یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

۷۱ مطلب با موضوع «از احساس بگو» ثبت شده است

۱۸خرداد

درد است .. تلخ ، تلخ ، تلخ ... این جدایی .. این بُهت .

هر بار که از مرگ شنیده ام اشک هایم ، مچالگی قلبم ، استیصالم و ناباوری ام یادم می آید و میشکنم . شاید کمتر به یاد بیاوری اما هیچ گاه نخواهد بود که از شدت غمت اندکی کم شود .

گذشت زمان درمانش نیست اما شاید کمی ، فقط ذره ای کمتر ، لحظاتت را به یادشان گره بزنی .

عزیزانشان رفته اند ... برای آرامششان و دلشان دعا کنیم ...

+ ارسال این فیلم ها و عکس ها دل شکستگی ها را التیام نیست . کمتر بازنشر کنیم . 



 

۰۱خرداد

لحظه ای که بر خلاف دوشنبه های پیش از این خانه ام و کف اتاقم درازکش شده ام و پای راستم را روی دیگری انداخته ام و تکیه داده ام به دیوار ؛ خنثی ترین و شاید آرام ترین دقیقه هاست برایم .

بوی کلم سرخ شده تا اتاقم رسیده و بینی ام پر است از بویش و بــــه بــــه و ذوق است که در دلم جاریست :) به فال امروز صبحم فکر میکنم و باز دلم ذوقمند تر میشود . به آنجایی که حافظ گفت " رخ تو در دلم آمد مراد خواهم یافت / چرا که حال نکو در قفای فال نکوست "

به چهارشنبه شب فکر میکنم که از سر اجبار میان دوست نداشتنی ترین آدم های زندگی ام قرار میگیرم و باید وانمود به شادی کنم و برقصم برای دخترعمه ام . 

نگاهم به سفید و بنفش های اتاقم می افتد ؛ به لیست کارهایم نگاهی می اندازم و دست میکنم لای موهایم و بو میکشم عطرشان را .. 

باید کم کم بلند شوم و آماده شوم که بروم و دوستان تازه یافته ام را ببینم و بعد برگردم . 



 

۲۷خرداد

1- نمیدونم اشکال از من یا بقیه:| 

بوی یک‌ سوٕ تفاهم گنده و احتمالا دردسر ساز به مشامم میخوره... با اینکه تو عصر تکنولوژی داریم زندگی میکنیم و تعریف خیلی از چیزا به نسبت قبل تغییر کرده و خیلی از آدما خصوصا نسل جوون به خصوص دهه هفتادی های عزیز با این شکل از ارتباط ها بیشتر آشنا هستن، اما هنووووز هستن آدمایی که از رفتارت چیزی رو برداشت کنن و فکر و خیالاتی بیاد سمتشون که باعث بشه شاخک های من فعال بشن و بهم بگه آهااااای لادن؛ حواست باشه...

2- شاید امروز آخرین دیدار بود.. تا سه ماه دیگه... تابستونی گرم احتمالا در راه باشه همراه با لحظه هایی احساسی :)

و چه خوب بود اون اتفاق و اون لحظه. همون سوپرایز خیلی خیلی کوچولو که من اصلا توقعش نداشتم. وقتی تماسش ریجکت کردم و روسری مامانم سر کردم تا برم جلوی در و کتابا و جزوه هایی که پیشش مونده بود رو پس بگیرم داشتم با خودم میگفتم که براش آرزوی یه تابستون خوب کنم و بهش بگم تابستون خوبی داشته باشی... یادم به چند ساعت قبلش افتاد که اومد دنبالم تا با هم بریم دانشگاه. آن تایم... مثل خودم.. توی مسیر خلاصه هاش بهم نشون میداد.. لحظه ای که پشت سر من داشت راه میومد تا به دانشکده برسیم و تموم مدت من متوجه حضورش نبودم :|  لحظه ای که چندتا صندلی اونطرف تر نشسته بود و من حواسم بود به زاویه نگاهش که‌ سمت من و افسون بود :)

وقتی شیشه ماشین داد پایین تا کتابا و جزوه ها رو پس بده، چیزی رو دیدم که انقد برام عجیب بود که بی دلیل لبخند به لبم اومد. یه دختر مو طلایی با یه نگاه خواب آلود با چشمای درشت مشکیش که شکل نگاه کردنش مثل خود آقای م.ق بود.. چند باری عکسا و فیلماش دیده بودم و متوجه شده بود که چقدر دوست دارم نیلسا رو ببینم و حالا اون کوچولوی دوست داشتنی رو از خواب بیدار کرده بود تا من ببینم این دختر چقد شبیه به داییش... آخرش هم آرزوی یه تابستون خوب برای همدیگه... و فاصله ای که شاید فرصت دیدار تابستونی رو از ما بگیره :/

3- ما کم‌ بودیم، پدر هم اضافه شد.. پدر نیز هم به جرگه مصرف کنندگان بی وقفه wifi پیوست :)  و چه سخته پدری داشته باشی که نسبت به همه چیز اشتیاق داشته باشه و بخواد یاد بگیره و راه به راه ازت سوال بپرسه. پشتکارش هم که دیگه بی مثال :)))



 

۲۶خرداد

اگه هر کس دیگه ای جای الان من بود، به جای اینکه نت گردی کنه و با هزار زحمت دنبال نقطه ای تو اتاق حال حاضرش بگرده تا بتونه به wifi وصل بشه یا که کف اتاق دراز بکشه و به سقف خیره بشه یا که لاک هاش امتحان کنه یا که دفتر روزانه هاش بذاره جلوش و یادداشت های عهد بووووووقش بخونه یا که نه فصل 0 کتاب 8051 رو که هییییییییییچ چیز خاصی نداره فقط بشماره ببینه چند برگ دیگه مونده تا تموم بشه، مینشست مثل یه بچه خوب درسش میخوند که مبادا فردا اینموقع آه و افسوس سر نده که آخ عجب امتحان آسونی بود و همش یادم بودااا ولی قاطی کردم :/

واسه این 2 تا امتحان آخری دیگه انرژی ندارم :(((

اگه میفهمیدم فلسفه درسی به اسم میکروکامپیوتر چیه خیلی خوب میشد... سر از برنامه نویسی و اینچیزا در نمیارم و نمیدونم چجوری پروژه اش رو بنویسم و شبیه سازی کنم و بعد پیاده سازیش کنم://

اصلا دروس مرتبط با برنامه نویسی خر به توان بی نهایت هستن عرررررررررر



 

۱۸خرداد

هر چقدر که روزهای من لبریز از کارهای جور واجور و پرکار باشن، حالم بهتره.. عملکردم بهتره. انگار ساخته شدم برای روزهای پر تنش و پرکار.. خسته میشم اما بهتر از هر وقت دیگه ای نتیجه میگیرم.

روزهایی که نهایت برنامه ام به یکی، دو تا کار ختم میشه انقدر پشت گوش میندازم و انقدر میگم وقت زیاد دارم که آخر سر وقت کم میارم خخخخخ   حالا اینروزا که برای لحظه لحظه ام و حتی دقیقه هام برنامه ریزی میکنم میبینم که چقدر زندگی با یه برنامه روتین و از قبل معین شده بعضی وقتا زیادی حوصله سر بر میشه و کم توان میشی  و دیگه نمیتونی مثل قبل بهش عمل کنی!!! میفهمم که اگه بخوام  از شرایط الانم دور بشم و به هدف یک سال و نیمه ام برسم و تو دستام داشته باشمش خیییلی بیشتر از این حرفا باید یه برنامه روتین از قبل معین شده رو عملی کنم و وسط راه خسته نشم... تو این بین، چقدر خوب میشه لحظه هایی رو داشته باشی که سر حال بیارتت تا کمی فقط کمی از خستگی جسمت کم کنی و دوباره برگردی سر شرایط قبلیت... لحظه هایی که از خودت راضی باشی و بگی یعنی واقعا من این شکلی ام؟؟؟؟!!!!!!!!!

از خیلی از هم کلاسیات پیام تشکر دریافت کنی و بهت بفهمونن که چقدر تو کمکشون کردی و یه آدم مفید بودی حداقل.. چیزی که تا به حال کم پیش اومده بود برات.. اینکه بی هیییییییچ چشم داشتی و توقعی و هدفی، به اطرافیانت همیشه محبت کرده باشی اما هییییییییچ وقت نتیجش ندیده باشی نباید دلسردت کنه تا اینبار بی توجه رد بشی از آدما... همین که کسی بدون نیاز داشتن بهت، فقط بخاطر یه کمک خیلی کوچولوی درسی و حالا که نیازی بهت نداره، بعد از آخرین دیدار که ازش 2 هفته میگذره، بهت بگه دلم تنگ شده بود برات.. من چشمام گرد بشه و با خودم یواشکی فکر کنم و بگم یعنی واقعن دلش تنگ شده!!! و بعد اون حرف بزنه و من آروم و بدون هیجان زدگی ته دلم از این دلتنگی شاد باشه :)

راضی بودن از خودم تو این شرایط که خیلی دارم سر خودم غر میزنم مثل وقت استراحت بین 2 نیمه بازی فوتبال میمونه که مربی تیم بازنده هرچیزی که  از دانسته هاش میدونه رو امتحان میکنه تا بتونه تیمش رو به بازی برگردونه... 



 

۱۰خرداد

 دستاش حلقه میکنه دور گردنم، سرش میچسبونه سمت چپ صورتم با یه کم خمیدگی گردنش، روبرو رو میبینم، یه آینده... 1،2،3...

لباش میذاره روی گونه هام، با حالت بوسه، چشماش بسته اما.. روبرو رو میبینم.. یه آینده...1،2،3... 

کنارم میشینه، بهم میگه شال سرت داره میفته، میخنده، روبرو رو میبینم.. یه آینده... 1،2،3... 

میبوسمش، دستاش میگیرم، پسربچه ای رو تا این حد دوست نداشتم تا به حال، بهش میگم داداش.. شاید از سر عادت، شاید از سر دوست داشتن زیاد، شاید بخاطر لبخندای شیرینش... میدونم که وقتی دلم و دنیام بچگی میخواد؛ وقتایی که میخوام استرسم از سرم وا کنم میرم سمت بچه ها... باهاشون حرف میزنم و میخندونمشون سر به سرشون میذارم تا بتونم کودک خودم بهتر بشناسم و یه کم فرصت بدم بهش تا اونم توی دنیای بزرگسالی من بچگی هاش داشته باشه :|

خویش اندازی های اون شب بهونه خوبی شد تا لادن 5 ساله بتونه خودی نشون بده و به اون لادن 21 ساله بفهمونه که به قول آزیتا، دنیا راه خودش میره...

۱۴ارديبهشت

تا همین چند سال پیش، دومین ماه بهار مثل بقیه ماه های سال بود.. بی هیچ اتفاق خاص و عجیبی.. از 2 سال پیش به اینور، مهم ترین و شاید اولین تجربه هام دقیقا از اردیبهشت استارت زده شدن !!! یه سری تجربه های نو و جدید که واقعــــا میشه بهشون گفت تجربه... 

از سه شنبه 2 هفته قبل تا الان، زمان زیادی از هر روزم  به یه جمله خاص از یه دوست؛ فکر میکنم و فکر میکنم و فکر میکنم.. یه جمله که فقط یه جمله اس اما وقتی میخوای حرف بزنی، بخندی، جواب بدی، جلوی چشمات حک میشه و یه جورایی شده ملکه ذهنم و شاید هم اون جمله کارم سخت کرده.. چون گاهی زیادی درگیرش میشم و اون لادنِ واقعی پشت یه رفتار محتاطانه گم میشه!!! یه لادن که ته دلش آشوبِ و پر از سوال و ابهام که گاهی از حرفاش میشه فهمید که هنوز نمیدونه چیکار باید کنه :/

اردیبهشت امسال هم مثل پارسال و پیار سال، دغدغه های جدید و تازه ای به زندگیم اضافه شدن که نفس های عمیق و کــشدار منو چند برابر کرده، راه رفتنم رو آروم تر کرده، لبخندهام بیشتر کرده، چشمام رو براق تر از سال قبل کرده و بهونه های شاد بودنم رو بیشتر و بیشتر :)))

شاید داشتن یه شخص نزدیک به من، میتونست کمی نگرانی هام کمرنگ کنه تا کسی دیگه متوجه این همه تغییر توی رفتارهای من نمیشد... کسی نمیفهمید که اون لادن درونگرا داره روزهای گذر از یه سری خلقیاتش سپری میکنه که همزمان شده با حضور شخصی عجیب که صداش آدم آروم میکنه و چند لحظه دورت میکنه از دنیای پر دغدغه اینروزهات... 



 

۱۰ارديبهشت

وقتی داشتم بررسی سیستم میخوندم همراه با ترس هایم .. ترس هایی از شنیده هایم راجع به این استاد و ...

    

                       



 

۰۸ارديبهشت

روزای سه شنبه از وقتی چشمام باز میکنم، دارم آماده میشم که برم یونی و وقتی چشمام میبندم، خستگی و زانو درد 12 ساعت مدام سرکلاس نشستنُ خاتمه میدم و آلارم گوشیم برای چهارشنبه صبح تنظیم میکنم.. از بین اینهمه کلاسای جور واجور که هووووچ مهارتی رو بهت یاد نمیدن و تنها با یه سری تئوری جات مغزِ کار نکرده ات رو وادار به فسفر سوزی میکنن، کمی کلاس بررسی سیستم قدرت 1 رو دوست دارم :))   کلاسی که همه مطالبش با علاقه گوش میدم بی توجه به غر غر بچه ها که از سختی این درس میگن... حالا بعد از 3 سال دانشگاه اومدن میفهمم که گرایشم رو دوست دارم واقعنی.. 

عاما نمیشه پرتاب بطری نصفه نیمه آب معدنی رو بیخیال شد.. یه پرتاب عمودی به داخل سطل زباله ای که خااااالی از هرگونه آشغالی بود و ترانه ای گوش خراش رو برای بچه های کلاس ساخت :/ و در جواب این حرکتِ من یکی از پسرا گفت دستت طلا با این پرتابت خخخخخ... 



 

۰۷ارديبهشت

احتمالا  19،20 سال پیش نوبت اون بود و حالا نوبت من.. اونوقتا اون حرص میخورد و حالا من.. اون سال ها اون دستای منُ میکشوند و حالا من.. مثل یه بازی رفت و برگشت فوتبال؛ اما با این تفاوت که بین بازی رفت و برگشت ما 2 دهه فاصله افتاده..

شاید همه چیز یه تکرار ساده باشه توی زندگی که فقط شکلش و زمان پیش اومدنش فرق میکنه!!! یه تکرار که فکر میکنم اینروزها برای من دوست داشتنی و جالب نیست قطعا... یه تکرار که باید تکرار بشه.. یه تکرار عذاب آور... یه تکرار که همش بهت یادآوری میکنه باید باید بیشتر حواست باشه بهش.. درست مثل یه مامان که مدام دنبال بچه تازه راه افتادش میدوئه که یه وقت سمت چیزایی که براش خطر دارن نره ://

حالا وقتی شب میشه باید دو دو تا چار تا کنم و به این فکر کنم که فردا که میرم یونی، میتونم یه کم زودتر برگردم و کمی کمک مامانم باشم.. باید به این فکر کنم که چجوری میتونم بابا و داداش و ندا رو متقاعد کنم که تقسیم کار داشته باشیم و مامان کمتر بخواد دست به چیزی بزنه... چجوری بهشون بفهمونم که شما هم اگه بیاین پای سینک و شروع به ظرف شستن کنین اتفاق عجیب غریبی نمیوفته... بگم که یادتون باشه فشارهای روحی 8 ماه گذشته، مامان رو به مرز بی غضروفی کشونده  و حالا باید با دست نزن های من یه جا بشینه و نگاه کنه، دلش برای خستگی های من بسوزه و بگه بذار کمکت کنم خستت میشه... بگه که حالا یه تیکه ظرف شستن که من از پا نمیندازه.. بگه درسته که دکتر بهم گفته اصلا کار نکن خصوصا شستن ولی نمیشه اینجور که بشینم و کاری انجام ندم... من باید مثل یه مامان، مدام به مامانم بگم : مامان جان دست نزن :/ بیا بشین سر جات خواهشا :)