یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

۹۴ مطلب با موضوع «نو تجربه ها» ثبت شده است

۱۴مرداد

شب که میرسه و ستاره ها آسمون رو خال خالی میکنن ، همون وقتی که اون 206  همیشگی بعد از نیمه شب اون خانوم همسایه رو پیاده میکنه ، همون وقتی که دستای من زیر سرم گذاشته شدن و فاصله ای شدن بین سرم و بالشتم ، رویاهای یه دختر 21 ساله رنگ میگیرن !! گاهی خودش رو تو یه خونه با دکوراسیون مدرن میبینه که طبقه هشتم یه آپارتمان خلوت هست. اون خونه با رنگ های سفید و بنفش یواش رنگی رنگی شده و یه پنجره بزرگ از این سر دیوار تا اون سر دیوار داره که شیشه های تمیزش ، صاحب اون خونه رو هر عصر پاییزی با یه ماگ نسکافه داغ میکشونه پای پنجره ! با دست راستش ماگ رو میگیره و دست چپش رو حلقه دور بازوی دست راستش. چشم میدوزه به شهر ! به اون همه چراغ ماشینی که چشمک میزنن و اون هیچ سهمی ازشون نداره.

اون دختر بعضی وقتا یه عکاس میشه که به اون پسره دستفروش تو خیابون فکر میکنه. دلش میگیره ! همونجوری که به سوژه روز بعدش فکر میکنه یادش میاد که خیلی وقته کسی رو تو پیله تنهاییاش راه نداده. نمیدونه این خوبه یا بد فقط میدونه خیلی وقته که دیگه تنهایی یار چند ساله اش شده..

تو همین رویا بافی ها ، میرسه به جایی که فکر نمیکنه تجربه اش کنه.. دلش میگیره از اینکه نتونه این رویاش رو حقیقی کنه.. فکر که میکنه بهش ، میگه اگه نشه شاید یه شکست باشه برام :/ 

این خیال پردازی ها هر شب تا جایی پیش میره که پلک دختر 21 ساله رو سنگینِ خواب میکنه اما اون دختر هنوز تو رویایِ اولش مونده. همون جایی که باید هر شب و هر روزِ اون خونه با اون پنجره های بزرگ ، تنِ نحیف دخترک  رو تنهایی نوازش کنه.. اون دخترِ به ظاهر بزرگ ، همیشه کوچیک بوده برای خودش. همیشه دنبالِ     " اویی "  بوده که یافت نشده ، که همراهش باشه ، که اون همه احساسِ نیاز به دوست داشته شدنش رو بفهمه.. 



 

۱۱مرداد

- "سلام تنبل خانم ! من رفتم باشگاه ثبت نام کردم تو هم پاشو برو ثبت نام کن که از فردا بریم باشگاه. پاشو خانوم مهندس تنبل !! "

 

+ " سلام خانوم مهندس ورزشکار. حوصله باشگاه و ورزش رو ندارم متاسفانه :/ فکر کنم خودت تنها بری بهتر باشه :) "

 

دیگه هم دانشکده ای هامم فهمیدن که من برای پول هام کلی برنامه ریزی میکنم :)

خب من ترجیح میدم پولی که قرار هزینه کنم برای باشگاه و تو یه تایم بد صبح ها برم این یکی باشگاه یا که نه کلی پول بابت تاکسی بدم تا برم اون باشگاه فوق لوکس که از 8 صبح تا 12 شب فقط مختص خانوم هاست ، باهاش یه گرمکن ورزشی و کفش خوب بگیرم و زیر نظر مربی خواهرم ، شب ها تو همین بوستان بغل خونمون ورزش کنم. اینجوری کلی به نفعم میشه :)) هم مربی اختصاصی دارم هم اینکه پولم واسه باشگاه هزینه نمیشه و برای خودم میمونه..



 

۰۷مرداد

1- حس خوبی دارم نسبت به این لباسی که تنمه :)) حریر و خنک و گشاد و رنگی رنگی ! وقتی که می خوابم گوله میشه میاد بالا تر از کمرم اما بخاطر سبک بودن و کم حجم بودنش وقتی که گوله میشه اصلا اذیت نمیشم و تازه خوشحال ترم میشم که اومده بالا و باعث شده باد کولر به کمرم بخوره و خنک بشم :)))))

 

2- آهنگ hillary duff رو که اسمش my kind هست ، اینروزا خیلی گوش میدم. یه حس خوبی توی آهنگش هست. یجور آرامش همراه با هیجان :) پیشنهاد میکنم یه بار بشنوینش...

 

3- تابستون امسال یه سری حرکتا از پسرای هم سن خودم توی فامیل دیدم که هنوز نتونستم هضمشون کنم!! انقد که غیر معقول بوده کارهاشون :/  مثلا همین نوه عموی بابام که چند ماهی هم از من کوچیکتر تشریف داره. 4 شهریور مراسم عروسیش o...O  این در حالی هست که هنوز یک سال مونده تا درسش رو تموم کنه و بعد باید بره سربازی!!! من نمیدونم اینا واقعا به بلوغ عقلی رسیدن؟؟!!!! چی توی خودشون دیدن که باعث شده فکر کنن میتونن یه زندگی رو اداره کنن و مسئولیت دختر مردم رو قبول کنن ://

یکی دیگه از پسرای فامیلمون که اونم اتفاقا چند ماهی از من کوچیکتره ، اقدام کرده برای زن گرفتن.. دختره هم 3 سالی ازش بزرگتره :|||  نمیخوام منعشون کنم یا چیزی شبیه به این ، اما واقعا من هرچقدر فکر میکنم نمیتونم با این قضیه کنار بیام.. 

 

4- گاهی وقتا بعضی از آدما انقدی مهربون هستن که همش با خودت میگی ، مگه میشه؟؟ مگه داریم؟؟؟ چند وقت پیش بواسطه ای معلم سال های سوم و چهارم دبستان بابام ، بعد از چهل و خورده ای سال ، بابام رو پیدا کرد. این شد زمینه ای برای رفت و آمد خانوادگی و چند باری به همراه عروسا و داماداش اومدن و رفتن. چند هفته پیش اینجوری شد که ما بریم و بهشون سری بزنیم. جایی که زندگی میکنن بی نهایت خوش آب و هواست :)) همه جا سبزِ سبز :) باغ  میوه های تابستونی ، فرصت چیدن هلو و آلو سیاه از درخت. آب خنکی که از کنار آلاچیقشون میگذشت و شانس این رو داشتی که پاهات رو بزنی توی آب و همزمان شربت توت خونگی بخوری :))) ناهار خوشمزه ای بخوری و بعد بشینی لواشک تازه و قیصی و برگه های خوشمزه رو بذاری توی دهنت و مزه مزه کنی... وقت برگشتن هم چند تا بطری شربت توت ، یه عالمه آلو و برگه سیب ، کلی حبوبات ارگانیک و بدون سم ، یه دبه ترشی های خوشمزه ، 4 تا شیشه بزرگ انواع مرباو یه سری سبزی های کوهی بدن دستت و یه جعبه حلوای مخصوص شهرشون رو هم بهت بدن و آخر سر هم معذرت خواهی کنن و بگن ببخشین که نبردیمتون اون یکی باغمون... این همه محبت و مهربونی رو من حتی از فامیلای بابام که همشون باغ های خوب دارن ندیدم. اینجور آدما که دوست دارن هرچیزی  که دارن رو با تو شریک بشن ، بعضی وقتا باور نکردنی هستن. همین آدما هستن که شهری بودن وشهری شدنشون نتونسته ذره ای از محبت هاشون کم کنه :)))) 



 

۰۶مرداد

وقتی همه لحظه هایم غرق شده در جایی که تو بودی و من از اینجا با این فاصله ها ، شب ها به وقت خوابم ، رویایت را فقط نظاره میکنم ، نخواه که دلتنگ نباشم..

 

۳۱تیر
۲۹تیر

زندگی منم پَستی بلندی های خودش رو داره. گاهی اونقدی بلند که نفسم رو بند میاره و گاهی اونقدی پَست که ترمز توی سرازیری هاش جوابگو نیست. فکر میکنم به نسبتی که سنم داره بیشتر میشه ،شیب پَستی بلندی ها هم بیشتر میشه. شاید چون که دیگه تحمل منم داره بیشتر میشه :) 

تنش ها و اعصاب خوردی ها همیشه هستن ، تنهایی ها و کنج عزلت ها هم کم و بیش هستن اما اون چیزی که بعضی وقتا باید حضورش پر رنگ تر بشه ، امیدوار بودن و روحیه داشتن هست که اگه نباشه کلاهت پس معرکس ! باید مثل امروز من وقتی چشمات رو باز میکنی هر چیزی که این چند روز اذیتت کردن رو بسپاری به اون سطل زباله ای که کُنج‌ ذهنت سال هاست خاک میخوره و بعد فُرمتش کنی و بفرستیش جایی که دیگه بر نگرده !!

برای اینکه یادم بره که این چند روز چه صحبت ها و بحث هایی شد ، چه رفتار های زشتی دیدم و ذره ذره شکستم و با سردرد و معده درد و سوزش گوشه سمت چپ قفسه سینه ام ، سر کردم ، باید میرفتم. باید میرفتم تا به خودم برگردم و پشت بندش یه لادن امیدوار به آینده برگرده !! 

رفتم و خودم رو سپردم به اون دختربچه ای که این لادن رو دوست نداشت و میخواست هرجور شده بخنده.. نشستم توی تاکسی و سرم رو چسبوندم به شیشه و مثل ندیده ها همه آدما رو نگاه میکردم و براشون قصه ای از زندگی هاشون توی ذهنم میساختم. راننده جوون تاکسی آروم میرفت و برای هر پیاده ای بوق میزد. بیب بیب بیـــب ! قمیشی هم میخوند. میشه نوازشم کنی وقتی شیکسته بالم !!! انگار که از زبون من میخوند.. چندتایی مسافر سوار و پیاد شدن اما من هنوز داشتم بیرون رو میدیدم و با خودم میگفتم ای کاش امروز خوب پیش بره و حالم خوب بشه تا بنویسمش تو وبلاگم :)

پیاده شدم و دو تا خیابون و یه چهارراه رو پیاده رفتم و رسیدم به اون الکتریکیِ مد نظرم. فروشنده اش آروم بود و آرامش داشت و من خجالت کشیدم از تند تند صحبت کردنم که نشون از نا آرومیم میداد :|| خریدم رو انجام دادم و باز برگشتم به همونجایی که پیاده شده بودم. ناخودآگاه رفتم سمت بازار و پاساژها ! واسه رسیدن به اون فروشگاه از میون بر پاساژها رفتم که هم گرمم نشه هم به شلوغی و جمعیت نرسم.

فروشنده این یکی فروشگاه هم آروم بود و پر از لبخند :)  اینجا هم خرید نه چندان ضروریم رو انجام دادم و برگشتم اما هنوز راضی نشده بودم. هنوز خوب نبودم. باید راه میرفتم و به هیچ چیز فکر نمیکردم تا بشم اون لادن سابق.. سر از پاساژ طلا فروشا درآوردم و یهو دیدم جلوی اون بدلیجات فروشی ، پشت ویترین دارم جینگیلیجات رو رصد میکنم. این گزینه خوبی بود قطعا :)) همون چیزی که من رو به وجد میاره ! یه انگشتر بند انگشتی و یه انگشتر با ست بند انگشتیش :))) اشانتیون خوبی که اون پسره جلف بهم داد :)) 

توی ایستگاه بودم. همه جور آدمی رد میشد. بچه ای که گریه میکرد و بستنی توی دستش رو همزمان لیس میزد ، دختری که کنارم نشسته بود و از دعوای امروز صبحش با مامانش برای دوستش میگفت ، پیرزنی که دستاش پر از سبزی بود. همه اینها با یه لیوان شربت تخم ریحان که دست من بود و هر قطره اش من رو سرحال تر میکرد. طبق عادت معمولم تا تهش خوردم و صدای پِخ پِخ ته لیوان رو هم درآوردم. فکر کنم این لذت بخش ترین صدا برای من از زمان بچگی باشه که هنوز با 21 سال سن صداش رو در میارم :))))

برگشتنی هم خانومی کنارم نشسته بود که مدام سوال میپرسید ازم. از جزئیات توافق هسته ای تا قیمت نخود و ماشین و خونه و آخر سر هم از مانتویی که تنم بود خوشش اومده بود و آدرس مغازه ای گرفته بودم رو پرسید که گفتم اینو از اینجاها نگرفتم تا پایانی باشه برای سوالاش :))

باج دادم به خودم تا حالم خوب بشه. هرچند نتیجه این حال خوب خالی شدن کیف پولم بود اما می ارزید. ارزشش رو داشت که خنده روی لبام بیاد و بخندم و تسلیم شرایط نشم :)



 

۲۸تیر

از وقتی که اینجا اومدم و شروع به نوشتن کردم ، کمتر از خانواده ام و شرایطم گفتم. فکر هم نمیکنم لازم باشه که خانواده من اینجا هم باشن. همون محیط خونه و داشتنشون برای من کافیه ! همین که کنارم هستن و بهم دلگرمی میدن و نمیذارن سختی بکشم برام بزرگترین نعمته.

دیشب با مامانم که نشسته بودم ، کمی باهاش حرف میزدم و با عوض کردن کانال تلویزیون همش دنبال برنامه ای بودم که یه کم سرگرمم کنه که یهویی روی کانال 3 موندم. یه آقایی رو توی برنامشون داشتن که صدای خواننده ها رو تقلید میکرد و یه سری از صدا ها رو نمیتونست زیاد خوب تقلید کنه !! یادم به چند سال پیش افتاد که یه شب تابستونی توی حیاط خونه مامان شمسی ، همه خاله ها و دایی ها با خانواده هاشون نشسته بودن و یه صدایی اون وسط خودنمایی میکرد. همه بلند بلند میخندیدن و دایی بزرگم از شدت خنده داشت اشک میریخت و صورتش سرخ شده بود :)) 

همه اون خنده ها واسه صدای مامانم بود. حنجره ای که مامانم داشت و داره این توانایی رو داره که صدای هر آدمی رو دقیقا مثل خودش تقلید میکنه. بی کم و کاست. این تقلید صدا اونقدی قوی بود که دایی بزرگم به مامانم میگفت اگه کسی پشت در خونه باشه فکر میکنه فلانی اینجاست !!! مامان من اونشب که فکر کنم حرف 13 سال پیش باشه ، حسابی صدای همه فامیل رو با تیکه کلام های خاص خودشون تقلید کرد و همه رو خندوند اما فردا عصرش با اتفاقی که برای دایی بزرگم و خانومش افتاد ، گفت تا آخر عمرم دیگه ادای حرف زدن کسی رو در نمیارم.

میدونید که ترک کردن کار سختی هست اما مامانم تقریبا ترک کرد. گاهی وقتا که باز همه جمع باشن دور هم مامانم از حنجره اش مایه میذاره تا همه قه قه بخندن اما از کیفیت کارش کم‌ شده. هم واسه عملی که داشت و تار های صوتیش کمی مشکل پیدا کردن هم واسه تمرین نکردنش.

دیشب وقتی داشتم اون شب رو مرور میکردم ، رو به مامانم کردم و گفتم که چی از ذهنم گذشته.. خندید و گفت چی بگم مامان. منم اگه مرد بودم و کسی رو داشتم شاید الان به جای این آقاهه روی صحنه بودم و برنامه اجرا میکردم :))) 



 

۲۷تیر

نه قصه زندگی تمام شدنی ست، نه حال این چند روز من :/

نه من آرام میشوم، نه این ذهن :/

در جستجوی آرامشی گمشده ام فارغ از تمام روزهایی که جا مانده اند در خیالم



 

۲۰تیر

وقتی استاتوسش رو دیدم دلم یجوری شد. یه حسی شبیه خالی شدن. چیزی که هنوزم نمیدونم چی بود. وقتی با خوندن استاتوست به آینده فکر کردم انقدی گم شدم تو خیالاتم که اصلا یادم رفت چی میخواستم بهت بگم. نمیدونستم باید خوشحال باشم از اینکه شادی یا باید ناراحت باشم از اینکه فاصله هامون بیشتر و بیشتر میشه!!! وقتی که همه 11 سال گذشته و تموم سال هایی که بیشتر از نصف عمرم بودن رو با مرور حضورت توی زندگیم به یاد میارم، دلم میگیره.

اینکه شنیده بودم که تو هم قرار از این آب و خاک بری بیشتر برام شبیه به یه شوخی بچگانه بود اما مثل اینکه نه واقعیت داره. یادم میاد پیش دانشگاهی بودیم که گفتی دلت نمیاد برای آینده خودت یه عمر دور از مامان و بابات زندگی کنی. یادمه که همون روز گفتی من تنها بچه خونمون هستم و هیچ وقت خواهر و برادری نداشتم و حالا نمیتونم برای دل خودم باشم. آرزو برات بی اندازه خوشحالم که تو استاتوست نوشتی " فقط چند ساعت دیگه موندهه که برسی " یه پرچم آمریکا، یه هواپیما و ...

نمیدونم حسی که من الان دارم اسمش چیه اما میدونم که اصلا حس خوبی نیس که دوست دبستان و راهنمایی و دبیرستان و دانشگاهت، قرار برای یک عمر از این شهر و کشور بره و احتمالا من تا آخر عمر یه اسم از اون دوستم فقط برام میمونه.

 

آرزو... دلم میخواد قاصدکی که قرار تو رو به آرزوهات برسونه مثل خودت پر از آرامش باشه :))) هرچند الان دیگه اشکام اجازه نمیدن که چیزی به ذهنم بیاد برای نوشته شدن اما نهایت خوشبختی رو برات از ته ته ته قلبم آرزو میکنم.



 

۱۷تیر

دوست دارم جایی باشم شبیه به جنگل های بلوط همینجا که زمستان هایش عجیب برای من دوست داشتنی ست. جایی باشد که قدم بزنم و سبز باشد و هوایش همچون ماهِ بهمنی باشد که عطر بهار کمی جا خوش کرده در آن و من فارغ از تمام دغدغه ها و مشغولیت هایم با یک کوله ترجیحا سورمه ای  با دفتر روزانه هایم و یک خودکار آبی ساده همراه با 3 پرتقال خونی، از آنهایی که شیرینی اش تا ساعتی ماندگار باشد، با یک آینه جیبی و یک دستکش چرم و شاید دوربینی که حالا آرزویش را دارم. همه اینها باشد و من... یک لادن که فقط نفس عمیق میکشد و به هیچ کدام از آرزوهایش فکر نمیکند تا مبادا آرامش تازه یافته اش را گم کند!

من با همان کفش محبوبم بزنم به دل کوه و بروم و گاهی برگردم به پشت سرم نگاهی کنم و همه جا را خوب ببینم و مکثی کنم و دوباره بالا روم از آن تپه هایی که نفس را میگرد از من... برسم به بالای تپه و تو آنجا باشی!! تو باشی تا من ذوق زده شوم از فتحی که کرده ام. مگر میشود تو را دید و ذوق زده نشد و آسمان را نگاه نکرد و در دل نگویی "خدایا ممنونم ".. مگر میشود با تو بود و آن پرتقال ها را با تو سهیم نشد!!!! مگر میشود با تو بود و دل به حرف هایت نداد!! اصلا مگر میشود دختری با خصوصیات من باشد و از کنارت بودن لذت نبرد. مگر میشود لادن باشد و  مردی که گمان میکند میشناسدش و  تمام امسال به عشق داشتن آن مرد، رها کرده همه آنهایی را که میخواستندش...

انگار که تو هم مرا از سال های دور بشناسی و حالا شادمان باشی از یک دیدار ناخواسته و به قول امروزی ها یهویی :))) تو مرا دعوت کنی به نوشیدن آن چای ذغالی پر رنگی که دم کرده ای و بدانی قند نمیخورم و از کوله ات یک مشت توت خشک در کف دستم بگذاری و لبخند بزنی.. من همچون عادت همیشگی ام منتظر باشم که سر صحبت باز شود و تو برایم از سال هایی که مرا میشناسی بگویی و من هم بگویم‌ از اینکه چه شد که حالا اینجا هستم. دفتر روزانه هایم را از گوشه کوله ام بکشم بیرون و بگویم "من عادت دارم حس خوب لحظه هام رو یادداشت کنم ولی حالا میخوام تو برام بنویسی، البته اگه دوست داری :))"  و بعد تنها یک جمله بنویسی..    

 "خوشحالم که امروز دیدمت"

دلم نخواهد که برگردم و از آن ارتفاع پایین را ببینم و بگویم " چجوری این همه راه رو اومدم؟!! " و بلند شوم و خودم را بتکانم و کوله ام را بسپارم به شانه هایی که حالا همین چند دقیقه کوتاه با تو بودن را به دوش میکشند و نمیخواهند آن کوله را دوباره کنار خود ببینند. پا شده ام اما منتظرم که تو همراهم شوی حداقل تا آن پایین و نگذاری ادامه مسیر را تنها با یادت به سر کنم. پا میشوی و همراهم تا دم جاده می آیی و میخواهی کمی با تو قدم بزنم. چه چیزی بهتر از این که دمی بیشتر کنارم باشی و من فکر کنم که تو هنوزم اینجا هستی!!!! چشمانم تمام سنگ هایی که با پایم لگد میشوند را میشمرد. یک سرگرمی گذران برای آنکه کمتر چهره ات در یادم بماند..‌تو حرف میزنی و من سکوت میکنم.

تمام جاده را میرویم و آخر تو برمیگردی و من با همان کوله سورمه ای دوباره لادنی میشوم که هنوز امیدوار است به اینکه بالاخره روزی تو را برای همیشه پیدا خواهد کرد..