یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

۷۱ مطلب با موضوع «از احساس بگو» ثبت شده است

۰۳ارديبهشت

از اوایل هفته تو رفتی به سمت پایتختُ من هرشبُ هرلحظه گره زدم آرزوهایم را و آویزان کردمشان به درِ رحمتِ او... من هرشب حرف زدم از تو؛ با او..

هیچ فکر نمیکردم چند روز ندیدنت مرا دلتنگ کند:| هیچ فکر نمیکردم هر روز پشت آن بوق های ممتد منتظر باشم تا تو بگویی الوو... تمام این چند روز به یاد تو گذشت  با آن خنده هایت که همیشه میگفتم "وقتی میخندی قیافت مثل جواد رضویان میشه خخخ"... روزشماری میکردم به روز برگشتت تا این دلتنگی مسخره کاملا بچگانه رنگ ببازد برایم.. نمیدانم اگر اگر اگر بشود که بشود و تو بروی و دور از من باشی و روزهایت را آنجا سپری کنی، چطور با دلتنگی ام کنار بیایم و دلم را با شنیدن صدایت آرام کنم... اگر بشود که بشود حتما مثل امروز برای روز آمدنت لازانیا خواهم پخت و وقت میگذارم تا آنچه را میپسندی آماده کنم... فرقی هم نمیکند تنها خودت باشی یا که نه مزدوج شده باشی!!!! حتما همراه روزها و شب هایت را هم دوست خواهم داشت و مطمئنم اگر آنروزها که انتظارش را میکشم برسد، برایش از تو و کودکی ساده اما دوست داشتنی مان خواهم گفت... حتما میگویم که برادرم عشق من است و تا بی نهایتم دوستش خواهم داشت.. 

درست است که اگر بشود که بشود فاصله امان چندان زیاد هم نخواهد بود و در یک سرزمین نفس خواهیم کشید اما میدانی من بازهم دلتنگت میشوم چون دوست دارم تو همیشه و همه جا همراه لحظه هایم باشی... خدا کند که بشود تا بتوانی قدم اول مسیر طولانی ات را برداری :)))

در این شب آرزوها دوست دارم به یاد من و آرزوهای کوچک دخترانه ام هم باشید...



 

۱۵اسفند

یکی از رفتارای بد که گاها تبدیل به عادت میشه، پرخوری در حد خفگی هست که ناشی از عصبی بودن اینجانب می باشد..

هم اکنون یک عدد لادنِ در حال انفجار با شما سخن میگوید :))) خخخخخ



 

۱۴اسفند

 نمیدونم چی شد که خوابم برد!! احتمالا داشتم به چیزهای کوچکی که بزرگ شدن؛ فکر میکردم که خواب رفتم.. یا شایدم خستگی روحم منُ به خواب دعوت کرد تا که شاید واسه چند دقیقه ای آرامش بگیره!!! هرچی که بود، هرچی که شد، آخرش این بود که با نور آفتابی که به زور خودش از گوشه های پرده توی اتاق جا کرده بود، بیدار شدم.. نوری که چشمامُ گرم کرده بود.. با چشمای بسته از پشت پلکام نور قرمز میدیدم!! زبون بیچاره ام باز بین دندونام گیر افتاده بودُ بخاطر فشاری که بهش اومده بود سخت درد میکرد.. این هفته زیاد پیش اومد که بعد از چند ساعت متوجه شدم که دندونام زبونم پِرِس کردنُ هربار درد زیادی تحمل کردم!! دردی که وقتی دنیا بهم سخت میگیره زیاد تجربش میکنم.. نمیتونستم تکون بخورم.. این دردِ سمت چپ قفسه سینه ام هم قوز بالاقوز شده بود!!! درد های طولانی و گاهی ثانیه ای... یه سوزش که اجازه نمیده یه اِپسیلون هم جابجا بشم!!! باید ماساژش میدادم تا یه کم بتونم جابجا بشم و بعدش بلند بشم!!!

نه مامانم بود، نه بابام.. رفته بودن. تلفن زنگ میخورد اما ندا جواب نمیداد.. دلم میخواست سرش داد بزنم که یه تلفن جواب دادن که زیاد وقتت نمیگیره پاشو جواب بده.. اما فقط توی دلم داد میزدم!!! پشت خط، خاله دومی بود که میگفت من و ندا هم آماده بشیم که با اونا بریم اما من برای اولین بار از حال واقعیم گفتم. گفتم حال و حوصله از خونه بیرون اومدن ندارم.. حالم خوب نیس دلم میخواد همش توی خونه باشم.

این هفته هیچ کدوم از کلاسام نرفتم؛ حتی آزمایشگاه ها و کلاس اخلاق که حضور و غیاب براشون مهم!!! انگار که من عوض کرده باشن. یه حس و حال عجیب که داره من تو خودش غرق میکنه و هرچی بیشتر تقلا میکنم بیشتر فرو میرم ://     

یه احساس که ته قلبم خالی کرده، یه چیزی که خیلی برام غریب نیست.. چیزی که کم‌کم داره من به یه آدم برونگرا تبدیل میکنه. یه آدم که انقد کم آورده که حاضر میشه کمی، فقط یه گوشه از حال ناخوشش، نصفه شب توی یه گروه دوستانه share کنه.. 

آخرین هفته از 20 سالگیم تلخ تر از همه وقتاست. اونقدی تلخ که شبا به زور گریه خواب میرم.. اونقدی تلخ شده روزام که گاهی سیر میشم از اینکه بخوام راجع به حالم با کسی حرف بزنم. حالی که شاید کسی نفهمتش اما دلِ نازک من داره باهاش دست و پنجه نرم میکنه به این امید که برنده بازی اون باشه!!! 



 

۱۳اسفند

                        

 

قصه به هر که می برم فایده ای نمی دهد

                  

                                                        مشکلِ دردِ عشق را حل نکند مهندسی!!!



 

۱۰اسفند

 سه سال پیش، 6 اسفند شنبه بود. یه روز شنبه بارونی!!! اونروز خوووب یادم.. همون روزی که ساعت10 صبح شنبه هر هفته بچه های ریاضی پیش  تعطیل میشدن... اونروز من و آنیام تا یکی از چهارراه های شلوغ شهرُ پیاده با هم راه اومدیم اما بعدش هرکدوممون رفتیم سمت خونمون.. برای من 6 اسفند اون سال مثل بقیه روزها عادی بود!!! پر از روزمرگی های درسی و خالی از استرس کنکور.. اون شنبه رفت اما یه طوطی سخنگو رو جا گذاشت :)) یه طوطی که خیلی شیطون و خوش قلب.. یه طوطی که من اسمش گذاشتم فرشته زیبایی.. اون فرشته با همه شیطنتاش لبخند و قهقه هایی روی لب هر کدوم از ماها جا میذاره که یادمون میره تازه یه روز از فوت بابابزرگمون گذشته..

اون دختر کوچولوی سفید و خوشکل کاری میکنه که سر سفره غذا همه بزنن زیر خنده و بلند بلند بخندن.. اون دختری که من اگه لحظه به لحظه هم بوسش کنم بازم هنوز تشنه بوسیدنشم، بی نهایت شبیه به مامان شمسی... حتی ستون فقراتش :)) اون دختر کوچولو شده عشق همه نوه های مامان شمسی!!! شده سوگلی داداشم که بهش زنگ‌ میزنه و گلایه میکنه که چرا از اصفهان براش سوغاتی نیاورده، شده مدعی العموم.. کسی جرأت نداره اسم داداشم صدا بزنه چون خانم کوچولو بازخواستش میکنه.. 

اون‌ کوچولو شده بهونه ای برای خندیدن ما.. این فرشته زیبایی امسال 3 ساله شد.. فرشته دوست داشتنی من، آرزوم که همیشه عمرت همینقدر پرانرژی باشی.. همینقدر کنار بابات دخترونگی کنی براش.. همینقدر دختر دایی دوست داشتنی من بمونی!!!



 

۰۶اسفند

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

 

۰۴اسفند

سرمایی که دیروز بدنمُ بغل گرفته بود، اثرات برفی بود که کل شهرم دوره کرده بود اما من فکر میکردم فقط بارونِ که میباره..

از آخرین باری که برف بارید یه تصویر تو ذهنم دارم.. سال86 بود!! یکی از آخرین شبای آذر.. برف میبارید اما روی زمین نمیموند!!! اینبار هم...

تموم کوه هایی که مثل یه دیوار شهرم دوره کردن، پر از برف شدن :)) سفیدِ سفید.. امروز صبح که یونی بودم با دقت همه کوه ها رو دیدم.. سرما کشیدن و تو خیابون بدون لباس گرم راه رفتن اما می ارزید.. امیدی که دیگه از دل همه رفته بود با این برف و بارون و سرما برگشت.. حالا میشه بخارایی که از دهن بیرون میاد رو دید.. میشه دید که لباسای گرم هنوز پوشیده میشن... میشه هنوز دماغت مثل بچگیا بچسبونی به شیشه بخار گرفته پنجره اتاقت :))



 

۲۹بهمن

هوای این آخرین هفته از بهمن، اینجا خیلی دوست داشتنی.. انقدی دوست داشتنی هست که دلت میخواد فقط بشینی و ریه هات پر کنی از هوایی که کمتر دیدیش!!! هوایی که باعث بشه ته دلت قــنج بره واسش.. ته دلت این ماه و این هفته رو با وجود اتفاقای بدش دوست داشته باشه.. مگه میشه این شبای بارونی که صدای بارون مثل یه موزیکِ ملایمِ دوست داشتنی میشه، رو دوست نداشت؟؟؟

هوا، هوای این روزهای شهرم خیلی به دل میشینه.. هوایی که من غرق میکنه تو خودش تا یادم بره که ناراحتم، که دلتنگم، که کم حوصله ام، که یادم بره دنیا همیشه اینجور نمیمونه!!! 

 راهی که خستگی رو تو تنم نگه میداشت، سه شنبه ساعت 16:32 منُ با خودش برد به جایی که مثل دختربچه های تو فیلما دلم بخواد روی لبه جوی آب راه برم، دستام باز کنمُ سرم بالا بگیرم و فقط آسمونِ بارونی ببینم... بی توجه باشم به هم دانشکده ای هایی که پشت سرم راه میومدن!!! حواسم سمت اون سه تا پرستوی تو آسمون پرت بشه و با لبخند ببینمشون.. دست بزنم به شمشاد هایی که تازه شکل جدیدب بهشون دادن... بیام خونه و تو اوج تنهایی و سکوت، پنجره ها رو باز کنم که اون هوای خنک بعد از بارون خونه رو پر کنه... برم و گلدونای مامانم آب بدم و خوشم بیاد که ببینم گل جدید دادن... روبروی تلویزیون رو زمین لم بدم و به مورچه هایی که دارن بدو بدو میکنن واسه خورده های کیکی که چند دقیقه قبل دستم بود، نگاه کنم... زندگی کنم.. یاد بگیرم زندگی همیشه تلخ نیست.. زندگی روی شادی هاش هم به ما نشون میده!!! 

یادم بیاد که زندگی جـــریان داره :))

۲۶بهمن

دل شوره ای که از دیشب به جونم افتاده بود، امروز صبح کله سحر کار خودش کرد.. همش کابوس پشت کابوس!!! خوابای بدم اینبارم تعبیر داشتن.. دیگه دارم خودم لعنت میکنم واسه شبایی که کابوس هایی واقعی میبینم..

 

تازه پشت پلکم گرم شده بود.. آلارم گوشی داداشم زنگ خورد!! یه کم جابجا شدم و بدون اینکه ساعت ببینم فهمیدم ساعت5 صبح.. لباساش پوشید و بابا تا ترمینال رسوندش!!! باز دوباره داشتم خواب میرفتم که آلارم گوشی ندا بیدارم کرد.. اونم رفت.. باز دوباره چشمامم گذاشتم روی هم!!! گوشی بابا زنگ خورد.. میدونستم حتما چیزی شده که با عجله گوشیش برداشت و رفت بیرون.. چند دقیقه بعد اومدش داخل و من بیدار کرد، گفت لادن جان جا نمونی بابا... گفتم حالا زوده یه ساعت دیگه میرم.. باز داشتم خواب میدیدم!!! موهام بلند شده بود، اما کثیف و روغنی بود.. داشتم موهام با یه برس شونه میزدم.. دندونه هاش تیز شده بود و پوست سرم رو خراش میداد... برس خودم نبود!!!  تو همین حدودا بودم که صدای مامان بابام شنیدم که دارن صبحونه میخورن و حرف میزنن...

بیدار شده بودم اما دلم پیش تعبیرِ خوابی بود که دیده بودم.. مامان رفت تو پارکینگ که چیزی برداره.. بابام صدام کرد!!! گفتم بیدارم.. اومد بالا سرم و یهو گفت لادن، بابا کرمت فوت شده.. مامانت چیزی نمیدونه و توهم چیزی نگو!!! قرار مامانت با خاله و پسرخالت به بهونه بیمارستان رفتن؛ برن خونه باباجونت...

شوکه شده بودم و فقط اشکام از چشمام سرازیر شدن..‌ سرم رو بلند کردم یه نیگاهی به بابام‌ انداختم و سرم باز گذاشتم روی بالشت... هیچ چیز تو ذهنم نمیومد.. فقط و فقط خوابی که دیده بودم جلو چشمام بود!!! لعنت به اون خواب..

مامان رفت.. رفتم زیر دوش و صبح ساعت7 زدم زیر گریه.. از بچگیم تا الان همش مثل یه فیلم‌ چند ثانیه ای‌ گذشت!!!

تنها بزرگ شدن بابا کرم، مرگ پسراش، اون همه ملک و املاکی که بهش ارث رسیده بود اما همش بخشید به ندار ها، گریه های تنهاییش برای نوه از دست رفتش، کم توقع بودنش از بچه هاش، حالا هم سکته ای که جسمش برای همیشه از ما گرفت...  نمیتونستم برم دانشگاه اما رفتم!!! سر اولین کلاس به زور خودم نگه داشتم اما ساعت از 12 که گذشت و کلاسمون تموم شد رفتم سالن‌  مطالعه!!! نشستم و دستمالای مچاله شده رو گذاشتم روی میز.. اشک ریختم.. اشک ریختم و احساس کردم چیزی نیست که دیگه بتونه‌آرومم کنه... تموم دخترا یجوری نیگام میکردن!!! کسی نمیدونست چی تو دلم میگذره که‌ حاضر شدم توی جمع گریه کنم...

دیگه نمیتونم ادامه بدم... سخت برام‌که از حال امروزم بنویسم!!!

۲۳بهمن

جعبه دستمال کاغذی کنار دستم گذاشتس و چند دقیقه ای یه بار یه دستمال جدبد بر میدارم و با تمام توان فــین میکنم تا بلکه اون همه چرکی که تو گلو و بینیم جا خوش کردنُ خالی کنم!!! 

لیوانِ آب گرمُ عسلُ لیمو این چند روزه یکی از نوشیدنی هایی بوده که زیاد ازش خوردم اما تا حالا جواب نداده..

سوپُ شلغم جز بزرگی از برنامه غذایی من‌ شده تا بتونه این ویروس چغر بد بدن رو بندازه بیرون امــا فایده یُخ!!!

کنار بخاری، زیر پتو خزیدم، کتاب به دست دارم تلویزیون میبینم اما این سرفه های ممتد همه عضله هامم درگیر کردن.. دیگه وقتی میخوام سرفه کنم قبلش ناله میکنم و بعدش میرم به استقبال سرفه هایی که هربار باعث میشن دل و روده گرامی هم بزنن بیرون!!! 

صدایی که به زحمت از حلقم بیرون میاد، باید جوابگوی تلفن ها هم باشه.. تلفن هایی که وقت و بی وقت صداشون شنیده میشه و اونور خط معمولا آدمی هست که به زحمت صدام میشنوه و من باید فریاد بزنم تا مامان بزرگام بفهمن چی میگم ://