یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

۶۸ مطلب با موضوع «از دانشگاه» ثبت شده است

۱۱بهمن

هم اکنون که این پست در حال گذار از بالقوه به بالفعل است باران میبارد:))) باران که چندوقتی بود عطرش از خاطر مردم این شهر رخت بسته بود.. خدایا متچکریم بسیـــار...

همینطور در زمان حال حاضر یک عدد بی خوابی مزمن در عمق جسم و روح نویسنده نفوذ کرده و مانع دیدن خواب های خووووش شده است زین رو برای تلافی کردن این بی خوابی رو به سوی میعادگاه آورده، باشد که رستگار شویم خخخخخ :))

شایان ذکر است در همین میان آلبوم جدید احسان خواجه امیری در حال پخش میباشد.. بیم آن میرود که تا چندی بعد نویسنده مذکور این آلبوم را تا سر حد مرگ مکررا گوش داده و سپس دلزده شود و دیگر گوش ندهد :||||  آمــا هیچ صدایی دلنشین تر از صدای قطره های باران و برخوردشان با شیشه ها نیست :))) باشد که این صدا ماندگار باشد چند روزی...

 

 

الان دیگه کاملا معلوم بی خوابی چقد برام خووووب بوده :)))

ای جوووووونم به صدای بارووون... ببار که حالا وقتش :)

۰۸بهمن

 اصلا هم بد نیست که چند وقت یه بار کاری انجام بدی که فقط و فقط واسه خوشامدِ دلـــــت باشه... کاری که بتونه بعد یه مدت طولانی که تو فاز بی توجهی به خودت بودی، سرِ حــال بیارتتُ لحظه لحظه اش برات دلنشین باشه!! اصلا کاری بالاتر از شاد بودن و دنبال شادی گشتن نبوده و نیست و نخواهد بود.. تمـــام!! 

حالا که بین 2 ترم یه فرصت یه هفته ای پیدا کردم تا به اصطلاح خستگی یه تررررم درس خوندنُ از جسم و روحم بیرون کنم :)) و فقط 3 روز بیشتر نمونده تا تعطیلات دانشگاه تموم بشه، کلی به اوضاع و احوال کودک (خــر) درونم رسیدم :)))

آدمی که از روزمرگی و تکرار گریزون بوده و احتمالا تا آخر عمرش هم همین روال رو داشته باشه؛ از جمعه تا حالا کلی کار تکراری اما دلچسب انجام داده که تونسته خودشُ دریابِ .. به بهونه های مختلف شلوغ کاری کرده، سر به سر مامانش گذاشته، غذای مورد علاقش (کلم پلو شیرازی) پخته، فیلم دیده، رادیو جوان گوش داده، کتاب های غیر درسیش سر و سامون داده، پالتویی که امسال تا الان فقط 2 بار پوشیده بود شستُ اتو زدُ آویزش کرد به امید اینکه سال دیگه سال سردی باشه و برف بباره :)) . یه قرار دوستانه رو با همون دوستش که کمی دلخوری بینشون بود رو گذاشته و قرار بر این که 2 شنبه هفته بعد همو ببینن... این بهترین قسمتش!!

حالا این همه روضه خوندم که بگم، آدمیزاد همیشه دنبال خوشی کردن بوده اما یه وقتایی روزگار بهش سخت گرفته و نشده که اونجور که دلش میخواد خوش باشه و شادی کنه.. حتما هم لازم نیس از صبح تا عصر بساط خنده هامون به راه باشه تا بگیم بعــله ما شادیم و خوشبخت !!! واسه شاد بودن دنبال کوچیکترین چیزا باشین تا بتونین هر روز حس کنین که شادین :)))

حالا این یه قسمت ماجراس!! قسمت دیگش برمیگرده به اینکه تعریفمون از شادی تغییر بدیم.. بخوایم و تلاش کنیم تا بتونیم عمق شادی هامون زیاد کنیم.. هرچی عمق بیشتر، موندگاری هم بیشتر!!! به این یکی هم خووووب فکر کنین.. واسه من یکی که خیییلی هم دنبال شاد بودن نمیگردم کارساز بوده...

اصلا میخوام بگم تو روزمرگی ها هم میشه جایی برای حال خوب گذاشت!! با اینکه تکراری باشه شاید اما میتونه کمک کنه..حتی یه خورده!! 

تا همین چند سال پیش درگیر روزمرگی بودم و همیشه هم کلافه بودم از اینکه یکنواخت باشم.. اما الان هر روز صبح مثل همیشه از خواب بیدار میشم، با اینکه شاید شب قبلش خواب بدی دیده باشم و تا همین الانم ذهنم درگیرش باشه اما؛ میخوام حالم خوب باشه.. چیزی که خیلی مهم!!!

بین دمنوش خوردنای هر روزه، کتاب خوندن ها، چرت بعد از ناهار، فیلم دیدن های عصرگاهی، میوه خوردن های شامگاهی، شام سبک خوردن های همیشه، بین همه اینا میشه هورمون شادیُ تو دل و روحت تزریق کنی.. چیزی که جدیدا کم شده یا شایدم من کم میبینم!! باید دنبال خوش بودن گشت.. خوش بودن به همون لبخند اول صبح؛ وقتی میخوای سلام بدی هم برمیگرده.. خوش بودن به همون فکر نکردن راجع به خیلی از چیزای بی اهمیت هم  برمیگرده!!!



 

۰۶بهمن

 عاغا من نمیدونم این چه تصور غلطی که اکثر فامیل و آشنا و دوست و هم کلاسی رو درگیر کرده!! چه چیزی باعث شده که اونا همچین فکر کننُ وقتی منُ با اون وسیله ها تو اون فضا ببینن؛ چیزی شبیه به گوزنِ در حال انقراض سیبری بشن که شاخ هاش بی نهایت بزرگ و زیباست :)) بعد اونوقت بیان بگن اینجوری کن، اونجوری کن، فلان چیزو یادت نره، بهمان چیزو حتما استفاده کن... اونوقتِ که من به حال انفجار میرسم اما خودمُ نگه میدارم‌ و چیزی نمیگم و فقط یه لبخند ژکوند تحویلشون میدم :)) 

یه چیزی که شاید تو این دوره زمونه کمتر دیده بشه؛ دلیل نمیشه که بگی وجودش غیرممکنِ یا مثلا امکان نداره فلانی این کارو بلد باشه:|| والاع نباید فقط از روی ظاهر قضاوت کرد.. 

مثلا وقتی لادن رو در حال آشپزی ببینن ۶ تا شاخ رنگارنگ دربیارن و بگن عه ؛))) مگه تو هم آشپزی میکنی؟؟؟؟؟؟ بعــــله که آشپزی میکنم و اتفاقا خووووب هم کارم بلدم والاع :))

اصن چرا فکر میکنن که من دختری هستم که دست به سیاه سفید نمیزنم و فقط بلدم درس بخونم ؟؟؟!!!!!!!!! هان!!!!!! چرا فکر میکنن منم مثل بقیه دخترای فامیل هستم؟؟؟

لازم میدونم که اینجا از حیثیت خودم تمام قد دفاع کنم و بگم که آشپزی رو به لطف مامانم خوووب بلدم.. بیشتر غذاها رو هم بلدم جز آش رشته که تا الان نپختم.. بگم که حلوا ها رو انقدی خوب درست میکنم که حلوای مراسم چهل پسرخالم خودم درست کردم.. تنها... بدون کمک کسی... بعـــله :)) بگم که انقدی علاقه دارم به آشپزی که میخوام یه دوره کامل ثبت نام کنم و گواهینامه آشپزی بگیرم... بگم آشپزیم به حدی رسیده که تو خیلی از مهمونیا مامانم فقط نقش ناظر رو بازی میکنه... بگم که آشپزی بهم‌ آرامش میده و خیلی وقتا اگه حوصله خوووبی داشته باشم میتونم بهتر از مامانم باشم.. بگم که از وقتی که راهنمایی بودم یه روز در هفته مامانم اجازه میداد که من ناهار رو آماده کنم و من چقد براش وقت میذاشتم :))  بگم که هروقت خاله و شوهرخاله دومی هوس رنگینک کنن یا پسراش هوس سمبوسه و پیراشکی کنن، من رو به عنوان سرآشپز اختصاصی دعوت به همکاری میکنن خخخخخ :))  اما حالا برعکس من، آبجیم هوووووچی از آشپزی نمیدونه.. دریغ از یه تخم‌مرغ نیمرو کردن :||

عاغا جان میخوام بگم وقتی یه دختر رو دیدین که زیاد خودنمایی نمیکنه و از آشپزیاش حرف نمیزنه دلیل نمیشه که چیزی از آشپزی ندونه... بدونین که من با اینکه 20 سالم هست اما آشپزی رو بلدم :))) [ آیکون خودشیفته فراهانی]



 

۰۵بهمن
۳۰دی

 مثلا مثل کسی که مجبور شده، عجله داره یا یه جوری باید هرچه زودتر شرایط الانشُ تغییر بده... لااقل با شنیدن اون همه حواشی و حرفا و برنامه ها، کسی انتظار نداشت که ته این قصه انقد بی سر و صدا باشه و این شکلی تموم بشه!! فکر کنم بی سر و صدا ترین اتفاقِ قرنِ  فامیل بود..

از خرداد به اینور هربار که تصمیم گرفتن  تاریخیُ واسه جشنشون اعلام کنن، یه نفر یا از فامیل داماد یا از فامیل ما ناخواسته برنامه رو به هم میزد و هربار وقتِ آرایشگاه و تالار و این چیزا رو واسه یه مدت عقب مینداختن به این امید که اینبار دیگه بشه که بشه!!! از اول مثل اینکه قرار نبود این ازدواج بی هیچ مشکلی پیش بره.. از همون اولِ اول گیرهای زیادی تو کارشون بود!!! شبِ خواستگاری که بابای داماد بواسطه زندگی اونور آبیش حضور نداشت و عموی داماد به جای بابای داماد اومده بود.. یه شب قبل از بله برون پسرخاله داماد که اتفاقا جوون هم بود، فوت شدش و بله برون افتاد واسه بعد از 40 اون خدابیامرز :(((

واسه بله برون بعدی باز یکی از فامیلای داماد فوت شدش اما دیگه اینبار با چند روز تاخیر مراسم بله برون و  عقد که فقط یه مهمونی در حد خاله و دایی و اینا بود گرفته شد!!! مهمونی ای که بواسطه پراکندگی فامیل تو کل ایران به 20-25 نفر  بیشتر نمیرسید و همه شکمشون واسه عروسی صابون زده بودن :))))

همه واسه 9 مرداد آماده بودن که برن عروسی و زکات بدنشون بدن و تخلیه انرژی کنن و بعد از یکی 2 سالی که عروسی فامیل نزدیک نداشتیم، دلی از عزا دربیاریم:))) اما نشد باز... اینبار نوبت فامیل ما  بود که نقش خودش بازی کنه و دستی داشته باشه تو این قضیه که نذاره دخترعموم بره سر خونه زندگیش..

 باز از دس سر همه چیز واسه شهریور رزرو کردن و همه گفتن که هرجور شده هر اتفاقی افتاد کاری کنن که این مراسم برگزار بشه... خانواده داماد و داییا  و خاله هاش از اون سر دنیا پاشدن اومدن ایران اما باز گره انداختن تو کار!! حالا نوبت بابای داماد بود که سازِ مخالف بزنه و بگه با این ازدواج مخالف.. بگه که دوست نداره پسرش با دختری ازدواج کنه که یه سال ازش بزگتر... به منطقی بودن یا نبودن حرف بابای داماد کاری ندارم، حرفم به این که حالا دیگه وقتش نبود!! حالا که عقد کردن و همه چیز آمادس... تو این هاگیر واگیرِ بابای داماد، زن عموم رفت کما.. بی هیچ علت و مریضی!!! 2 ماه تموم رو تخت بیمارستان بود تا اینکه کم کم اوضاعش بهتر شد و تونست نسبت به قبلش یه خورده بهتر بشه... بازم نشده بود!! محرم و صفر که تموم شد از این و اون و دخنترعموم میشنیدیم که عروسی نگیرن و به جاش برن تور اروپا و وقتی برگشتن یه جشن کوچولو بگیرن... اینم نشد:///

 

 

   

                        

 

 

 

حالا که 2 هفته از شروع زندگی زیر سقف دخترعموم میگذره ، من تازه شنیدم!!!

اینکه بی سر و صدا، بی هیچ جشنی، بی هیچ مهمونی ای ، تو سکوت کامل خبری، یه روز عصر داماد و مامانش میان و دست دخترعموم میگیرن میبرن خونه خودش: منُ خیلی خیلی ناراحت کرد!!!  برای دخترعموم ناراحتم... کاش حداقل انقد خاموش نبود شروع زندگیش.. کاش بهمون میگفتن و اونجا بودیم و و لااقل براش سوت میزدیم، تو صورتش میخندیدیم... هیچ کس نفهمید.. هیچ کس!!!



 

۲۶دی

 یه چند وقتی بود که کمرنگ شده بودم اما حواسم تموم مدت به اینجا بود.. به اینجایی که قرارِ جایی باشه برای ثبت کردن روزهام!! اینجا نبودم اما حواسم بود که دلم میخواد از چه چیزایی بنویسم، چه شکلی بنویسم، بعضی وقتا حتی برای اینکه سوژه اصلی حرفم از یادم نره؛ تیتر و‌کمی از جمله بندی هام رو هم مینوشتم:)

 اینروزایی که امتحانای یونی دارن به ته خط میرسن، من احساسی دارم که باهاش غریبگی میکنم.. احساسی که نسبت به یکی از تصمیم هام دارم!! یه جور سردرگمی مطلق:/

نه اینوریم نه اونوری.. همین وسط گیر افتادم!! اما میدونم ته سردرگمی هام و این دنیای عجیب الانم به جایی میرسه!! نمیدونم به کجا اما میدونم بالاخره تهش یه چیزی میشه... شاید نیاز دارم که یه کم به خودم فرصت بدم تا بتونم حس تلخی که قسمتی از وجودمُ پر کرده و افسارش از دستم در رفته، فروکش کنه تا بتونم راهی انتخاب کنم که احساسم نقش کمی توش داشته باشه!!! و چقدر سخته کنار اومدن با حسی که چاشنی انتقام رو توی خودش داره...

فکر میکنم بعضی وقتا میشه که شدیدا نیاز دارم با خودم روراست باشم و شرایط الان من هم از همون بعضی وقت هاست!! 

عجیبم!!! لادنِ درونیِ من اینروزها سختِ و ناشناخته.. حداقل برای خودم!! 

۲۴دی

 نمیخواستم اینو بگم اما مثل اینکه چیزی تو وجودم هست که میگه این لحظه و امشب باید ثبت بشه. همین امشبی که یه جورایی منُ درگیر کرده:| 

مسلّما امشبُ دوست ندارمُ میخوام زودتر تموم بشه... اتفاق چندان مهمی پیش نیومده اما واسه آدمی که وجود بعضیا بهش حس بدی میده، این مهمون که چند روز یکبار میاد خونمون و امشب میخواد بمونه، کمی آزار دهندس.

دوست ندارم کسیُ ببینم که هنوز به من امید داره اما من هیچجوره نمیتونم واسش کاری کنم!!!! نمیتونم اعتراضمُ نسبت به این آدم، به بقیه بگم... نمیخوام و نمیتونم!!!

چقدر سخته بعضی وقتا همه حس هاتُ با آهنگ bailando از انریکه توی تختت خالی کنی، بلکه کمی بتونی فراموش کنی این چند روز رو از خدا بخوای اون شخصُ کمتر ببینی.. برای آرامش خودت که چند وقتیِ پشت قهقه های مصنوعیت قایم شده دلتنگ بشی.....

امشب ثبت شد!!! حالا شب از نیمه گذشته، مثلِ......

تا قبل از اینکه دستام اون دکمه های مشکی رو لمس کنن یادم بود که چی میخوام بنویسم. جمله هام جمع و جور کرده بودم همه چیز آماده ثبت شدن بود اما یهو مثل نور شمعی که با یه نسیم ملایمِ ملایم خاموش میشه و همه جا رو تاریکی میگیره؛ همه چیز رفتُ فقط یه ذهن موند با یه عنوان!! کاغذِ کاهی ... همه اون چیزاییُ که میخواستم اینجا ثبتشون کنم به همین کاغذِ کاهی ربط داشت که چند سالی هست تو کُنج کمد دیواری اتاقم کنار بقیه کتابا و جزوه ها جا گرفته و اصلا سمتش نمیرم و دیگه خبری از روزهای خوبی که باهاش داشتم نیست و نیست!! روزایی که مثل برق و باد گذشتنُ اون دختر 15،14 ساله دیروز، حالا فقط چند ماه دیگه مونده تا وارد سومین دهه عمرش بشه و پا بذاره توی دنیای ناشناخته ای که کمی ترسوندتش!! اون دختر هنوز چند تا از اون بسته های کاغذ کاهی رو داره اما دیگه نمینویسه... دیگه من هر روز عصر نمیشینم که همه فکر و تخیل یه دختر که عادت به نوشتن داره رو بنویسم روی کاغذ کاهی و هر بار با وسواس زیادی سعی کنم خوش خط و جالب بنویسم... اون سال ها بیشتر داستان های کوتاهی رو مینوشتم که موضوعش یجورایی به خانواده و شروع یه خانواده جدید برمیگشت.. داستان هایی که هیچ ربطی به زندگی واقعیم نداشت!! اصلا نمیدونم چرا اونجور موضوع هایی رو انتخاب میکردم :))  عادت به نوشتن نمیدونم از کی بهم ارث رسیده اما هرچی که هست همون چیزی که توی بدترین شرایط روحی آرومم کرده... آرامشی که کوتاهه اما دلنشینِ :)) از اون برگه های کاهی هیچکدومش ندارم تا بخونم و یادم بیاد چی فکر میکردم و چی مینوشتم... اما حالا سه تا دفتر دارم به اسم روزانه ها که هر روز که نه اما چند روز یه بار مینویسم از احساسم، افکارم، آرزوهام، برنامه هام... اما چیزی که بیشتر از هرچیز دیگه ای روحمُ راضی میکنه سالنامه ای هست که اسمش شده سالنامه دلتنگی!! سالنامه ای که از خرداد 92 شد یارِ غارِ من برای روزهایی که دلم نوشتن میخواد.. یه نوشتنِ واقعی که شاید روزی به کسی نشونش دادم که نمیدونم ممکن چه کسی باشه اما هر کی هست مطمئنا باید زیاد دوسش داشته باشم که همه نوشته هام بخونه!!! بهونه ای که باعث شد یادی کنم از کاغذ کاهی های سال های نه چندان دور ، برگه های پیش نویسِ درسیمِ که دارن ته میکشن و بابام چند وقت پیش گفت از کاغذ کاهی هایی استفاده کن که چند سالِ کاری بهشون نداری... اما من دلم نمیاد دوست قدیمیمُ حالا زیر دستم بذارم و فرمول ها و تمرینایی بنویسم که ربطی به دوستی من و کاغذ کاهی نداره :/ دوستی که روزی باید ازش یاد کنم اما نه به بهونه پیش نویس شدن!!