یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

تک و تنها..

يكشنبه, ۲۶ بهمن ۱۳۹۳، ۰۷:۰۵ ب.ظ

دل شوره ای که از دیشب به جونم افتاده بود، امروز صبح کله سحر کار خودش کرد.. همش کابوس پشت کابوس!!! خوابای بدم اینبارم تعبیر داشتن.. دیگه دارم خودم لعنت میکنم واسه شبایی که کابوس هایی واقعی میبینم..

 

تازه پشت پلکم گرم شده بود.. آلارم گوشی داداشم زنگ خورد!! یه کم جابجا شدم و بدون اینکه ساعت ببینم فهمیدم ساعت5 صبح.. لباساش پوشید و بابا تا ترمینال رسوندش!!! باز دوباره داشتم خواب میرفتم که آلارم گوشی ندا بیدارم کرد.. اونم رفت.. باز دوباره چشمامم گذاشتم روی هم!!! گوشی بابا زنگ خورد.. میدونستم حتما چیزی شده که با عجله گوشیش برداشت و رفت بیرون.. چند دقیقه بعد اومدش داخل و من بیدار کرد، گفت لادن جان جا نمونی بابا... گفتم حالا زوده یه ساعت دیگه میرم.. باز داشتم خواب میدیدم!!! موهام بلند شده بود، اما کثیف و روغنی بود.. داشتم موهام با یه برس شونه میزدم.. دندونه هاش تیز شده بود و پوست سرم رو خراش میداد... برس خودم نبود!!!  تو همین حدودا بودم که صدای مامان بابام شنیدم که دارن صبحونه میخورن و حرف میزنن...

بیدار شده بودم اما دلم پیش تعبیرِ خوابی بود که دیده بودم.. مامان رفت تو پارکینگ که چیزی برداره.. بابام صدام کرد!!! گفتم بیدارم.. اومد بالا سرم و یهو گفت لادن، بابا کرمت فوت شده.. مامانت چیزی نمیدونه و توهم چیزی نگو!!! قرار مامانت با خاله و پسرخالت به بهونه بیمارستان رفتن؛ برن خونه باباجونت...

شوکه شده بودم و فقط اشکام از چشمام سرازیر شدن..‌ سرم رو بلند کردم یه نیگاهی به بابام‌ انداختم و سرم باز گذاشتم روی بالشت... هیچ چیز تو ذهنم نمیومد.. فقط و فقط خوابی که دیده بودم جلو چشمام بود!!! لعنت به اون خواب..

مامان رفت.. رفتم زیر دوش و صبح ساعت7 زدم زیر گریه.. از بچگیم تا الان همش مثل یه فیلم‌ چند ثانیه ای‌ گذشت!!!

تنها بزرگ شدن بابا کرم، مرگ پسراش، اون همه ملک و املاکی که بهش ارث رسیده بود اما همش بخشید به ندار ها، گریه های تنهاییش برای نوه از دست رفتش، کم توقع بودنش از بچه هاش، حالا هم سکته ای که جسمش برای همیشه از ما گرفت...  نمیتونستم برم دانشگاه اما رفتم!!! سر اولین کلاس به زور خودم نگه داشتم اما ساعت از 12 که گذشت و کلاسمون تموم شد رفتم سالن‌  مطالعه!!! نشستم و دستمالای مچاله شده رو گذاشتم روی میز.. اشک ریختم.. اشک ریختم و احساس کردم چیزی نیست که دیگه بتونه‌آرومم کنه... تموم دخترا یجوری نیگام میکردن!!! کسی نمیدونست چی تو دلم میگذره که‌ حاضر شدم توی جمع گریه کنم...

دیگه نمیتونم ادامه بدم... سخت برام‌که از حال امروزم بنویسم!!!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۱۱/۲۶
لادن

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی