یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

چند قدم همراه من باش!

چهارشنبه, ۱۷ تیر ۱۳۹۴، ۱۲:۵۶ ق.ظ

دوست دارم جایی باشم شبیه به جنگل های بلوط همینجا که زمستان هایش عجیب برای من دوست داشتنی ست. جایی باشد که قدم بزنم و سبز باشد و هوایش همچون ماهِ بهمنی باشد که عطر بهار کمی جا خوش کرده در آن و من فارغ از تمام دغدغه ها و مشغولیت هایم با یک کوله ترجیحا سورمه ای  با دفتر روزانه هایم و یک خودکار آبی ساده همراه با 3 پرتقال خونی، از آنهایی که شیرینی اش تا ساعتی ماندگار باشد، با یک آینه جیبی و یک دستکش چرم و شاید دوربینی که حالا آرزویش را دارم. همه اینها باشد و من... یک لادن که فقط نفس عمیق میکشد و به هیچ کدام از آرزوهایش فکر نمیکند تا مبادا آرامش تازه یافته اش را گم کند!

من با همان کفش محبوبم بزنم به دل کوه و بروم و گاهی برگردم به پشت سرم نگاهی کنم و همه جا را خوب ببینم و مکثی کنم و دوباره بالا روم از آن تپه هایی که نفس را میگرد از من... برسم به بالای تپه و تو آنجا باشی!! تو باشی تا من ذوق زده شوم از فتحی که کرده ام. مگر میشود تو را دید و ذوق زده نشد و آسمان را نگاه نکرد و در دل نگویی "خدایا ممنونم ".. مگر میشود با تو بود و آن پرتقال ها را با تو سهیم نشد!!!! مگر میشود با تو بود و دل به حرف هایت نداد!! اصلا مگر میشود دختری با خصوصیات من باشد و از کنارت بودن لذت نبرد. مگر میشود لادن باشد و  مردی که گمان میکند میشناسدش و  تمام امسال به عشق داشتن آن مرد، رها کرده همه آنهایی را که میخواستندش...

انگار که تو هم مرا از سال های دور بشناسی و حالا شادمان باشی از یک دیدار ناخواسته و به قول امروزی ها یهویی :))) تو مرا دعوت کنی به نوشیدن آن چای ذغالی پر رنگی که دم کرده ای و بدانی قند نمیخورم و از کوله ات یک مشت توت خشک در کف دستم بگذاری و لبخند بزنی.. من همچون عادت همیشگی ام منتظر باشم که سر صحبت باز شود و تو برایم از سال هایی که مرا میشناسی بگویی و من هم بگویم‌ از اینکه چه شد که حالا اینجا هستم. دفتر روزانه هایم را از گوشه کوله ام بکشم بیرون و بگویم "من عادت دارم حس خوب لحظه هام رو یادداشت کنم ولی حالا میخوام تو برام بنویسی، البته اگه دوست داری :))"  و بعد تنها یک جمله بنویسی..    

 "خوشحالم که امروز دیدمت"

دلم نخواهد که برگردم و از آن ارتفاع پایین را ببینم و بگویم " چجوری این همه راه رو اومدم؟!! " و بلند شوم و خودم را بتکانم و کوله ام را بسپارم به شانه هایی که حالا همین چند دقیقه کوتاه با تو بودن را به دوش میکشند و نمیخواهند آن کوله را دوباره کنار خود ببینند. پا شده ام اما منتظرم که تو همراهم شوی حداقل تا آن پایین و نگذاری ادامه مسیر را تنها با یادت به سر کنم. پا میشوی و همراهم تا دم جاده می آیی و میخواهی کمی با تو قدم بزنم. چه چیزی بهتر از این که دمی بیشتر کنارم باشی و من فکر کنم که تو هنوزم اینجا هستی!!!! چشمانم تمام سنگ هایی که با پایم لگد میشوند را میشمرد. یک سرگرمی گذران برای آنکه کمتر چهره ات در یادم بماند..‌تو حرف میزنی و من سکوت میکنم.

تمام جاده را میرویم و آخر تو برمیگردی و من با همان کوله سورمه ای دوباره لادنی میشوم که هنوز امیدوار است به اینکه بالاخره روزی تو را برای همیشه پیدا خواهد کرد..



 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۴/۱۷
لادن

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی