یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

۶۸ مطلب با موضوع «از دانشگاه» ثبت شده است

۱۰اسفند

 سه سال پیش، 6 اسفند شنبه بود. یه روز شنبه بارونی!!! اونروز خوووب یادم.. همون روزی که ساعت10 صبح شنبه هر هفته بچه های ریاضی پیش  تعطیل میشدن... اونروز من و آنیام تا یکی از چهارراه های شلوغ شهرُ پیاده با هم راه اومدیم اما بعدش هرکدوممون رفتیم سمت خونمون.. برای من 6 اسفند اون سال مثل بقیه روزها عادی بود!!! پر از روزمرگی های درسی و خالی از استرس کنکور.. اون شنبه رفت اما یه طوطی سخنگو رو جا گذاشت :)) یه طوطی که خیلی شیطون و خوش قلب.. یه طوطی که من اسمش گذاشتم فرشته زیبایی.. اون فرشته با همه شیطنتاش لبخند و قهقه هایی روی لب هر کدوم از ماها جا میذاره که یادمون میره تازه یه روز از فوت بابابزرگمون گذشته..

اون دختر کوچولوی سفید و خوشکل کاری میکنه که سر سفره غذا همه بزنن زیر خنده و بلند بلند بخندن.. اون دختری که من اگه لحظه به لحظه هم بوسش کنم بازم هنوز تشنه بوسیدنشم، بی نهایت شبیه به مامان شمسی... حتی ستون فقراتش :)) اون دختر کوچولو شده عشق همه نوه های مامان شمسی!!! شده سوگلی داداشم که بهش زنگ‌ میزنه و گلایه میکنه که چرا از اصفهان براش سوغاتی نیاورده، شده مدعی العموم.. کسی جرأت نداره اسم داداشم صدا بزنه چون خانم کوچولو بازخواستش میکنه.. 

اون‌ کوچولو شده بهونه ای برای خندیدن ما.. این فرشته زیبایی امسال 3 ساله شد.. فرشته دوست داشتنی من، آرزوم که همیشه عمرت همینقدر پرانرژی باشی.. همینقدر کنار بابات دخترونگی کنی براش.. همینقدر دختر دایی دوست داشتنی من بمونی!!!



 

۰۶اسفند

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

 

۰۴اسفند

سرمایی که دیروز بدنمُ بغل گرفته بود، اثرات برفی بود که کل شهرم دوره کرده بود اما من فکر میکردم فقط بارونِ که میباره..

از آخرین باری که برف بارید یه تصویر تو ذهنم دارم.. سال86 بود!! یکی از آخرین شبای آذر.. برف میبارید اما روی زمین نمیموند!!! اینبار هم...

تموم کوه هایی که مثل یه دیوار شهرم دوره کردن، پر از برف شدن :)) سفیدِ سفید.. امروز صبح که یونی بودم با دقت همه کوه ها رو دیدم.. سرما کشیدن و تو خیابون بدون لباس گرم راه رفتن اما می ارزید.. امیدی که دیگه از دل همه رفته بود با این برف و بارون و سرما برگشت.. حالا میشه بخارایی که از دهن بیرون میاد رو دید.. میشه دید که لباسای گرم هنوز پوشیده میشن... میشه هنوز دماغت مثل بچگیا بچسبونی به شیشه بخار گرفته پنجره اتاقت :))



 

۲۹بهمن

هوای این آخرین هفته از بهمن، اینجا خیلی دوست داشتنی.. انقدی دوست داشتنی هست که دلت میخواد فقط بشینی و ریه هات پر کنی از هوایی که کمتر دیدیش!!! هوایی که باعث بشه ته دلت قــنج بره واسش.. ته دلت این ماه و این هفته رو با وجود اتفاقای بدش دوست داشته باشه.. مگه میشه این شبای بارونی که صدای بارون مثل یه موزیکِ ملایمِ دوست داشتنی میشه، رو دوست نداشت؟؟؟

هوا، هوای این روزهای شهرم خیلی به دل میشینه.. هوایی که من غرق میکنه تو خودش تا یادم بره که ناراحتم، که دلتنگم، که کم حوصله ام، که یادم بره دنیا همیشه اینجور نمیمونه!!! 

 راهی که خستگی رو تو تنم نگه میداشت، سه شنبه ساعت 16:32 منُ با خودش برد به جایی که مثل دختربچه های تو فیلما دلم بخواد روی لبه جوی آب راه برم، دستام باز کنمُ سرم بالا بگیرم و فقط آسمونِ بارونی ببینم... بی توجه باشم به هم دانشکده ای هایی که پشت سرم راه میومدن!!! حواسم سمت اون سه تا پرستوی تو آسمون پرت بشه و با لبخند ببینمشون.. دست بزنم به شمشاد هایی که تازه شکل جدیدب بهشون دادن... بیام خونه و تو اوج تنهایی و سکوت، پنجره ها رو باز کنم که اون هوای خنک بعد از بارون خونه رو پر کنه... برم و گلدونای مامانم آب بدم و خوشم بیاد که ببینم گل جدید دادن... روبروی تلویزیون رو زمین لم بدم و به مورچه هایی که دارن بدو بدو میکنن واسه خورده های کیکی که چند دقیقه قبل دستم بود، نگاه کنم... زندگی کنم.. یاد بگیرم زندگی همیشه تلخ نیست.. زندگی روی شادی هاش هم به ما نشون میده!!! 

یادم بیاد که زندگی جـــریان داره :))

۲۶بهمن

دل شوره ای که از دیشب به جونم افتاده بود، امروز صبح کله سحر کار خودش کرد.. همش کابوس پشت کابوس!!! خوابای بدم اینبارم تعبیر داشتن.. دیگه دارم خودم لعنت میکنم واسه شبایی که کابوس هایی واقعی میبینم..

 

تازه پشت پلکم گرم شده بود.. آلارم گوشی داداشم زنگ خورد!! یه کم جابجا شدم و بدون اینکه ساعت ببینم فهمیدم ساعت5 صبح.. لباساش پوشید و بابا تا ترمینال رسوندش!!! باز دوباره داشتم خواب میرفتم که آلارم گوشی ندا بیدارم کرد.. اونم رفت.. باز دوباره چشمامم گذاشتم روی هم!!! گوشی بابا زنگ خورد.. میدونستم حتما چیزی شده که با عجله گوشیش برداشت و رفت بیرون.. چند دقیقه بعد اومدش داخل و من بیدار کرد، گفت لادن جان جا نمونی بابا... گفتم حالا زوده یه ساعت دیگه میرم.. باز داشتم خواب میدیدم!!! موهام بلند شده بود، اما کثیف و روغنی بود.. داشتم موهام با یه برس شونه میزدم.. دندونه هاش تیز شده بود و پوست سرم رو خراش میداد... برس خودم نبود!!!  تو همین حدودا بودم که صدای مامان بابام شنیدم که دارن صبحونه میخورن و حرف میزنن...

بیدار شده بودم اما دلم پیش تعبیرِ خوابی بود که دیده بودم.. مامان رفت تو پارکینگ که چیزی برداره.. بابام صدام کرد!!! گفتم بیدارم.. اومد بالا سرم و یهو گفت لادن، بابا کرمت فوت شده.. مامانت چیزی نمیدونه و توهم چیزی نگو!!! قرار مامانت با خاله و پسرخالت به بهونه بیمارستان رفتن؛ برن خونه باباجونت...

شوکه شده بودم و فقط اشکام از چشمام سرازیر شدن..‌ سرم رو بلند کردم یه نیگاهی به بابام‌ انداختم و سرم باز گذاشتم روی بالشت... هیچ چیز تو ذهنم نمیومد.. فقط و فقط خوابی که دیده بودم جلو چشمام بود!!! لعنت به اون خواب..

مامان رفت.. رفتم زیر دوش و صبح ساعت7 زدم زیر گریه.. از بچگیم تا الان همش مثل یه فیلم‌ چند ثانیه ای‌ گذشت!!!

تنها بزرگ شدن بابا کرم، مرگ پسراش، اون همه ملک و املاکی که بهش ارث رسیده بود اما همش بخشید به ندار ها، گریه های تنهاییش برای نوه از دست رفتش، کم توقع بودنش از بچه هاش، حالا هم سکته ای که جسمش برای همیشه از ما گرفت...  نمیتونستم برم دانشگاه اما رفتم!!! سر اولین کلاس به زور خودم نگه داشتم اما ساعت از 12 که گذشت و کلاسمون تموم شد رفتم سالن‌  مطالعه!!! نشستم و دستمالای مچاله شده رو گذاشتم روی میز.. اشک ریختم.. اشک ریختم و احساس کردم چیزی نیست که دیگه بتونه‌آرومم کنه... تموم دخترا یجوری نیگام میکردن!!! کسی نمیدونست چی تو دلم میگذره که‌ حاضر شدم توی جمع گریه کنم...

دیگه نمیتونم ادامه بدم... سخت برام‌که از حال امروزم بنویسم!!!

۲۳بهمن

جعبه دستمال کاغذی کنار دستم گذاشتس و چند دقیقه ای یه بار یه دستمال جدبد بر میدارم و با تمام توان فــین میکنم تا بلکه اون همه چرکی که تو گلو و بینیم جا خوش کردنُ خالی کنم!!! 

لیوانِ آب گرمُ عسلُ لیمو این چند روزه یکی از نوشیدنی هایی بوده که زیاد ازش خوردم اما تا حالا جواب نداده..

سوپُ شلغم جز بزرگی از برنامه غذایی من‌ شده تا بتونه این ویروس چغر بد بدن رو بندازه بیرون امــا فایده یُخ!!!

کنار بخاری، زیر پتو خزیدم، کتاب به دست دارم تلویزیون میبینم اما این سرفه های ممتد همه عضله هامم درگیر کردن.. دیگه وقتی میخوام سرفه کنم قبلش ناله میکنم و بعدش میرم به استقبال سرفه هایی که هربار باعث میشن دل و روده گرامی هم بزنن بیرون!!! 

صدایی که به زحمت از حلقم بیرون میاد، باید جوابگوی تلفن ها هم باشه.. تلفن هایی که وقت و بی وقت صداشون شنیده میشه و اونور خط معمولا آدمی هست که به زحمت صدام میشنوه و من باید فریاد بزنم تا مامان بزرگام بفهمن چی میگم ://

۲۱بهمن

همش آخرین لحظه ای که روی صندلی نشسته بودی، تو ذهنم داره رژه میره... دلم نمیشه بیام بیمارستان و منم مثل بقیه بشنوم که شاید نهایت تا ۲ هفته دیگه نفسات پشتمون گرم کنه.. اینبارم نمیخوام باور کنم که قرار تو به این زودی بری.. میدونی، آخه دوست داشتم بازم پای حرفات بشینم و بخندم!!! ذوق کنم از اینکه ببینم تو انقد برای همه عزیزی.. چه غریبه، چه فامیل، چه دوست، چه دشمن..

تنها کاری که میتونم به عنوان یه نوه برات انجام بدم، اینه که دست به دعا بشم برای معجزه ای که شاید رخ بده.. دست به دعا میشم چون چیزی ته دلم هست که میگه تو میمونی...

واسه همین از همه دوستام خواستم که برات دعا کنن و از دوستای مجازیمم میخوام برای موندنت دعا کنن.. این دعاها دلم گرم میکنه که بفهمم تنها نیستم.. از هرکسی که این وب میخونه خواهش میکنم ۵ تا صلوات واسه شفای بابابزرگم بفرسته.. خواهش میکنم ازتون!!!

 

۱۸بهمن

 یادم آخرین بار، یه عصرِ چهارشنبهِ زمستونی بود.. همون روزی که کارای مورد علاقم انجام میدم  تا بیشتر و بیشتر از چهارشنبه ها خاطره خوب داشته باشم!! حرف از 2 سالِ پیشِ که هنوز اولِ راهِ دانشجویی بودم.. اونروز هم جَمعمون فقط 5 نفره بود که 4 نفرشون اینبار هم بودن..

شروعِ روز سه شنبه 14 بهمن، مثل بقیه روزا عادی بود.. مثل همون روزایی که دنبال چیزی میگردم تا وقتم پر کنه و عصر بشه!!! اما خب مثل اینکه قرار نبود اون سه شنبه تکرار روزهای قبل باشه... قرار بود شروع روزی باشه که شبش با مزه مزه کردن اونروز خوابم ببره.. اونروزی که قطعا تو ذهنم برای همیشه موندگار شد.

۱۴بهمن

انقدر اخبار و اطلاعات جدید تو این چند ساعت شنیدم که الان که مخم منفجـــر بشه..

بعدا با عکس میام و میگم چیا شنیدم!! دهنم همینجور باز مونده فعلا.. تا یه کم نرمشش بدم که خوب بشه زمان میبره...

۱۳بهمن

کاسه صبرم لبریز شد.. تحمل نداشتم ببینم کسی به ناحق داره حق واقعیم پایمال میکنه و چیزی نگم... نه تنها حق من بلکه حق چند صد نفر!! حالا وقتش بود که یه نفر پیدا بشه و بره از حق خودش دفاع کنه.. اصلا به قول معروف حقُ بــاید گرفت :)

اگه انقدر بهم فشار نمیومد شاید منم مثه بقیه میترسیدم و جیکم درنمیومد.. دلم میخواست مرتیکه عبضی رو له کنم.. هیچ کدوم از بچه های نرم افزار و برق و مهندسی پزشکی دلِ خوشی ازش نداشتن!! 

سه روز وقتم گذاشتم رهیافت الکترونیک کامل خوندم.. کتاب رضوی خوندم!! جزوه بچه های ترمای قبل هم گرفتم خوندم.. میدونستم با اینکه این همه خوندم اما ممکن پاس نشم و نمره خودم بهم نده.. عادتش بود که همه بچه ها رو از دم بندازه؛ اونی که جواب درست داده بود و اونی که چیزی ننوشته بود با هم یکی بودن :// از ترس این کارش ترم بهمن پارسال  الکترونیک نگرفتم به این امید که تابستون با استاد دیگه ای ارائه بشه.. تابستونم باز خودش عوضیش بود!! دیگه از سر اجبار ترم مهر باهاش برداشتم.. از اون اولش همش ترسش تو جونم بود که بیخود من بندازتم...

وقتی رو سایت نمرم دیدم دلم میخواست داد بزنم... منی که 3 تا از 4 تا سوالش کاااااامل جواب داده بودم و یه دونش هم نصفه جواب داده بودم، شده بودم 10 ... میدونستم بازی درآورده و کار همیشگیش بازم انجام داده!! به همه بچه ها زنگ زدم و تا اونجایی که تونستم شیرشون کردم که همه جمع بشیم بریم اعتراض کنیم!! خیلی هاشون از ترس اینکه استاد  باهاشون لج کنه زدن زیر قولشون.. ترسو ها... تنها پاشدم رفتم با مدیر گروه و معاون آموزشی و رییس بخش و معاون دانشجویی حرف زدم، اعتراض کردم، اخمو شدم... گفتم من میخوام برگمو ببینم.. مطمئنم نمرم اینی که رو سایت گذاشتن نیست!! گفتن بیخیالش شو تو که پاس شدی، استاد لج میکنه بدتر میندازتت.. گفتم من فقط میخوام برگم ببینم همین :|

نتیجه داد.. کاشف به عمل اومد که آقا اصلا برگه ها رو صحیح نکرده!!! عشقی همه بجه های برق و مهندسی پزشکی از دم انداخته و فقط اون چند نفری که تمرین داشتنُ پاس کرده... ای خاک تو اون سر کچلش !! حقم گرفتم و نمرم شد 17.38...

بالاخره اون همه اعصاب خوردی جواب داد.. حق چند نفر دیگه رو زنده کردم!!! استاد رو هم توبیخ کردن :)) حقش بود.. به پسرا هم نشون دادم که بی عرضه نباشن  و نترسن از اینکه حقشون بگیرن!!! پسرای هم دانشکده ای و هم رشته ایم فقط میتونن درس بخونن و بلد نیستن حقشون بگیرن :| 

الان دیگه منو تو دانشکده به اسم لادنِ حق گیر صدا میکنن :) خخخخخ