یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

تابستانه

سه شنبه, ۸ تیر ۱۳۹۵، ۱۲:۵۹ ب.ظ

به گمونم بخاطر باوری باشه که تو یک سال گذشته به قانون جذب پیدا کردم یا شاید هم از ته دل بودن اون آرزوی لحظه ای که تو سی ٱمین روز از خرداد از دلم گذشته بود و انگاری که‌ مرغ آمین همون نزدیکی ها بوده و زودی گفته باشه آمین .. یا شاید هم رابطه بین ستاره ها با ماه تولدم تو آخرین روزهای خردادی بوده باشه که تو فال هفته ام خونده بودمش و موقع خوندن فال هفته ام پوزخندی زده بودم و یه ای کاش هم چاشنیش کرده بودم .. هر چی که بود یه تجربه خوب رو برای من ساخت تا تو اولین روز تابستون به سفری برم که تو تموم مدت سفرم لبم پر از خنده باشه و از ته دل و عمیق بخندم و از شدت خنده هام دل درد بگیرم حتی :دی

عصر یکشنبهٔ هفته قبل دلم خواسته بود مشهد باشم و فرصت اینو داشته باشم که خلوت کنم و سنگامو با خدا وا بکنم و به شیوهٔ خاص خودم باهاش حرف بزنم و هیچ خواستهٔ‌ شخصی مربوط به خودم رو ازش نداشته باشم و فقط حرف بزنم باهاش . و خب عصر همون روز هم فال هفته ام بهم گفته بود سفر کوتاهی رو در پیش داری که تو اون سفر خیلی چیزها رو بدست بیاری .. و فکر میکنین چی شد بعدش !! من به کل اون آرزوی لحظه ای و فالم رو فراموش کردم و بی توجه بودم بهش و ذره ای تو ذهنمم نبود حتی !! 

فردا صبحش جارو برقی رو اینور و اونور میکشیدم و تو حال خودم بودم و به یکی دو ماه آینده و کارهایی که باید انجام بدم فکر میکردم که بابام اومد خونه و گفت اون جارو رو خاموش کن میخوام یه چیزی بگم .. گفتم حتما دوباره میخواد بگه که فلان چیز پیش اومده و باید برم فلانجا یا که نه در مورد همین چیزهای نه چندان مرتبط با من حرف بزنه و نظر ما 4 نفر رو بخواد .. هیچ حواسم هم به لبخند روی لب هاش و ذوق توی چشم‌ هاش نبود تا بتونم حدس بزنم چی میخواد بگه .. و خب کمی از کارهاش گفت و بعد گفت بخاطر همین کاره احتمال زیاد بخوام برم یه سفر که دوست دارم‌ هممون با هم بریم و هم من کارمو انجام بدم و هم مسافرتمون رو داشته باشیم و با یه تیر دو نشون بزنیم . 

و بعد صدای قهقه خندیدن من بلند شد که چه زود همه چیز اونجوری شد که تو دلم بود و خب بار سفر رو بستیم و اولین روز تابستون راهی شدیم .. از قبل یادم بود که یه سری ها رو خیلی خاص تر یادم باشه و اونجا یادشون کنم و از ترس فراموشکاری اسم ها رو نوشتم تا یادم بمونه :دی

و دیگه اینکه بعد از رسیدن و یه استراحت مختصر داشتن ، با کلی ترفند سعی کردم به شکلی لباس بپوشم که فاطی کماندوهای اونجا کمترین گیر رو بدن و خب موفق بودم ولی خب وقتی روبروی ضریح سرپا واستاده بودم و گوله های اشک صورتم رو گرم کرده بودن و صدای ناله های خانم پشت سرم تمرکزمو به هم میریخت و خودم هم از شدت حجم حرف هام مات مونده بودم و نمیدونستم چی میخوام بگم ، یه عدد خانم بُرقِع پوش (درسته املاش ؟؟؟؟) دستشو آورد سمت موهام و گفت دخترم موهات پیداس و بپوشونشون ...حالا در مورد  اینکه فقط در حد نیم سانت مقنعه من عقب رفته بود و تنها ریشه موهام پیدا بود چیزی نمیگم ولی من خودم  انقدی مات بودم که فقط نگاهش کردم .. ولی خب من فکر نمیکنم پیدا بودن چند تا تارمو اونقدی مهم باشه که به خلوت یه نفر وارد بشیم و در ضمن شرط قبول زیارت صرفا پوشیده بودن نیست و شرطش پاکی دل و هدف زیارت هست .. درسته که هرجایی شرایط خاصی رو میطلبه ولی نه دیگه تا این حد سختگیری :||||

 روزهای سفرمون همزمان شده بود با سفر یکی از پسرعموها و خانومش و یکی از دوستای خودم که فرصت نشد درست ببینیم همو ..

به جز حرم رفتن ها ؛بخش جذاب و دوست داشتنی سفرمون خرید رفتن هامون بود :دی که مطمئنا به من یکی خیلی حال داد چون کلی خیابون گردی داشتیم و پاساژ کتاب فروش های مشهد رو هم رفتیم ولی خب کتابایی که من میخواستم رو نتونستم تو شهر کتاب پیدا کنم ://

 

 

                 

قبل از این سفر ، آخرین باری که مشهد بودیم مجتمع آرمان در حال ساخت بود و هنوز افتتاح نشده بود ولی خب اینبار رفتیم و مثل همه مسافر ها ، ماهم کلی عکس گرفتیم و اصلا هم قسمت کافی شاپ و سرزمین آراز نرفتیم و فقط از فضاش عکس گرفتیم :پی  یه چیز خوبی که خیلی اونجا به چشمم اومد وفور لباس های نخی و خنک بود که اگه ممکن بود برام و میتونستم ؛ به اندازه مصرف دو سالم لباس نخی میگرفتم برای خودم .. و خب تا وقتی که دستم تو جیب خونواده باشه نمیتونم تو این مورد دست و دلبازی به خرج بدم و خودمم معذب هستم از این بابت :(  

یه بخش دیگه از سفرم که بی نهایت برام سوال برانگیز بود حس و حالِ دلی خودم بود که برام هنوز هم گنگ و غریبه و تو این چند روز همهٔ سعیم این بود که بفهمم چه حالی دارم .. خصوصا تو اولین شب قدر که اونجا بودم و تو حال خودم بودم و هیچ چیزی رو برای خودم نمیخواستم و فقط و فقط آدم های زندگیم و دوستام تو ذهنم رد میشدن و هیچ چیزی باعث نمیشد که کمی خواسته های شخصیم رو یادم بیارم .. 

و خب بعد از داشتن چندتا تجربه جدید و کمی متفاوت تر بودن این سفرم با بقیه سفرهای مشهدم و بعد از مترو سواری ها و شنیدن ترانه محلی مخصوصِ دیارم که تو بی آر تی مشهد پِلی شد و ذوق زده شوده بودم و بعد از دل کندن از اون کوچه سرسبز و ساکت و قدیمی ؛ دیروز قبل از ظهر به شهرم و شرجی و گرما برگشتم ..



 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۴/۰۸
لادن

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی