یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

۷ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

۲۴اسفند

وقتی که دلتنگی قلمبه میشه و با یه دیالوگ از هاشم ِ شهرزاد ، بی اختیار اشک از گوشهٔ چشمم چکه میکنه و زودی میدزدمش از روی گونه ام و تا ته فیلم به این پنجشنبه و جمعه آخر سال فکر میکنم و میدونم که با همه دست و سوت هاش و جیغ جیغ های من و خاله لیلا ، باز هم شاد نیستیم و ممکنه همونجا بزنیم زیر گریه همگی . شاید بقیه نه ؛ اما میدونم که خودم قطعا بغض میکنم و چیزی روی قلبم سنگینی میکنه و تا بی نهایتم نبودن بابابزرگ و پسرخاله رو عمیقا حس میکنم و مثل همین الانم چشمام اشکی میشن و میخندم از یاد آوردن روزهای قشنگ و شیرینمون . 

وقتی که منِ کم حرف پناه میارم به تلفن و شماره مامانم رو میگیرم و پشت خط منتظر میمونم تا صداش رو بشنوم و آروم بشم و بگم " مامان کی برمیگردی ؟ " و بشنوم که میگه امشب برمیگرده و من کمی آروم میشم .

وقتی که بغل دست داداشم نشستم و همه این حرفا رو دارم اینجا تایپ میکنم و گوله گوله اشک سرازیر میشه و ندا زل میزنه توی چشمام و میبینه که دارم خودم رو کنترل میکنم که بیشتر از این گریه ام نیاد و آخرسر مجبور میشم بیام تو اتاقم .

وقتی که صدای بغض دارم رو پنهان میکنم تا بابام نفهمه که دارم اشک میریزم و دلم کم آورده این آخر سالی و نتونسته هنوز راهی برای رفع دلتنگی هاش پیدا کنه و مثل دختر بچه ها هنوز که هنوزه به گریه پناه میاره .. 

وقتی که دلتنگ عزیزهای زندگیت میشی و به اون دیوار سفیده تکیه میدی و همه پنبه هات رو رشته میکنی .. وقتی که حتی تو اوج شادی ها باز هم ذهنم کلید میکنه روی تک ثانیه هایی که روزی با هر کدوم از اون سه نفر داشتم ..



 

۲۲اسفند

خب این مسلما من رو خوشحال میکنه که مخاطب هایی از هزاران کیلومتر دور تر از آب و خاکی که من توش هستم ؛ اینجا رو میخونن :دی فارسی زبون هایی که از آسیای دور ، اروپای شرقی و غربی ، آمریکای شمالی ؛ اینجا حضور دارن و پیگیر نوشته های نه چندان جالب من هستن . اما اینکه خاموش میان میخونن و بعد هم اون ضبدر رو میزنن و میرن ؛ من رو دلسرد میکنه گاهی :/  

کاش هر از چند گاهی هم شما برای من بنویسید :)



 

۱۹اسفند

صبح اولین روز از سن جدیدت رو با خبر پیدا شدن کیف پولت ؛ روز کنی ، چه حال خوبیه :)))))



 

۱۸اسفند

با حس و حال غریبی که از صبح همراهم بوده و هست ؛ با تبریکای دوستای مجازی ، با بوسه های خسته بابام ، با آرزوی قشنگ و دلنشین مامانم ، با بغضی که از دیشب تو گلوم مونده ، با قطره اشکی که از گوشه چشمم  جوشید و چند دقیقه روی گونه هام نشست ، با همه اینها من 22 ساله شدم .

دوست دارم 22 سالگی هم مثل 21 سالگی تجربه های خوبش بیشتر از تلخی هاش باشه و همه لحظه هاش من رو به خواسته ام نزدیکتر کنه :)



 

۱۵اسفند

اول این رو بگم که زیاد دوست دارم بیام اینجا و تایپ کنم از روزهایی که خوبن ، پر رنگن و به دل لادن میشینه ؛ اما نمیدونم چرا نمیتونم چیزی رو تایپ کنم و بگم که چقدر چهارشنبه ای که گذشت دلم رو لرزوند و در عین حال پر از ابهام بود .

دوم اینکه فردا مامان و بابام برای یه سفر کاری میرن جنوب و چقدر دوست داشتم که منم تایم آزاد داشتم و باهاشون میرفتم و از هوای بهاری جنوب لذت میبردم . البته که من خودمم جنوبم ولی اونجایی که مقصد سفر مامان و بابام هست ؛ بیشتر جنوب به حساب میاد :دی

سوم اینکه امروز از چند جا شنیدم که یه کمپین راه افتاده که هدفش اینه که برای عیدی امسال ؛ به جای پول و چیزهای همیشگی ، کتاب عیدی بدیم .. خصوصا تاکیدشون برای شرکت ها و موسسه هاست که به جای چاپ سالنامه ، کتاب هدیه بدن .. خب این حرکته خیلی خوبیه و  اتفاقا ما هم تجربه اش رو داریم و چند سالی هست که به پیشنهاد بابام ، کارخونشون کتاب های نفیس هدیه میده .. پیشنهاد میکنم شما هم امتحان کنین و با توجه به سلیقه و شرایط خودتون کتاب های مناسب رو تهیه کنین و هدیه بدین :)



 

۱۱اسفند

چند روزه که برای یک عدد کیف پول سوگوارم . کیفی که همه کارت های مربوط به من توش بود و الان دیگه حتی کارت شناسایی هم ندارم :/ 

تو تاکسی نشسته بودم و فکرم سرجاش نبود و حواس پرتی بهم غالب شد و کیفم رو جا گذاشتم و تلاشم برای نگه داشتن تاکسی بی نتیجه موند . حتی عصرِ همون روز سر چهارراه های شهرم همه تاکسی های اون مدلی رو با یه عملیات گانگستری دنبال میکردم تا که شاید تاکسی موردنظر رو پیدا کنم و کیفم رو پیدا کنم .. ارزش مادی کیفم اصلا و ابدا برام مهم نیس چون طبق عادت معمولم پول نقد زیادی تو کیفم نمیذارم اما علاقه و دلبستگی من به اون کیف ؛ بخاطر طرح و رنگ خاصش بیش از حد تصور بوده و هست .. 

الان به حدی دچار افسردگی شدم که دلم نمیخواد برم کیف پول جدیدی بگیرم حتی ! 



 

۰۱اسفند

با اینکه اسفند رو همیشه دوستش داشتم و احساس تعلق داشتم بهش اما خب با اومدن اسفند همیشه یه حسی هم داشتم که دلم میخواسته ساعت برنارد رو میداشتم و زمان رو تو همون روزهای اول اسفند نگه میداشتم و نمیذاشتم که جلو بره .. دلیلش هم اینه که از این به بعد واسه گرما ؛ به خونه نشینی تا ساعتای 6 و7 عصر مجبور میشم :/

و دیگه اینکه من از طبقه دوم اون کابینت خاص که جای نسکافه و قهوه و دم نوش های عزیزم بود تا شیش ماه دوم سال ؛ دور میشم و به جاش به اون کابینت بزرگهٔ گوشه آشپزخونه پناه میارم که توش یه عطاری جا خوش کرده و تخم های خنکی رو تو خودش جا داده که ماده اولیه شربت های تابستونی من رو تشکیل میدن و تا شیش ماه کافئین خونم پایین میاد :دی

ماه من از راه رسید و اینا اولین تغییرات بعد از اومدنش تو سبک زندگی منه ..