم و اینم از همون موارده .وقتی زندگی هامون رو میبینم میفهمم باید یاد بگیریم حرف بزنیم و نذاریم با برداشت های گاها اشتباهمون پیش خودمون قضاوت کنیم و تصمیم بگیریم برای واکنش . در حالی که میتونیم صبر کنیم کمی و تو وقت درستش از دلخوری ، برداشتمون و احساسمون بگیم . این تغییر رفتاری هست که باید امسالم تمرینش کنم و یاد بگیرم .

3- مامانم پسرخاله ای داره که بسیار به روز و با مطالعه و باهوش هست برعکس اون یکی قلش . زبان فرانسه رو خودش به تنهایی شروع به یادگیری کرد و بعد از قبل همین تسلطش به زبان فرانسه پیشرفت زیادی تو کارش کرد و یکی از معروف ترین شرکت های فرانسوی دنیا محل کار جدیدش شد . و بابت همین هم نشینی با فرانسوی ها استایلش کاملا مثل مردهای فرانسوی هست و من کاملا بابت استایلش دوستش دارم . هر چند که تا به الان باهاش صحبتی نداشتم ولی از صحبت هایی که از دیگران شنیدم میدونم که خیلی تفاوت دیدگاه داریم ولی خب این دلیلی نمیشه که موفقیت ها و ویژگی های مثبتش رو دوست نداشته باشم و دلم نخواد تو زمینه هایی مثل اون بشم . حالا این همه گفتم که بگم من هم تا به این سن هنوز کلاس زبان رو تجربه نکردم ولی علاقه زیادی به زبان داشتم همیشه ولی نمیدونم چرا اشتیاقی به ثبت نام تو یکی از زبانکده ها نشون ندادم و در عوض خودم سعی کردم به شکل خودخوان زبان رو یاد بگیرم . میدونمم یه روزی که نمیدونمم کی هست :دی باید معلم خصوصی بگیرم و زبانم رو قوی کنم ولی اینو میدونم که نمیخوام ریالی بابت این کار از خانواده ام بگیرم و میخوام خودم هزینه کنم بابتش .

4- روزهای اول اردیبهشت امسال رو شیراز بودم و دیدم که توریست ها بیشتر شدن نسبت به سال های پیش ولی اونچیزی که بیشتر به چشم میمومد سن توریست ها بود که جوون ها بیشتر شده بودن و چقدر این خوبه :)))) قبل ترها شاید جوون ترین ها سی و خورده ای سن داشتن ولی الان پسر ها و دخترهایی هم سن من و حتی جوون تر هم لابلاشون بود :))))) 



 

۰۸ارديبهشت

کله شقی و سر حرف خودم بودن یکی از عادت های همیشه ام بوده و الان فقط تنها فرقی که نسبت به قبل کردم اینه که خودم ازش باخبرم و دیگه میدونم یه جاهایی باید کوتاه بیام و نگم نه . سخته که خودت هم اعتراف کنی ولی از اونور هم خوبه که متوجهش میشی و شدتش رو کم میکنی و جاهایی که میدونی راهت و فکرت اشتباهه تسلیم میشی و بیشتر از این به راهی که برای تو نیست ادامه نمیدی .

از همه بیشتر ؛ داداشمه که منو بهتر میشناسه و حتی بهتر از خودم !! و یادمه سال کنکورم مدام بهم میگفت راهی که میری تهش چیزی که میخوای رو بهت نمیده و بیا حرف من رو گوش کن و کلی زمان انتخاب رشته ام باهام صحبت میکرد که بیخیال ریاضیات و فیزیک بشو . میگفت مهندسی خوبه و تو هم علاقه داری بهش و درسته که هم سراسری و هم آزاد میتونی چیزایی که میخوای رو بیاری ولی فکر کردی به اینکه تو علاقه ات واقعنی اینی که الان فکر میکنی نیست .. اجبارم نمیکرد اما همه چیز رو برام توضیح میداد و میگفت من بهتر ازت خبر دارم و بیرون و درونت رو با هم میبینم و میدونم بعدا یه جایی یه روزی برمیگردی از این راه . کله شقی من اما تو اوج خودش بود و میگفتم جاست مهندسی برق و نهایتش کامپیوتر و کوتاه نمیام .. 

من رشته ای که دوستش داشتم رو رفتم و چهار سال با علاقه وافر همه درساش رو خوندم و سعی کردم تا جایی که میشه راه های پیشرفتش رو ببینم و بشناسم و برای مرحله دومم که ارشد باشه از همون سال دومم تو فکر بودم و در حال جستجو . جالب بود که انقدر نسبت به هدفم و تلاشم اطمینان داشتم که خودم رو بعد از فارغ التحصیلی انداختم تو پروسه کنکور ارشد و استارت زدم از تیرماه سال پیش و جلو میرفتم . سختمم بود اوایل و گاهی توانم کم میشد و تو همون شب های مردادی و شهریوری هم با آقای میم قاف راجع به تصمیمم مشورت میکردم و هر چند تشویقم میکرد اما حس میکردم یه چیزی کمه ؛ یه چیزی اونجوری که باید نیست و من زود به زود خسته و دلسرد میشم . اوایل میگفتم دلیلش دوری چند ساله از روند کنکوره و کمی زمان میبره که شرایط برام جا بیفته و عادت کنم !

خب بعدش زمان گذشت و من پیش میرفتم و آذر و دی رو هم پشت سر گذاشته بودم اما همه اش ناراضی بودم و سردرگم . من عادتمه که همه چیز باید برام روشن باشه بدون هیچ نقطه تاریک و ابهام داری ، اما شب ها وقت خواب وقتی فکر میکردم و کلنجار میرفتم با خودم میدیدم رسیدن به چیزی که دارم براش وقت میذارم من رو راضی نمیکنه و سردرگمم و کلافه. برام شکل یه بازی حیثیتی داشت بیشتر تا اینکه بخوام واقعا اون دانشگاه رو . میگفتم تو رقابت با بعضی ها اون سال کم آوردم و حالا باید خودم رو ثابت کنم .. گاهی میگفتم خب تهش چی ؟!!! به فرض امسال اون رشته و دانشگاه رو بدست آوردی راضی میشی !!! همین رو فقط هدفت کردی ؟؟ دل خودت هم همین رو میخواد واقعاااا ؟!!!! 

کلافگی و سردرگمی از چهره ام میبارید و طبق معمول همه زود فهمیدن من یه چیزیم میشه .. گریه کردم از شدت مبهم بودن آینده ام و اینکه نمیدونم چی میخوام . یک هفته رو فقط فکر میکردم و نمیفهمیدم چمه و چاره ام چیه . اولین چیزی که به ذهنم اومد این بود که حتما این روند خسته ام کرده و نیاز به زمان دارم و باید کمی استراحت کنم تا دوباره برگردم تو مسیر . باز مثل همه وقتا داداشم اومد و گفت و گفت و حرف زد و حرف زد و من بالاخره اعتراف کردم و گفتم تو درست میگفتی سال 91 و من دوست دارم رشته ام رو ولی چیزی درونم هست که من رو به شک میندازه . حتی فرصت کاری ناچیزی که داشتم رو هم گفتم نمیخوام تو این شرایط .. من همیشه آدمی بودم و هستم که تو قید و بند و محدود به یه زمان خاص شدن رو دوست نداشتم . نمیتونستم با خودم کنار بیام و تو شرکتی مشغول به کار بشم و یک سری کارهای روزانه تکراری رو انجام بدم و نهایت مراوده ام چند تا مهندس برق باشه ..

انگاری که من یهو دنیا و افکار و عقاید و علایقم فرق کرده باشه و از این رو به اون رو شده باشم .. پیگیر شدم برای علاقه سال های دورم و کمی جستجو کردم و بعدش تصمیمم رو گرفتم و آروم شدم . و خوشحالم که الان انگیزه ای چند برابر دارم برای اون هدفه و زیاد دور نمیبینمش . الانه که دقیقا مثل رشته قبلیم وقتی مباحث کتاب ها رو میخونم حالم خوب میشه :))) وقتی از روزها و احوالاتم پرسیده میشه لبخند و چند تا بازوی قوی رو نشون میدم و میگم انگیزه دارم . شاید بچگانه یا مسخره باشه برای بعضی هاتون و با خودتون بگین دختره سرخوش و امیدوار اما منم که میدونم اون اتفاقی که میخوام داشته باشمش برام مهم تر از هر چیزی و نمیخوام کم بیارم به هیچ شکل .

این اونیه که من رو از خودم راضی میکنه :))))



 

۰۳ارديبهشت

من آدمی معمولا تک بعدی بودم و تا به حال نشده که دو بعد یا چند بعد رو با هم خوب پیش ببرم ! آدم از این شاخه به اون شاخه پریدن هم نبودم و تا به اینجای زندگیم همیشه اون راهی رو که اول انتخاب کرده بودم به هر جون کندنی بوده به آخرش رسوندم . چه خوب چه بد به یه نتیجه ای رسوندمش اما این بار یه استثناست . اونی که به چشم میاد اینه که من خودم رو توی مسیری هل دادم که متفاوت تر از همه چیزهایی بوده که تا الان تجربه اش کردم .

جایی که الان هستم جاییه که اگه دوستام راجع بهش بشنون حتما کلی سوال تو ذهنشون میاد . چرا !!! چی شد که این تصمیم رو گرفتی !!! مطمئنی با روحیاتت جوره !!! بین اینهمه رشته چرا این !!! سوال هایی از این دست که میدونم میپرسن و واسه همین بوده که جز خونواده ام و آقای میم قاف کسی از اینکه من وسط راه از خوندن برای ارشد منصرف شدم ، خبر نداره ..

بله .. اولین باره که با همه وجودم دارم از رشته دوست داشتنیم دل میکنم و بیخیال اونهمه وقت و تلاش میشم و انتخابم میشه چیزی که همیشه دغدغه ام بوده و میخوام برم دنبال دغدغه ای که پشتش علاقه ای پنهان شده و تنها همین انگیزه و حس رضایت ناشی از درگیر شدن با مسائل آدم هاست که بهم انگیزه میده .

میدونمم برای یه حقوقدان و وکیل خوب شدن باید بیشتر از بقیه رقیب هام تلاش کنم و تلاش کنم و تلاش کنم (تکرار میکنمش چون بیش از تصورم تلاش میخواد ) تا چند سال دیگه همچنان درگیر این موضوع هستم و بقیه جنبه های زندگیم رو باید کنار بذارم و نادیده بگیرم اما این یه بار رو مطمئنم که راهم درسته و دیگه سردرگم نیستم :))

یکی از اون تغییرات یکی دو فصل گذشته همین بود . با ذهنی محاسباتی لابلای یه عده آدم با ذهنی تئوری پذیر و حفظیاتی قرار گرفتم اما ناراضی نیستم . 



 

۰۳مهر

برای چند وقتی دور میشوم از خانه و کاشانه مجازی ام . از جایی که تعلق خاطری دارم بس زیاد ..

شما باشید و چراغ خانه ام را روشن نگاه دارید و نگذارید تاری تنیده شود مابین این نوشته ها !!

اگر لایقم میدانید برای دلم گاهی دعایی کنید که دلخوش باشم به تلاشم و نتیجه اش ... میروم اما برمیگردم سه فصل بعد :) میروم اما بخشی از دلم اینجاست .



 

۲۷مرداد

لیوان آب خنکم رو سر کشیدم همین چند دقیقه قبل تر و یادم‌ اومد امروز چهارشنبه بوده ! همون چهارشنبهٔ دوست داشتنی که هر هفته به شکلی حتی خیلی کم و کوچولو برام فرق داشت و خاص بود !! عجیبه که دیگه یادم میره حتی چهارشنبه ها رو :/

همین الان که داشتم تایپ میکردم باز یادم اومد که بی هیچ توجه و برنامه قبلی شروع کاری مهم رو از همین چهارشنبه استارت زدم . هر چند خیلی زمان میبره تا نتیجه بده اما وصل شدن این شروع به چهارشنبه باعث شده که دلم خوش بشه به خوب بودنش . به ته این ماجرا :) به اینکه شاید انرژی خاص چهارشنبه هام من رو به خواسته ام برسونه :دی