یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

۱۶۲ مطلب با موضوع «مِن بابِ مَن» ثبت شده است

۲۲تیر

عصرای ماه رمضون امسال وقتی که مامانم میره پیاده روی و بابا هم ندا رو میرسونه به کلاسش و از اونور برای خرید نون تازه و میوه حدود یک ساعتی سرگرم میشه و داداشمم یا تو اتاقش خزیده و لپ تاپ رو بغل کرده و FiFa15 بازی میکنه یا هم میره همین پارک بغل خونمون تا کمی هوای تازه به سرش بخوره، من تنها میشم و کلی فکرای خوشمزه مهمون سلول های خاکستری مغزم میشن و من رو میکشونه به سمت یخچال.. همونجایی که چند دقیقه ای درش باز میمونه و تموم طبقه ها به دقت بازرسی میشن و بعد دستم میره سمت یکی از اون مواد اولیه و خوب نیگاهش میکنم و میگم اوووووووووم :)))))))

بعد تلویزیون رو روشن میکنم و میزنم کانال 3 و دست به کار میشم برای آماده کردن اون ابری که بالای سرم تشکیل شده خخخخخ      معمولا هم چیزهایی که واسه خودم آماده میکنم فقط و فقط برای ار.ضا کردن حس آشپزی درونیم هست و همون وقتی که دارم طبخش میکنم دماغم با بوی اون خوراکی سیر میشه و دیگه شکمم هم قانع‌ میشه و صداش در نمیاد.

در راستای همین 2 پاراگراف بالایی، از وقتی که امتحانای ترمم تموم شده هر روز عصر همین بساط رو دارم و بعضی وقتا تلفنی به بابام سفارش مواد اولیه رو میدم و بعدش میشنوم که میگه : بابا حالا نمیشه هر روز عصر هوس آشپزی نکنی خخخخ!!

 

امروز عصر هم برای رو کم کنی تصمیم گرفتم بادمجون بخورم بالاخره!!! چیزی که تا الان مزه اش هم نکرده بودم‌ حتی، اما نمیخوردم و میگفتم دوز ندارم.. این شد که کشک بادمجونی که همیشه فقط رنگ و روی دلفریبش رو میدیدم بالااااااخره امتحان شد و در حین مراحل آماده سازیش ساعد دست چپم سووووووووخت :/  نمیدونم‌ حالا چرا انقد ورم داره!!! از ساعت7 تا الان میســـوزه و قرمز شده و ورم کرده :// همه اینها درحالی هست که قرار فردا جایی مهمون باشیم و ساعد دستم فکر کنم حسابی خودنمایی کنه خخخخخ :)))



 

۲۰تیر

وقتی استاتوسش رو دیدم دلم یجوری شد. یه حسی شبیه خالی شدن. چیزی که هنوزم نمیدونم چی بود. وقتی با خوندن استاتوست به آینده فکر کردم انقدی گم شدم تو خیالاتم که اصلا یادم رفت چی میخواستم بهت بگم. نمیدونستم باید خوشحال باشم از اینکه شادی یا باید ناراحت باشم از اینکه فاصله هامون بیشتر و بیشتر میشه!!! وقتی که همه 11 سال گذشته و تموم سال هایی که بیشتر از نصف عمرم بودن رو با مرور حضورت توی زندگیم به یاد میارم، دلم میگیره.

اینکه شنیده بودم که تو هم قرار از این آب و خاک بری بیشتر برام شبیه به یه شوخی بچگانه بود اما مثل اینکه نه واقعیت داره. یادم میاد پیش دانشگاهی بودیم که گفتی دلت نمیاد برای آینده خودت یه عمر دور از مامان و بابات زندگی کنی. یادمه که همون روز گفتی من تنها بچه خونمون هستم و هیچ وقت خواهر و برادری نداشتم و حالا نمیتونم برای دل خودم باشم. آرزو برات بی اندازه خوشحالم که تو استاتوست نوشتی " فقط چند ساعت دیگه موندهه که برسی " یه پرچم آمریکا، یه هواپیما و ...

نمیدونم حسی که من الان دارم اسمش چیه اما میدونم که اصلا حس خوبی نیس که دوست دبستان و راهنمایی و دبیرستان و دانشگاهت، قرار برای یک عمر از این شهر و کشور بره و احتمالا من تا آخر عمر یه اسم از اون دوستم فقط برام میمونه.

 

آرزو... دلم میخواد قاصدکی که قرار تو رو به آرزوهات برسونه مثل خودت پر از آرامش باشه :))) هرچند الان دیگه اشکام اجازه نمیدن که چیزی به ذهنم بیاد برای نوشته شدن اما نهایت خوشبختی رو برات از ته ته ته قلبم آرزو میکنم.



 

۱۷تیر

دوست دارم جایی باشم شبیه به جنگل های بلوط همینجا که زمستان هایش عجیب برای من دوست داشتنی ست. جایی باشد که قدم بزنم و سبز باشد و هوایش همچون ماهِ بهمنی باشد که عطر بهار کمی جا خوش کرده در آن و من فارغ از تمام دغدغه ها و مشغولیت هایم با یک کوله ترجیحا سورمه ای  با دفتر روزانه هایم و یک خودکار آبی ساده همراه با 3 پرتقال خونی، از آنهایی که شیرینی اش تا ساعتی ماندگار باشد، با یک آینه جیبی و یک دستکش چرم و شاید دوربینی که حالا آرزویش را دارم. همه اینها باشد و من... یک لادن که فقط نفس عمیق میکشد و به هیچ کدام از آرزوهایش فکر نمیکند تا مبادا آرامش تازه یافته اش را گم کند!

من با همان کفش محبوبم بزنم به دل کوه و بروم و گاهی برگردم به پشت سرم نگاهی کنم و همه جا را خوب ببینم و مکثی کنم و دوباره بالا روم از آن تپه هایی که نفس را میگرد از من... برسم به بالای تپه و تو آنجا باشی!! تو باشی تا من ذوق زده شوم از فتحی که کرده ام. مگر میشود تو را دید و ذوق زده نشد و آسمان را نگاه نکرد و در دل نگویی "خدایا ممنونم ".. مگر میشود با تو بود و آن پرتقال ها را با تو سهیم نشد!!!! مگر میشود با تو بود و دل به حرف هایت نداد!! اصلا مگر میشود دختری با خصوصیات من باشد و از کنارت بودن لذت نبرد. مگر میشود لادن باشد و  مردی که گمان میکند میشناسدش و  تمام امسال به عشق داشتن آن مرد، رها کرده همه آنهایی را که میخواستندش...

انگار که تو هم مرا از سال های دور بشناسی و حالا شادمان باشی از یک دیدار ناخواسته و به قول امروزی ها یهویی :))) تو مرا دعوت کنی به نوشیدن آن چای ذغالی پر رنگی که دم کرده ای و بدانی قند نمیخورم و از کوله ات یک مشت توت خشک در کف دستم بگذاری و لبخند بزنی.. من همچون عادت همیشگی ام منتظر باشم که سر صحبت باز شود و تو برایم از سال هایی که مرا میشناسی بگویی و من هم بگویم‌ از اینکه چه شد که حالا اینجا هستم. دفتر روزانه هایم را از گوشه کوله ام بکشم بیرون و بگویم "من عادت دارم حس خوب لحظه هام رو یادداشت کنم ولی حالا میخوام تو برام بنویسی، البته اگه دوست داری :))"  و بعد تنها یک جمله بنویسی..    

 "خوشحالم که امروز دیدمت"

دلم نخواهد که برگردم و از آن ارتفاع پایین را ببینم و بگویم " چجوری این همه راه رو اومدم؟!! " و بلند شوم و خودم را بتکانم و کوله ام را بسپارم به شانه هایی که حالا همین چند دقیقه کوتاه با تو بودن را به دوش میکشند و نمیخواهند آن کوله را دوباره کنار خود ببینند. پا شده ام اما منتظرم که تو همراهم شوی حداقل تا آن پایین و نگذاری ادامه مسیر را تنها با یادت به سر کنم. پا میشوی و همراهم تا دم جاده می آیی و میخواهی کمی با تو قدم بزنم. چه چیزی بهتر از این که دمی بیشتر کنارم باشی و من فکر کنم که تو هنوزم اینجا هستی!!!! چشمانم تمام سنگ هایی که با پایم لگد میشوند را میشمرد. یک سرگرمی گذران برای آنکه کمتر چهره ات در یادم بماند..‌تو حرف میزنی و من سکوت میکنم.

تمام جاده را میرویم و آخر تو برمیگردی و من با همان کوله سورمه ای دوباره لادنی میشوم که هنوز امیدوار است به اینکه بالاخره روزی تو را برای همیشه پیدا خواهد کرد..



 

۱۴تیر

 خب تصور کنین که دارین فیلم میبینین و انقدر جریان فیلم آروم و کند پیش میره که کم کم چشماتون به دلیل شکم پری و هوای خنکی که بالای سرتون به یمن وجود ابر سازه بلاد کفر و استکبار جهانی که همان اسپیلت شرکت ملعون اُجنرال هست، سنگین میشه و خواب نازی رو تجربه میکنین :)))  بعد همینجور که وارد مرحله اول خوابتون میشین احساس میکنین یه نفر میاد و حس خوبی رو با انداختن یه ملحفه نازک بهتون میده و دیگه وارد مرحله دوم خواب عصرگاهی میشین. همینجور که از طرف مثانه عزیز احساس فشار میکنین صدای پچ پچ و گاها خرچ خروچ دو نفر از بالای سرتون شنیده میشه. تنبلی و بی حالی میکنین و بلند نمیشین که برین به داد مثانه گرامی برسین. آخه کی حاضر میشه از اون خواب عزیز بیدار بشه و بره دستشویی!!! 

آخر سر مجبور میشم که بیدار بشم و از جام بلند بشم و قیافه یه دختر خوابالو با موهای باز پریشون رو به خودم بگیرم و با حالت مظلومانه ای مامان و داداشم، این 2 دوست صمیمی، رو مظلومانه ببینم... جوری که مامانم بگه آخی حرف زدنمون بیدارت کرد؟؟!!!! منم با پشت چشم نازک کردن بگم نه پس خوابم کردین :))) 

حالا دیگه وقت روبرو شدن با جهنمی که پشت در ورودی منتظرم هست، شده. روبرو شدن با یه باد گرم و شرجی که همون لحظه اول  باعث میشه نفست رو حبس کنی توی سینه ات و بعد بگی هوووووووووف :/// جهنم اصلی توی دستشویی منتظرم نشسته و من بی خبر از همه جا قدم گذاشتم توی اون جهنم و بعد با تماس پیدا کردن اولین قطره آب با بدنم احساس سوختگی کردم عرررررر :/ قبلا اینجوری نبود. آب دستشویی خیلی خنک بود ولی امروز میتونم بگم به جرأت نزدیک نقطه جوش بود.. بعد از سوختگی که اومدم به اعضای خانواده گزارش میدم همچین همشون هرهر خندیدن و به من یه سری چیزای بوق بوقی گفتن که از کرده خود پشیمان گردیدندی و سر در جیب خود فرو بردی و خشتک ها دریدندی و سر به بیابان گذاشتندی :)))))

والاع اعضای خانواده که نیست، دست اندر کاران خنده بازارن همگی :)  لااقل جلوی بابا مراعات کن مادرم.. حالا هم پس از اون سوختگی باز جلوی کولر لم دادم و هوای خنکه که همینجور نثار خودم میکنم. ولی خدا باید یه تبصره ای واسه جنوبیا که اینهمه گرما و شرجی رو تحمل میکنن بذاره که وقتی میخوان ببرنشون جهنم بگه اینا قبلا جهنم رو به چشم دیدن و زندگی کردن توش و حالا نوبت بهشتشون :))) چه خوش خیالم‌ من!!!!



 

۱۳تیر

خیلی چیزا هست که سنگینی میکنن اما نه میتونم بگم نه میشه که بگم. 

اینجوری بزرگ شدم و یاد گرفتم از مامانم که نمیتونم از ناخوشی هام برای دیگران بگم. خوب یا بد، من نمیتونم از فشردگی ها بگم..



 

۱۰تیر

به نظر شما عایا معدل ارزش آن را دارد که من با یکی از اساتید مکالمه نمایم و عاجزانه درخواست بنمایم که تنها 0.25 نمره به بنده عنایت فرماید تا معدل این ترمم به 17 برسد؟؟؟؟

عایا این ننگ و ذلت و خواری ارزشمند است!!! عایا اصلا 7 ترمه تمام کردن ارزش دارد که بخواهم ترم مهر 24 واحد دروس تخصصی و آزمایشگاه و کارآموزی و پروژه بردارم و بعد بر خودم لعن و نفرین کنم که دختر آبت کم بود نونت کم بود که هوس کردی 24 واحد بگیری و خودت رو ترم 7 خلاص کنی؟؟؟؟؟ که اصلا چه بشود؟؟ که اصلا چه توفیری دارد که چند ماهی زودتر فارغ شوم؟؟ هان!!!!



 

۰۸تیر

از آخرین پست خرداد تا به همین یک ساعت پیش روزهای عجیب و غریبی رو پشت سر گذاشتم. روزهایی که با ذهنی شلوغ و درگیر مسائل شروع میشد و آخر شب من با همون ذهن شلوغ سرم رو روی بالشت میذاشتم اما تموم اون شب ها به سختی برای من صبح میشدن.. ساعت ها تلاش میکردم که خودم رو به خواب بزنم تا خواب برم اما همه تلاش های من فقط برای نیم ساعت دوام داشتن و بعد از یه چرت نیم ساعته دوباره بی خوابی های من شروع میشدن. همون شب هایی که برای صبح روز بعد باید آماده میشدم تا بتونم دوباره شروع کنم به انجام پروژه ای که باید تا 4 تیر تحویل داده میشد!!!

با اون همه استرسی که داشتم برای انجام اون پروژه تحمل میکردم و خودم رو به مرز نا امیدی میکشوندم دردهایی به سمتم اومدن که دیگه همون یه ذره انرژی باقی مونده رو هم ازم گرفتن.. درد مچ دست راستم که باعث میشد سوز عمیقی رو هر لحظه احساس کنم. درد گردنم که باعث شده بود برای نگاه کردن به سمتی حتما کل بدنم رو به اون سمت بچرخونم :/  فرو رفتن یه شیء نامشخص توی پاشنه پای راستم که دیگه نمیذاشت راه برم حتی :(( و  حالا تمام این دردها شب ها به حد اعلایی میرسیدن و تا میتونستن من رو آزار میدادن و نمیذاشتن بخوابم.. در کنار همه این دردهای جسمی، وجود آقای م.ق و خواسته هاش برای دیدن من و نهایی کردن نظرم راجع به خودش هم قوزی بالای قوز شده بود. توی تموم عمرم فکر نمیکنم تا به حال اینهمه مشغله مهم یهویی با هم برام پیش اومده باشن...

صبح ها با همون پای لنگ باید میرفتم دنبال خریدن یه سری قطعه برای پیاده سازی پروژه ام. باید میرفتم دانشگاه تا error های شبیه سازی و برنامه ام رو استادم رفع کنه. برمیگشتم خونه تا دوباره از اول شروع کنم به لحیم کردن و سر هم کردن همه اون قطعه ها و بعد وقت امتحان کردن که میرسید متوجه میشدم جایی یه قطعه رو درست لحیم نکردم یا جابجا گذاشتمش.. منم میتونستم مثل خیلی های دیگه بدم بیرون برام انجام بدن اما خواستم خودم رو به چالش بکشم تا بفهمم عایا چیزی از شبیه سازی و اینچیزا یاد گرفتم یا نه!!! فردا روزی شاید مجبور شدم از همین راه امرار معاش کنم ://

نتیجه همه اون خون جگر خوردن ها و لعن و نفرین کردن تموم دروس مرتبط به برنامه نویسی و استاد گرامی شد عکسی که میبینین :)))

 

 

                        

                   

 

                                       همون  DTFM که پدر من رو درآورد :/

                                          از پروژه بقیه تمیزتر دراومد :)))

 

 

بالاخره همون اون مشقت های من جواب داد و نتیجش شد نمره 10 از 10 :))))

بعد از سپری کردن روزهایی که درگیر این پروژه زِپِرتی( ظِپِرتی، زِپِرطی، ظِپِرطی، ضِپِرتی، ضِپِرطی) بودم و کلی وقت براش گذاشتم حالا نوبت رسیدگی به آقای م.ق بود که خیلی وقت بود امروز و فردا میکردم و هربار به بهونه ای قرارمون رو به هفته بعد موکول میکردم. نمیدونم دلیلش چی بود که تا این حد مردد بودم. شاید یه دلیلش گذشته ای بود که آقای م.ق هنوز درگیرش بود. شاید یه دلیلش تفاوت فکرهامون راجع به چطور سپری کردن این ارتباط بود. به هر روی هرجور که بود دیروز برای اولین بار تونستم خیلی راحت خواسته ها و ایده آل هام رو بگم و بگم که من دوست ندارم سایه دوست داشتن کسی رو توی ارتباطم ببینم. بگم محکم و مستقل بودن آقای م.ق بهترین چیزی بود که خیلی نزدیک به خواسته من هست و همین اختلاف سنی 4 ساله ای که بینمون هست برای من مطلوب اما.. اما من نمیتونم کنار آدمی باشم که به گذشته اش هنوز فکر میکنه و نمیتونه خودش رو نجات بده.

با تمام احترامی که برای آقای م.ق تا آخر عمرم قائل هستم و ستایشش میکنم برای اینکه به من 4 ماه وقت داد و تو این مدت صادقانه باهام رفتار کرد اما من نمیتونستم با یه سری تفاوت های اساسی که بینمون بود کنار بیام و این شد که دیروز عصر من و آقای م.ق تصمیم گرفتیم فقط یه هم دانشکده ای باشیم...



 

۲۷خرداد

1- نمیدونم اشکال از من یا بقیه:| 

بوی یک‌ سوٕ تفاهم گنده و احتمالا دردسر ساز به مشامم میخوره... با اینکه تو عصر تکنولوژی داریم زندگی میکنیم و تعریف خیلی از چیزا به نسبت قبل تغییر کرده و خیلی از آدما خصوصا نسل جوون به خصوص دهه هفتادی های عزیز با این شکل از ارتباط ها بیشتر آشنا هستن، اما هنووووز هستن آدمایی که از رفتارت چیزی رو برداشت کنن و فکر و خیالاتی بیاد سمتشون که باعث بشه شاخک های من فعال بشن و بهم بگه آهااااای لادن؛ حواست باشه...

2- شاید امروز آخرین دیدار بود.. تا سه ماه دیگه... تابستونی گرم احتمالا در راه باشه همراه با لحظه هایی احساسی :)

و چه خوب بود اون اتفاق و اون لحظه. همون سوپرایز خیلی خیلی کوچولو که من اصلا توقعش نداشتم. وقتی تماسش ریجکت کردم و روسری مامانم سر کردم تا برم جلوی در و کتابا و جزوه هایی که پیشش مونده بود رو پس بگیرم داشتم با خودم میگفتم که براش آرزوی یه تابستون خوب کنم و بهش بگم تابستون خوبی داشته باشی... یادم به چند ساعت قبلش افتاد که اومد دنبالم تا با هم بریم دانشگاه. آن تایم... مثل خودم.. توی مسیر خلاصه هاش بهم نشون میداد.. لحظه ای که پشت سر من داشت راه میومد تا به دانشکده برسیم و تموم مدت من متوجه حضورش نبودم :|  لحظه ای که چندتا صندلی اونطرف تر نشسته بود و من حواسم بود به زاویه نگاهش که‌ سمت من و افسون بود :)

وقتی شیشه ماشین داد پایین تا کتابا و جزوه ها رو پس بده، چیزی رو دیدم که انقد برام عجیب بود که بی دلیل لبخند به لبم اومد. یه دختر مو طلایی با یه نگاه خواب آلود با چشمای درشت مشکیش که شکل نگاه کردنش مثل خود آقای م.ق بود.. چند باری عکسا و فیلماش دیده بودم و متوجه شده بود که چقدر دوست دارم نیلسا رو ببینم و حالا اون کوچولوی دوست داشتنی رو از خواب بیدار کرده بود تا من ببینم این دختر چقد شبیه به داییش... آخرش هم آرزوی یه تابستون خوب برای همدیگه... و فاصله ای که شاید فرصت دیدار تابستونی رو از ما بگیره :/

3- ما کم‌ بودیم، پدر هم اضافه شد.. پدر نیز هم به جرگه مصرف کنندگان بی وقفه wifi پیوست :)  و چه سخته پدری داشته باشی که نسبت به همه چیز اشتیاق داشته باشه و بخواد یاد بگیره و راه به راه ازت سوال بپرسه. پشتکارش هم که دیگه بی مثال :)))



 

۲۶خرداد

اگه هر کس دیگه ای جای الان من بود، به جای اینکه نت گردی کنه و با هزار زحمت دنبال نقطه ای تو اتاق حال حاضرش بگرده تا بتونه به wifi وصل بشه یا که کف اتاق دراز بکشه و به سقف خیره بشه یا که لاک هاش امتحان کنه یا که دفتر روزانه هاش بذاره جلوش و یادداشت های عهد بووووووقش بخونه یا که نه فصل 0 کتاب 8051 رو که هییییییییییچ چیز خاصی نداره فقط بشماره ببینه چند برگ دیگه مونده تا تموم بشه، مینشست مثل یه بچه خوب درسش میخوند که مبادا فردا اینموقع آه و افسوس سر نده که آخ عجب امتحان آسونی بود و همش یادم بودااا ولی قاطی کردم :/

واسه این 2 تا امتحان آخری دیگه انرژی ندارم :(((

اگه میفهمیدم فلسفه درسی به اسم میکروکامپیوتر چیه خیلی خوب میشد... سر از برنامه نویسی و اینچیزا در نمیارم و نمیدونم چجوری پروژه اش رو بنویسم و شبیه سازی کنم و بعد پیاده سازیش کنم://

اصلا دروس مرتبط با برنامه نویسی خر به توان بی نهایت هستن عرررررررررر



 

۲۲خرداد

اشتباه نکنین!!! عنوان هیچ ربطی به یادداشت امروز نداره. نه که اصلا نداشته باشه ولی خب خیلی هم مرتبط نیست باهاش، جز همون چند متر مکعب ؛)

اگه بخوام دقیقش رو بگم، فکر کنم از 14،15 اردیبهشت تا به الان یعنی 22 خرداد  یه چیزی نزدیک به یک ماه و نیم، میشه که من نقل مکان کردم از یه جایی به یه جایی.. این جابجایی از سر اجبار بود اوایل و اصلا جای جدیدم رو دوست نداشتم و فقط منتظر بودم‌ که 23 خرداد برسه و برگردم به جای قبلیم. جایی که همون 4 تا دیوار سفیدش، 3 سال از زندگیم رو دیدن. دیوارهایی که یه گوشه اش جای همیشگی و ثابت من بود برای وقتایی که میخواستم تکیه کنم بهش و واقعا حس کنم تکیه گاهی هرچند خیالی رو دارم.. از اونجایی که معمولا ما آدما تا بخوایم به جای جدید و آدمای جدید عادت کنیم زمان میبره و بیشتر وقتا به جایگاه و مکان قبلیمون فکر میکنیم و گاهی دلتنگش میشیم، منم از این قضیه مستثنا نبودم و فعلا نیستم. خب روزای اول هنوز عادت نکرده بودم به اون اتاق کوچیک و فسقلی و نمیتونستم زیاد مانور بدم توش :))) البته که همون روزای اول فقط واسه دست گرمی روزی یکی دو ساعت رو اونجا میگذروندم.

یه فضای تقریبا 7،6 متری که کم ارتفاع ترین نقطه خونمون تا زمین به حساب میاد اما برای رسیدن بهش باز باید 8 تا پله رو پشت سر میذاشتم تا واردش بشم. اونجا به نسبت رفت و آمد کمتری داشت، صداهای کمتری شنیده میشد و از همه مهم تر اینکه دسترسی به wifi  بخاطر اون همه در و دیوار یه کم سخت تر بود و این از نظر من مهم ترین مزیت اون اتاق خالی و بلا استفاده به حساب میومد تا بتونه به زور هم که شده من رو چند مدتی از دنیای مجازی دور کنه. روز به روز ساعت های بیشتری رو اونجا سپری کردم، چند باری هم بین درس خوندنام نیم چرتی زدم تا اینکه الان که خوب نیگا میکنم متوجه میشم که تقریبا از هر وسیله ای که ممکن یه دختر داشته باشه اینجا یه دونه اش موجوده خخخخخ

تو همین اتاق من خیلی کارا رو انجام دادم، بعضیا رو تو ذهنم، بعضیا رو تو دفترام، بعضیا رو با گوشیم، بعضیا رو با در اتاق حتی!!! یه وقت بی ادب نشین فکرای بد بد بیاد تو ذهنای منحرفتوناااااا... نخیــــــر با در اتاق، وقتای بیکاری و حوصله سر رفته، نرمش و گاها بازی میکردم. خیلی هم هیجان داشت :))) خخخخخ مثلا با پای چپم در رو از سمت دیوار با سرعت زیادی هدایت میکردم به سمت چارچوب و بعد همین که نزدیک چارچوب میشد ودیگه چیزی نمونده بود تا بهم برسن، با اونیکی پام میگرفتمش و دوباره هدایتش میکردم سمت دیوار. میتونم به جرأت بگم هیجانش واسه من خیلی بیشتر از مار و پله بود :)))

تو همین یک ماه و اندی که تو این اتاق سپری کردم چند باری با خودم فکر کردم. به اینکه واقعا من از دنیام چی میخوام!!! سقف آرزوهام کجاس؟ چیکار کردم تو زندگیم که بتونم به خودم امیدوار باشم و بگم میتونم به خواسته ام برسم؟ یکی دو باری به آقای م.ق فکر کردم. به اینکه هنوز درموردش مرددم و نتونستم درست باهاش صحبت کنم که بفهمم چقدر به من نزدیک. به سفرهایی که نرفتم و آرزو دارم برم فکر کردم. به اینکه شاید روزی جرأت اینو پیدا کردم که به آدمای زندگیم بفهمونم من میخوام به علاقه درونیم برسم، بفهمونم بذارید آدما خودشون بگن چی راضیشون میکنه و خودشون تصمیم بگیرن تو چه زمینه ای درس بخونن. به این فکر کردم که من اگه روزی دری به تخته خورد و اتفاقی افتاد و مادر شدم قول میدم که اول از همه بذارم بچه ام تا بچه اس بچگی کنه و بعد کمکش کنم تو راهی قدم برداره که خودش بهش علاقه داره نه اون راهی که من علاقه دارم.

همین چند متر مکعب این چند هفته منو دلبسته خودش کرد. دلبستگی ای که با اینکه فردا 23 خرداد و من دیگه میتونم با خیال راحت تو اتاق خودم درس بخونم و نگران سر و صداهای ندا نباشم، اما میخوام همینجا تو این اتاق 6 متری بمونم و عصرا در راهرویی که بابه پارکینگ ختم میشه رو باز کنم و هوای نه چندان دلچسب خردادی شهر گرمم رو وارد ریه هام کنم و نتیجه های خوبی که از این اتاق تا الان گرفتم رو کشدار کنم و تا سال دیگه اینموقع انقدی دلبستش بشم که کل روزم رو اینجا بگذرونم و به چیزی که میخوام برسم. میخوام تو همین اتاق که یه بار سوسک توش دیده شد و باعث جیغ بنفش مخملی من شد، آینده ای رو بسازم :)