یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

۶ مطلب در فروردين ۱۳۹۴ ثبت شده است

۳۱فروردين

وقتی منُ بغل گرفتیُ با احساس بی نظیرت پیشونیمُ بوسیدی..

وقتی که گفتی من هنوز همون دختر کوچولوی یک ساله ای هستم برات که داشت خفه میشد اما زنده موندم..

وقتی گفتی بودنت بهم آرامش میدهُ دلم خوش میشه به داشتن یه همدل

وقتی گونه هاتُ بوسیدم..

خستگیم در رفت... اما هنوز هم نگرانم برای روزی که جدا از تو میشم :/

دلم آرامش امروزتُ، لبخند امروزتُ، احساس مادرانه امروزتُ برای همیشه به یادگار نگه میداره :))



 

۲۸فروردين

یجور خلا یا شاید هم خستگی... نمیدونم چرا نمیتونم بنویسم ://

کلی چیز تو ذهنم رژه میرن تا نوشته بشن اما... اما وقت نوشتن که میرسه بی رمق میشن دستام!!! شاید هوای غباری اینروزا منُ هم غباری کرده :(

کاش میتونستم همه افکارم اینجا بذارم و برم یه جایی که دور از همه آدم ها ساعت ها پیاده قدم بزنم...



 

۱۵فروردين

1- خب من برعکس خیلیا که آخر هرسال خودشون و سالی که گذشت رو میسنجن، تصمیم گرفتم امسال بعد از تعطیلات عید خودم بسنجم، برای امسالم برنامه ریزی کنم، کارای اشتباهم بشناسمُ تلاش کنم که دیگه تکرارشون نکنم.. سالنامه جدیدی که بابا بهم داده قرار شده که بشه جایی برای نوشتن برنامه های ریز و درشتی که امسال باید بهشون برسم.. 

2- با اینکه وقت زیادی از هر روزمُ تو اینترنت میگذرونم اما تو هیچ شبکه اجتماعی ای عضو نیستم.. یه صفحه تو instagram دارم که بعد از حدود یکسال هنوز هیچ عکسی upload نکردم، face book هم از همون اوایل نرفتم سمتش اصلا، از app های مربوط به گوشی خدابیامرز wechat نصب بود رو گوشیم که بنا به خواهش های او، حذفش کردم.. دیگه خیلی وقت بود دور از این جریان های همه گیر شده بودم و بیشتر دنبال یاد گرفتن چیزای جدید بودم تا اینکه قبل از عید وقتی فهمیدم خبری از مسافرت نیس، گفتم واسه بیکار نبودن یکی از این app های اجتماعی رو نصب کنم تا بلکه کمی سرگرم بشم.. عضو شدن همانا و درخواست دوستی های بسیار همانا... از پسر 14 ساله بگیر تا مرد40 و خورده ای سال.. جالب بود برام که خیلی از خانما تو قسمت relationship واقعیت رو گفته بودن اما برعکس خانما، آقایون عضو معمولا گزینه single رو انتخاب کرده بودن.. جالب تر از هرچیزی پیشنهاد هایی که بهم میشدن بود.. پست های همه کپی از همدیگه بود.. فکر میکردم من به عنوان یه آدم حق دارم که اونچیزی که دلم میخواد رو share کنم.. میتونم بی دغدغه عکسام رو بذارم یا که اصلا نوشته های خودم‌ رو که ساعت ها به مغزم فشار آوردم تا نوشته بشن رو share  کنم.. از اینکه میدیدم یه عده هنوزم هستن که با خر بودن خودشون میخوان تورو هم خر فرض کنن ناراحت تر از قبل میشدم (نمیخواستم بی ادبی کنم اما کلمه بهتری پیدا نکردم).. از اینکه اینهمه به شعورم توهین میشه رو نمیتونم قبول کنم.. به همین دلیل دیگه میخوام عطاش رو به لقاش ببخشم :/

3- نحسی سیزده روز پنجشنبه منو کاملا نحس کرد.. ناراحتیُ بحثی که بین اون 2 نفر پیش اومد بیشتر از هرچیزی منو آزار داد.. اشک هایی که پشت یه سردرد و تهوع، پشت اون درد مزمن کتفم، قایم شده بود با راه رفتن های تنهایی، خزیدن تو اتاق تاریک زیر پتو، ریخته شد.. کسی نفهمید و نمیدونست من بیشتر از همه آزرده شدم..‌کسی دلیل آزردگی منو نفهمید و نخواهد فهمید.. تنها خودم میدونم که چقدر اون پنجشنبه شکستم از درد..



 

۱۱فروردين

شاید اونروز که داشتم وبلاگ آزیتا رو میخوندم یک درصدم احتمال نمیدادم که یکی از اون دغدغه هایی که تو آخرین پستش گفته بود، برام رنگ بگیره باز .. وقتی داشتم اون پستش میخوندم فقط به این فکر میکردم که چقد از این دغدغه ها برای منم شدن یه دغدغه... دغدغه هایی که گاهی باعث میشن یه روز تموم رو بهش فکر کنی، تصمیم بگیری راجع بهش، خیال پردازی کنی، و آخر سر هم هیچ چیز تغییر نکرده باشه و این فقط تو بودی که ساعت ها بهش فکر کردی!!!

دغدغه ای که از یادم رفته بود، بی خیالش شده بودم، دور از ذهن بود برام حالا پر رنگ تر از هروقت دیگه ای شده.. اونقدی پر رنگ که شبای تاریک اتاقمُ پر از رنگ هایی کرده که دوسشون دارم!!! فیروزه ای، بنفش، یاسی، گلبهی.. من اینروزها که بیشتر از همیشه به او، آینده اش، خودم، آینده ام، فکر میکنم پر از خواستن هایی شدم که مدت هاست دلتنگشون بودم.. آرامش!!! همون چیزی که تونستم دوباره توی نگاهش ببینم.. شروع امسال دلم روشن بود به اتفاق هایی که میتونن قلب کوچیکم به تپش وادار کنن.. 

مسافری که خیلی وقت تو ایستگاه اتوبوس منتظرش بودم از راه رسید.. دیشبم پر شده بود از دلتنگی های جمع شده... پر بود از صدای منظم قلبم.. پر بود از اویی که تازه رسیده بود اما با خستگی سفر.. دیشب بهترین زمان بود برای شنیدن صدای احساسی که هم قدم عقلم شده بود :)))



 

۰۷فروردين

وقتی اویی که باید باشد نیستُ بغل میگیری خودت را تا تنها نباشی و به گفته آن روانشناس عمل کنی...

بغل میگیری خودت را میان جمعی که گمان میکنند دوستت دارند اما تو دوست داشتنشان را هیچ گاه لمس نکرده ای!!! 

بغل میگیرم خودم تا فکر کنم خودم را دوست دارم :|



 

۰۱فروردين

دلتون شاد و بی غصه

روزتون روشن

سالتون پر از لبخند های از ته دل

بُزتون سر به راه و تپل