یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

۵۸ مطلب با موضوع «بغضونک» ثبت شده است

۰۵خرداد

یادمه که با خودم قرار گذاشته بودم ادامه بولت ژورنال رو ۲ هفته قبل بنویسم و نشد! بعد تصمیم گرفتم توی این هاگیر واگیر انقدر به خودم فشار نیارم و حس عذاب وجدان نگیرم. به همین دلیل چند هفته ای فاصله میفته و بعد مفصل و دقیق و عکس دار مینویسم.

 

۲۷ارديبهشت

چند روزه یه چیزی از توی دلم میره توی مغزم و بهش دستور یه کاری رو میده ولی من هی مچش رو میگیرم و میگم نکن بچه جان!!! بعضی وقتا همون چیزه وسط راه برگشت به قلب میاد یه لگدی هم به گلوم میزنه! 

بعضی وقتا که میبینه من مانع رسیدن به خواسته اش شدم وقتی به خونه دل میرسه میاد میشینه روی زمین خاکی دلم و پاهاشو میکوبه و گرد و خاک راه میندازه و خودش رو به در و دیوار میکوبه!!

این بازی فعلا ادامه داره باید ببینم تا کجا پیش میره؟! ولی اگه شما بودین چه میکردین با این جنگ و دعوای هر روزه؟



 

۲۶ارديبهشت

اینکه ما تمام عمرمون دوست داریم بهترین ورژن خودمون باشیم یه خواسته مشترک بین همه آدم هاست جدای از هر آب و خاک و نژادی که باشیم و شاید همین میل به پیشرفت و رشد هست که ما هر سال کلی برنامه و ایده داریم برای سال جدید و میخوایم اونی بشیم که همیشه خواستیم باشیم. و خب کم هم پیش میاد ما بتونیم پایبند به هدف هایی باشیم که برنامه ای برای عملی کردنشون نداریم!

خیلی ها معتقدن که اساس بولت ژورنال تلاش برای رشد یا به تعادل رسوندن یکی از شش حوزه زندگی هست. در واقع به نوعی ما هدف هایی رو توی هر حوزه برای خودمون مشخص می کنیم و بعد با ریز کردن اون ها توی فصل ها و ماه های سال سعی می کنیم بهشون برسیم. هر کسی میتونه با توجه به نوع زندگیش بولت ژورنال خودش رو داشته باشه. یه خانم خونه دار، یه دانشجو، یه  فرد شاغل و حتی بچه ها.

                    

حالا باید اول بدونیم شش حوزه زندگی چی هستن!! گفته میشه که زندگی ۶ دسته کلی رو شامل میشه و تمام آرزوها، تلاش ها، فعالیت های ما حول این دسته ها میچرخه. حالا خوبه که بریم و با این تقسیم بندی کمی آشنا بشیم.

این تقسیم شامل: رشد شخصی، سلامت، خانواده، روابط اجتماعی، شغل و درآمد، تفریح و سرگرمی هست. همه یه آشنایی کلی داریم که این دسته ها کدوم بخش از زندگی رو شامل میشن ولی من سعی میکنم خیلی کوتاه و توی چند خط در موردشون برم روی منبر :)

۱- رشد شخصی: میتونه پیشرفت تحصیلی باشه، تغییر دادن یه عادت بد یا بوجود آوردن یه عادت خوب، یاد گرفتن یه مهارت یا هر چیز دیگه ای باشه که به حس خوب ما نسبت به خودمون و رشد شخصیت فردیمون کمک کنه.

۲- سلامت: رسیدگی به جسم و روحمون. خیلی واضح و مشخصه که برای داشتن فرصت رشد و پیشرفت لازمه که اول جسم و روح سالمی داشته باشیم و توجه کنیم که کیفیت خوراک روح و جسممون در چه حده؟!

۳- خانواده: شامل هر رابطه ای میشه که به قلب ما یجوری ربط داره و دوست داریم لحظاتی که با آدم های مهم دلمون داریم با کیفیت باشه پس اینجا میخوایم کارهایی رو انجام بدیم که شامل رابطه های عاطفیمون میشه.

۴-روابط اجتماعی: دایره دوستان، همکارها،فامیل، همسایه، بقال و... رو شامل میشه و این دیگه به ما بستگی داره که میخوایم قطر این داره چقدر باشه :)

۵-شغل و درآمد: پول و این محبوب قلب ها :))) 

ممکنه بخوایم پول پس انداز کنیم، کارمون رو توسعه بدیم، مدیریت دخل و خرج کنیم یا که نه اصلا بخوایم برای کار خاصی هزینه کنیم. 

۶- تفریح و سرگرمی: خیلی بدیهی و مشخصه که این دسته مربوط به خوش گذروندن ما میشه و میتونه هر فعالیتی رو شامل بشه.

بعد از شناختن حوزه ها باید یه کاغذ و یه خودکار برداریم و کمی با خودمون کلنجار بریم و ببینیم که کجا قوی هستیم و کجا ضعیف و بعد تصمیم بگیریم که میخوایم چیکار کنیم با خودمون و اهدافمون. وقتی که این موضوع برامون روشن شد اولویت دسته ها رو با توجه به نقاط قوت و ضعفمون مشخص می کنیم. مسلما اولویت آدم ها با هم متفاوته و ترتیبی که من چند خط بالاتر براتون گفتم اولویت های من هست و برای هر کسی این ترتیب مختص به خودش، شخصیتش و اهدافش هست. 

بعد از همه اینها توی مرحله بعد هدف یک سال توی هر بخش رو باید مشخص کنیم که توی پست بعدی در مورد ش توضیح میدم و درست کردن یه بولت ژورنال رو کنار هم یاد می گیریم :)



 

۲۳ارديبهشت

قبلا یکی دو باری گفته بودم که ذهن من از اساس با بی برنامگی مشکل داره و به طور کلی هر چیزی که مبهم باشه رو نمیتونه تحمل کنه و میل شدیدی به منظم بودن و مشخص بودن و دسته بندی داشتن، داره و ریشه این مشکل هم به تنظیمات کارخونه بر میگرده و تا حدودی تربیت!

حالا از سابقه تاریخی ماجرا که بگذریم و سخت گرفتن های خودم و حرص خوردن هام بابت بی نظمی بقیه رو نادیده بگیریم میرسیم به مزایای برنامه داشتن و لذت تیک زدن :)

تا اونجایی که یادم میاد وقتی دبستانی بودم و مدرسه ام شیفتی بود، عصر ها که تعطیل میشدم و بر میگشتم خونه میدونستم که الان وقت تلویزیون دیدنمه و بعد از اون مشقم رو مینوشتم و بعد شام و سپس خواب. فردا صبح هم در حالی که هم کلاسیام در حال مشق نوشتن بودن من داشتم تلویزیون میدیدم یا نهایتا توی دست و پای مامانم میپلکیدم :)) 

وقتی که بزرگتر شدم هنوز هم بخاطر علاقه زیادم به تلویزیون مجبور بودم یجوری برنامه هام رو تنظیم کنم که وسط اون همه سختگیری و امتحان های زیاد مدرسمون، تلویزیون دیدنم سر جاش باشه. تا اینکه رسیدم به سال سوم دبیرستان و کنکور و اینجا بی برنامه ترین برهه زندگیم بود! 

بعد ولی دانشگاه که رفتم دوباره روتین برنامه داشتن من برگشت به روال قدیم خودش و یه سالنامه جیبی دفترچه طوری داشتم که توش می نوشتم هر روز چه کاری دارم و اتفاق های مهم درسیم رو هم مینوشتم توش. با همین دفترچه ها چه هدف هایی رو که بدست نیاوردم :) 

یه چند سالی به همین منوال گذشت تا اینکه در نتیجه سرچ هام با پدیده ای به اسم بولت ژورنال آشنا شدم. اولش فکر می کردم برای من زیادی پیچیده اس و نیازی نمی دیدم که بخوام اون همه پیچیده برنامه ریزی کنم. این رو هم باید بگم که بخش زیادی از جذابیت بولت ژورنال هایی که میدیدم بخاطر نقاشی ها و طرح ها و رنگ های خوشگلی بود که توی درست کردنش آدم ها خلاقیت به خرج داده بودن و حسابی چشم نوازش کرده بودن.

یکی دو بار تلاش کردم که من هم بولت ژورنال شخصی خودم رو داشته باشم و برای همین یک پیج اینستاگرامی رو فالو کرده بودم ولی خب  دیدم من صرفا دارم از اون همه طرح و رنگ لذت میبرم بی اینکه قدمی برداشته باشم و خب از اونجایی هم که میدونستم هیچ استعدادی توی نقاشی ندارم و دوران با شکوه نقاشی کشیدنم ختم میشه به نقاشی لادن ۳ ساله از ناکجا آباد، تصمیم گرفتم بولت ژورنال بی طرح و ساده ای داشته باشم و برای همین به یکی دو تا سایت سر زدم و چند تا برگه نمونه پرینت گرفتم و شروع کردم به بولت ژورنال داشتن و نوشتن  ۷حوزه زندگی و برنامه چیدن بر اساس اون.

این وسط کلی برگه با رنگ های متفاوت رنگ شدن اما بخاطر اشتباه  برنامه نوشتن هام و جدول بندی های اشتباهم بی استفاده شدن ولی تجربه یک سال و نیمه من از بولت ژورنال داشتن فوق العاده بوده و احساس رضایتم نسبت به خودم تا اندازه زیادی بالا رفته و همین طور هدف دار زندگی کردنم بهتر شده.

حالا اگر که دوست داشتین بعدا بیشتر از بولت ژورنال درست کردن و فلسفه اش براتون میگم :)



 

۰۵ارديبهشت

 چهارشنبه اس، روز محبوبم، سردردم دیگه رمقی برام نگذاشته. پیشونیم رو ماساژ میدم و خسته ام. ۱۲ ساعته از خونه زدم بیرون و منتظرم ساعت به ۷ برسه و برم سویِ خونه. حالم خوب نیست، دلم یجوریه که هیچ وقت نبوده. باز بی قرارم و میشینم توی تاکسی و کله ام رو می چسبونم به شیشه. خودم رو مچاله میکنم و کیفم رو بغل میکنم باد سرد به پیشونیم میخوره ولی به راننده نمیگم شیشه اش رو بالا بیاره.

با خودم میگم بهار که اینجوری نبود! باد سرد نداشت. دلم میخواست هندزفریم توی کیفم بود و میچپوندمش توی گوشم و آهنگ هایی رو گوش میدادم تا حالم رو از اینی که بود بدتر می کرد. میرسم به جایی که باید تاکسی عوض کنم. میام اینور خیابون و میگم فلکه فلان... سوار میشم.. آقایی که جلو نشسته با لهجه اصفهانیش یه چیزایی میگه و میبینم از آینه داره ما دخترا که پشت نشستیم رو دید میزنه. دلم میخواد یدونه بزنم پس سرش و بگم جلوت رو نگاه کن نه پشت سرت رو. ولی من بی حال تر از اونم که بجنگم و حرفی بزنم. هنوز هم توی اینجور وقتا لال میشم و چیزی نمیگم. هنوز هم حرص میخورم از خودم و سرزنش میکنم خودم رو.

نرسیده به فلکه پیاده میشم. میرم اون طرف بولوار. میرم توی کوچمون و خودم رو به سختی به خونه میرسونم. کلید رو میندازم توی در، میچرخونم و میرم توی ساختمون. هیچ کس خونه نیست. لباسم رو عوض میکنم و در رو برای داداشم باز میکنم. بعد از یک هفته میبینمش ولی بی حوصله تر از اینام که وقتی سلام میکنم بوسش کنم و فقط به یه دست دادن اکتفا میکنم. شیرجوش رو میارم و بطری شیر رو خالی میکنم توش. شیر که جوش میاد و بسته کاپوچینو رو خالی میکنم توی ماگ، مامان و بابام و مامان شمسی هم میان تو.

ساعتی به حرف و معاشرت و شام میگذره ولی من هنوز یه حرفی دارم که سنگینی میکنه توی دلم. یه حرفی که دیگه تحمل سکوت کردن در برابرش رو ندارم. با خودم فکر میکنم که این حالی که دارم اسمش چیه؟ فکر نمی کردم بعد از ماجرای آقای م.ق بتونم تپش قلبم رو دوباره حس کنم ولی انگار حالی که دارم خیلی شبیه هست به حال چند سال قبلم. بهش فکر میکنم که ۴ سال از اون روز ها گذشته و من دوباره حس اشتیاقی پیدا کردم به مردی و میترسم. واکنشی که همیشه به اتفاق های جدید دارم. 

میام توی اتاقم و از حالی که دارم کلافه ام و کمی غمگین. یه شعر از شاملو پیدا میکنم و میخونمش. چقدر نزدیکه به حال من. مینویسمش توی دفتر روزانه ام و تهش مینویسم برای حال دل  امشبم. باز هم بی قرارم ولی آروم تر. 

با خودم میگم آدمی که نمیتونه علاقه اش رو بیان کنه، دوست داشتن براش سم هست. کسی که نمیدونه راهی که میره یک طرفه اس یا دو طرفه به انتظار نشستن بیهوده ترین کار ممکنه براش. به لادن درونم میگم پس وقتی نه جرئتش بیانش رو داری و نه مطمئنی به متقابل بودن این حس، پر و بال نده به احساست. حالا وقت خوبی برای دل سپردن نیست!

+پ.ن: عنوان از معینی کرمانشاهی



 

۰۲ارديبهشت

۱- میدونم که دیره ولی از نظر من هنوز هم میشه سال جدید رو تبریک گفت و آرزو کرد برای سیصد و سی و سه روزی که ازش باقی مونده :) پس با این حساب، سال نوتون مبارک :)

۲- چند شب پیش بعد از خیلی وقت اون حالی که ماه ها بود نداشتمش اومد سراغم و کلمه های توی ذهنم دنبال هم، تند و تند جمله میشدن و من هم با بالاترین سرعت تایپی که در توانم بود یادداشتشون کردم توی نوت گوشیم. بعد از این همه مدت بالاخره تونستم چند خط درست و حسابی بنویسم. اگر بتونم یه مقدار از بخش های شخصیش حذف کنم و ببینم خوب میشه حتما اینجا پستش میکنم که داشته باشمش.

۳- زمانی که پست قبلی رو نوشتم توی حال و هوای اسباب کشی از محله و خونه دوست داشتنیمون بودم و خب در کنارش بخاطر دل کندن از آدمی احساسات مثبتی هم نداشتم و این شد که پست قبلی رو نوشتم و ترجیح میدم دیگه صحبتی نکنم در باره اش چرا که هنوز هم نتونستم بعد از گذشت چند ماه با خودم کنار بیام و اذیت میشم.

۴- شما حرف بزنین برام. بگین از قدیما کیا هنوز این وبلاگ خسته رو میخونن؟



 

۱۷بهمن

تا حالا چند بار توی زندگیتون پیش اومده که به شخصی/ جایی/ چیزی عمیقا دل بسته باشین ولی مجبور شده باشین که رهاش کنین و برید؟ برام بگید از احساستون و اینکه چطور تونستین میل موندنتون رو درک کنین ولی تصمیم سختتون رو بگیرید و برید؟

بعد هم من میام و از دو بار رها کردنم میگم!



 

۲۷دی

اصلا یه روزهایی دلم میخواد همه چیز رو آف کنم، در ورود به لادن رو ببندم و چراغ ها رو خاموش کنم و تابلوی "تعطیل" رو آویزون کنم. واقعا یه زمان هایی نیازه که زندگی رو تعطیل کنم و به هیچ چیز مطلقا فکر نکنم و فقط بخزم زیر پتو و کتاب دستم بگیرم و قهوه ام رو بذارم کنارم و غرق دنیای کتاب ها بشم. چرا درک این خواسته گاهی سخت میشه؟ چرا آدم ها کنار نمیان با اینکه ممکنه هر آدمی برای ادامه زندگی نیاز داره گاهی به روش خودش بازسازی روحی کنه خودش رو؟ 

چرا مجبور میشم مهمونیا و دورهمی ها رو برم؟ چرا باید توی فلان جشن حتما باشم؟ افسرده ام؟ نه قطعا و لزوما. اما مطمئنا یه روزهایی حال توی جمع بودن رو ندارم همین.



 

۲۰دی

از عنفوان کودکی تا همین یکی دو سال پیش، همیشه وقتی می دیدم یکی از هم کلاسی هام توی دوران مدرسه و دانشگاه یه فامیل یا آشنایی چیزی داره توی مدرسه و دانشگاه که یا معلمش هست یا مدیر و معاون و یا حتی استاد، با یه نگاه حسرت بار و منم میخوام طوری نگاهشون می کردم که فکر می کردم حتما چیز خیلی خوبی باید باشه و همیشه فکر می کردم حسرت به دل میمونم توی این مورد. 

دلیل این حسرتم هم این بود که می دیدم اون فامیل چقدر هوای اون هم کلاسی رو داره و اون هم کلاسی برای خودش یکه تازی میکنه و هر جا برنامه ای مخالف میل و نظرش بود به راحتی با مذاکرات پشت پرده با فامیل دور، به نتیجه دلخواهش میرسید و باقی ماجرا. خلاصه اینکه از همون سال پیش دبستانی تا همین خود سال آخر دانشگاه هم چنان در جستجوی یه آشنا بودم ولی خب برای من شده بود سوزن توی انبار کاه. حالا هدفمم توی دوران دانشگاه از داشتن یه فامیل و آشنا این بود که واسه کارای فارغ التحصیلی گیر کارم حل بشه که نشد و مجبور شدم دیپلماسی دانشجویی رو یاد بگیرم و خیلی آماتور طور تلاش کنم اون یه درس پیش نیاز رعایت نشده رو ندید بگیرن و بذارن که بشه که فارغ بشم :)

دیگه دانشگاه تموم شد و منم یادم رفته بود که دلم روزی روزگاری یه آشنا و فامیل میخواسته، تا اینکه تابستون پارسال برای کارهای بیمه ام و بیمه بیکاری یه آشنا یافتم که یکی از آشناهای بابا بود( یه بار قبلا اینجا ازش گفتم) و کلی خوشحال و خندان بودم که بله بالاخره یافتم. ولی خیلی جالب بود که داستان یجوری پیش رفت که اون بشر میخواست توی مسائل دیگه ای خودش رو دخالت بده و من که تازه داشتم یاد می گرفتم قاطع و جدی بودن رو و خیلی هم برام مهم بود به اون آدم بفهمونم که لبخندهای من نشون از محجوب یا خنگ بودنم نیست و به وقتش چنان آمپری می چسبونم که خود آمپر تعجب میکنه، نه گذاشتم نه برداشتم توی یکی از تلفن هایی که به من کرده بود و طلبکار طور بازخواستم می کرد که چرا به من نگفتی بیام اونجا، گفتم نیاز به حضورتون نبود و منم لازم ندونستم که شما باشین. 

خب کاملا مشخص میشه که چه آسون اولین فرصت آشنا داشتن رو از دست دادم و اون حسرت دیگه کامل از ذهنم پاک شد که چرا من هیچ جا هیچ آشنایی ندارم و دیگه جوری شد که هوس آشنا داشتن به سرم نزنه.

گذشت تا اینکه من دوباره خواستم درس بخونم و این رشته جدیدم چیزی بود که تا دلم میخواست بابا دوست و آشنا توش داشت. از درجه یک تا درجه بیست و خب من خیلی چراغ خاموش طور زیر پوست شهر سرم به کارم و هدف خودم بود و کاری نداشتم که کی کیه. یه روز در مورد یکی از استادام با بابام صحبت می کردم و توی ذهن بابا مونده بود و بعد از چند وقت که اون استادم رو دیده بوده فرصت میشه از خانواده هاشون و کارشون حرف بزنن و بابا میگه اتفاقا دخترم دانشجوی شماس و استاد گرامی میفهمن که بلههههه. 

قبل از اینکه استادم بفهمه من کی ام سعی می کردم هر هفته با پیش خوانی برم سر کلاسش و توی بحث ها شریک باشم و نظراتم رو بگم ولی دقیقا از اون روز به بعد یه حس مسئولیت شدیدی و یه نگاه توقع دار سنگینی روی دوشم حس میکنم که هیچ خوشایندم نیست:/  یه توقع و پیگیری از طرف استادم؛ یه نگاه توقع دار پدرانه از طرف بابام که دوست داره من جلوی دوستش سربلند باشم؛ یه حس اینکه خودم چی میشم این وسط و چطور توجه نکنم به این توقع ها؛ یه احساس مسئولیت به با کیفیت بودن و همین طور خوب پیش رفتنم. 

خلاصه که الان فهمیدم آشنا داشتن بعضی جاها خوب که نیست هیچ تازه مسئولیت زا هم هست و روانت رو پریشون میکنه گاهی.



 

۲۲خرداد

 هی آمدم بنویسم جام جهانی چشمانت هی یادم آمد قاب چشمانت نه فوتبال ببین است و نه مثل باقی مردهاست برایم.