یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

۵ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

۲۸ارديبهشت

این چند وقت که ننوشتم و کم نوشتم و کمرنگ بودم موضوع واسه نوشتن گاهی بود اما نویسندهٔ عزیز دچار نوعی بی حالی و خشکیدگی قلم شده بود که دلیل اصلیش همون ننوشتن و فاصله گرفتن از مجازستان و بلاگستان بود :|| 

خلاصه که بر من ببخشایید :دی

اما حالا که اومدم میخوام از تک تک لحظه های دیروزم که حالم رو خوووب کردن و بهم انرژی دادن و خاطره ساز شدن برام ؛ بگم . از یه روز خاص برای هر انسانی که تجربه اش کرده باشه . روزی که توی چشمی و همه بهت تبریک میگن و با لبخندهای پهن و چشم های برق دارشون برات آرزوهای قشنگ و دوست داشتنی میکنن و دلت شاد میشه و هر لحظه از خود بی خودتر میشی و خنده هات از ته دل تر میشن :)

همون روزی که مامانت و دوست عزیزت رو از دور میبینی که برات دست میزنن و لبخندهاشون یه لحظه کمرنگ نمیشه . روزی که مامان و بابات رو وقتی میان پیشت  محکم بغل میگیری و همه شادی قلبت رو میریزی توی نگاهشون و از اون بوسه های مخصوص خودشون بهره مند میشی و آرزوهاشون رو با " ممنونم " و " ان شاالله " و " امیدوارم " جواب میدی !

یه روز که همزمان شده با تغییرات جدید تو زندگی و برنامه هات :)

یه روز که  استرسی نداشتم براش و همه هدفم لذت بردن ازش بود تا جایی که بی نهایتِ وجودم راضی بشه ازش . و وقتی کنار پسرهای کلاس نشستم و دارم از کنارشون بودن لذت میبرم و همراهشون دست میزنم و جیغ میزنم ، به هیچ چیز و هیچ شخصی فکر نکنم .

یه روز که انگار حس های خوبش از صبح روز قبلش شروع شده بود و همینجور انرژی بود که سرازیر شده بود سمتم و همین انرژیه بود که باعث شده بود بتونم دخترها رو آروم کنم و بگم به حال خوبی که جشنمون بهمون میده فکر کنین فقط و نگران خوشامد دیگران نباشین . خودتون عشق کنین فقط :دی

و بالاخره بعد از چند هفته برنامه ریزی و خیال پردازی های من و دوست ها و هم کلاسی های عزیزم ، دیروز فارغ التحصیلیمون رو با شکوه جشن گرفتیم و سالن رو ترکوندیم :)))))))))

و یکی از بهترین قسمت های دیروز که همه مهمون هامون دوستش داشتن پخش کلیپ معرفیمون بود که خییییلی خاص و حرفه ای بود و هنر بچه هامون واقعا به چشم اومد :) 

و اون بخشی که به دل من نشست ، بالا رفتن از سن برای خوندن سوگندنامه بود . که استاد عزیزم دکتر میم با یه شعر کارش رو شروع کرد و منم همراهش زیرلب زمزمه میکردم اون شعر رو و چشم دوخته بودم به همه آدم هایی که روبروم بودن و حس میکردم چقدر مهربون شدن همشون . اونقدری که میشه متوجه شد از ته دلشون شاد هستن و برامون خوشحال هستن .

همهٔ 25 نفر ورودی مهندسی برق 91 دانشگاهمون روی سن وایساده بودن و سوگندنامه ها تو دستشون بود و قسم میخوردن که نفع مردم بر نفع خودشون ارجحیت داشته باشه :)  و دکتر میم آخرسر آرزو کرد که ماها درجا نزنیم و به کم قانع نشیم :دی . چه آرزوی خوبی بود واقعا :)

و بعد از رفتن خانواده ها و تموم شدن سلفی ها و مرتب کردن سالن ، همگی دور هم‌جمع شدیم و کمی از خودمون حرکات موزون در کردیم و تا تونستیم جیغ زدیم و کل کشیدیم :دی همچین موجودات مهندس و باحالی هستیم :دی  و با حس کردن حضور آقای حراست بار و بندیلمون رو بستیم و رفتیم سوی خونه هامون :)

 

عجب فووووووووق العاده بود دیروز :)))



 

۱۹ارديبهشت

دوست داشتم از شدت بغض و گیجی گریه کنم و بگم این حرف ها یعنی چی !! یعنی من انقده نشناخته ام برات که با این نصیحت ها و رفتارهات میخوای من رو تغییر بدی ؟ منی که آزاد نیستم و همیشه تو قفس بودم و حالا با این نوع رفتارت همون یه ذره آزاد بودنم رو هم داری میگیری .

بی شک سر به راه ترین و بی حاشیه ترین بچه تو فامیل بودم و هستم و تغییر نمیکنم به هیچ وجه اما دوست ندارم با 22 سال سن یه سری از عادت هام رو بگیری ازم . این همراه من اومدن ها حس خفگی رو بهم میده ، هیچ میدونستی اینو ؟ میدونی که از وقتی فهمیدم انسانم و نفس میکشم خودم رو از شما جدا کردم و مستقل بودم ، پس نذار نگرانی های بی دلیلت من رو ازت دور کنه و دلم رو بشکنی .



 

۰۸ارديبهشت

زودتر از اونی که فکرش رو کنم دومین ماه 22 سالگیم رو دارم توی روزهام گم میکنم و بیزار میشم از مشغله هایی که یهوویی با هم برای خودم درست کردم تا یه سری چیزها رو فراموش کنم و کمتر به یاد بیارم اما میبینم چیزی جز یه روند فرسایشیِ خسته کنندهٔ کم لذت نیست و دیگه مثل قبل نمیتونم واسه خودم باشم و لادن رو دودستی بگیرم و نذارم بزرگ بشه .

فکر میکنم باید تو این سن بزرگ تر شدن و بالغ تر شدن رو یاد گرفت اما نه مثل الان من که یا از اینور بوم افتادم یا از اونور .. که گم کردم خودم رو و شب ها کمتر از قبل میتونم رویاهام رو تصور کنم و از شدت خواب آلودگی به سرعت چشمام سنگینِ خواب میشن . حتی انقدری خسته میشم که هنوووووز واسه نوبت شما آزی اقدامی نکردم :/

بین کارآموزی رفتن ها ، عصرها تو دفتر مهندسی یکی از آشناها میرم چیز یاد بگیرم ، گاهی دنبال هماهنگی های جشن فارغ التحصیلی هستم ، گاهی خاله لیلا رو برای کاری همراهی میکنم ، گاهی پیگیر ثبت گروهمون میشم و کنار همه اینها چند روزه که فرآیند خونه داری رو هم تجربه میکنم و با این حال آخرین ترم تحصیلی کارشناسیم رو میگذرونم .

اینروزها روزهایی هستن که تن خواب آلودم رو از اتاقم میکشم بیرون و با چند مُشت آب سرد سعی میکنم بیدار کنم خودم رو و بعد از چند ساعت دانشگاه بودن ، تو راه برگشتم به خونه از اون سوپری مواد اولیه ناهار امروزم رو میگیرم و میرسم خونه و یه قسمتش رو آماده میکنم . 

بعد با یه برنامه از قبل آماده شده ، برای رفع خستگی دوش آب سرد میگیرم که هم گرما ازم دور بشه و هم فرصتی داشته باشم برای اینکه بتونم ذهنم رو چند دقیقه ای خالی کنم از هررر چیزی :) و چند تیکه از اون لباس هایی که نمیشه انداخت تو ماشین رو هم جدا بشورم و بدم بیاد از این فعل اجباری !

درست همون وقتی که restart شدم و حس خوبی دارم ؛ همه عشقم رو همراه با آویشن تازه آسیاب شده میریزم تو غذا تا که شاید طعم بهتری بگیره و بیشتر دوست داشته بشه از طرف ندا و داداشم ..

به هفته بعد هم فکر میکنم که دقیقا تو شبی مثل امشب تو یه عروسی احتمالا شلوغ و باحال هستم که منم جزئی از رقصنده هاش هستم و میتونم یه شب حال خوب کن و عااالی داشته باشم و لذت ببرم ازش .. هر چند که هنوز نمیدونم چی باید بپوشم :دی 

وقتی ساعت به 3 میرسه دیگه وقت اون میرسه که باز لباس بپوشم و برم سویِ دانشگاه و بیخیال از کنار اون کلاس پیچونده شدهه میگذرم و به خودم میگم مثلا ترم هشتی هاااااا بیخیال بابا ؛)  ولی با اشتیاق پله ها رو بالا میرم تا به طبقه سوم دانشکده برسم و اون استاد خوش اخلاقه که بهم اعتماد به نفس میده رو ببینم و از تو کلاسش بودن لذت ببرم و سه ساعت پشت سیستم بودن رو حس نکنم .. حتی اگه هم گروهیم نباشه و تنها باشم و سرعتم بالاتر بره و خیییلی زودتر از بقیه بچه ها  برنامه هام جواب بدن و استادم اجازه بده که برگردم خونه :)))

وقتی هم که با کمی خستگی میرسم خونه ؛ نوبت ، نوبته شام هست :| و رسیدگی به خواسته های خواهر و بردار گرامی که مثل یه مامان مهربون باید باشم واسشون و یادم باشه که این اتفاق واسه همین امروز و امشبه و دیگه تموم میشه این قضیه و یه کم سبک تر میشه کارهام و حداقل این آخر هفته رو میتونم سیِ خودم باشم و بس و به لادن و خواسته هاش رسیدگی کنم !



 

۰۵ارديبهشت

میتونم بگم اون لحظه هایی که دستای دخترونهٔ کوچیکش رو توی دستام گرفته بودم و کنارش بودم تا یه رنگی رو انتخاب کنه و بعد ازش قول بگیرم که آروم بشینه و ورجه وورجه نکنه ، یکی از حس دار ترین لحظه های عمرم بود .

اونجایی که انگشت هاش رو تو دستم گرفته بودم و برس لاکم رو میکشیدم روی ناخن هاش ، درست همون لحظه که توی چشم های سیاهش نگاه میکردم و اون هم لبخندش رو میزد ، حس کردم که چقدر بی نهایت دوستش دارم و دلم میخواد کنارش باشم و اون دختره شیطون و کنجکاو و جستجوگر رو با سکون و آرومیِ مخصوص به خودم براش وقت بذارم و یادش بدم معمولی نباشه از همین حالا ..

دخترهٔ شیطونمون امشب آروم شده بود و تب دار و وقتی داشتم میرسوندمش خونشون تکون نمیخورد و ساکت بود .. نمیدونم چرا ولی چند وقته با هربار دیدنش ؛ دوست دارم چیز جدیدی براش داشته باشم که هر چند کم اما براش یه کلمه جدید ، یه رفتار جدید ، یه نوع حرف زدن جدید وجود داشته باشه که سرسری از کنار چیزهایی که میخوام یادش بدم نگذره ! 

هر بار که میخوام بی حوصله بشم و فقط چیزی بگم که دیگه ازم سوال نپرسه ، پشیمون میشم و همه انرژیم رو میذارم که باهاش خوب حرف بزنم و قانعش کنم .. بی حوصلگی ها رو میذارم برای وقتایی که اون نیست .. 

فکر میکنم باید تو رفتار با بچه ها جوری باشم که اون بچه یه سری چیزها رو فقط با من بخواد تجربه کنه و دوست دارم وقتی به سن الان من رسید تو خاطره هاش یادش بیاد که از بچگی فلان قضیه و رفتار رو از فلان آدم یاد گرفته و یجور خودخواهانه ای دوست دارم من نقش خوب و درستی تو ذهنش داشته باشم و پر رنگ باشه حضورم تو خاطره هاش .. 



 

۰۱ارديبهشت

اولین چهارشنبهٔ دوست داشتنیِ اردیبهشتی امسالم رو با یه جمع کاملا مردونه شروع کردم و دیگه مثل سابق معذب نمیشم از اینکه خودم تنها دختر کلاس باشم . این تو جمع های کاملا مردونه قرار گرفتن یجورایی به نفعم هم شده آخه اعتماد به نفسم به شکل عجیب و خوبی بالا رفته و تو آخرین کلاس هفته ام ؛ من هستم که جواب همه سوال های استادم رو میدونم و خیلی خوب برنامه هام جواب میدن :)

امروز دوست داشتم لپ پسرک استادمون رو میکشیدم و یه دونه از اون شکلات های ذخیره شده ام رو بهش میدادم و میگفتم چه پسربچه شیرینی و واه که چقدر تو دل من برای خودش جا باز کرده اون پسرک :دی

وقتی که دست های باباش ؛ که استادمون باشه رو گرفته بود و به شکل کنجکاوانه ای به من خیره شده بود و هر چند وقت یکبار نیشخندی میزد و بعد نگاهی به آقای م.ح میکرد و بعد در گوش استادمون چیزی رو میگفت ، همونجا بود که دلم خواست میتونستم بگیرمش و بچلونمش :)))

یا اون وقتی که آقای م.ح بطری آب من رو برداشت و سر کشید و پسرک استادمون چشماش گرد شد و کمی دهنش از تعجب باز شد و تا چند ثانیه روی آقای م.ح زووم بود ، همون لحظه ها بود که تو ذهنم داشتم مرور میکردم این پسرک وقتی تو جلسه دفاع بوده میمیک صورتش چجوری بوده !!!

اونهایی که من رو میشناسن خوووب میدونن که کم پیش میاد من بچه ای رو دوست داشته باشم و دلم بخواد بچلونمش و این پسرک استادمون از اون معدود بچه های دوست داشتنی زندگیم بوده تا به الان ؛)))