یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

۵۸ مطلب با موضوع «بغضونک» ثبت شده است

۰۷ارديبهشت

یه خصوصیتی هم که از وقتی یادم میاد جزٕ علاقه هام بوده و پیگیرش بودم همیشه سیاست بوده ! مثلا یادم میاد سال دوم یا سوم راهنمایی یکی از موضوع های درس علوم اجتماعیمون آشنایی با سیستم سیاسی ایران بود و خب من همه اون اطلاعات رو از قبل میدونستم و کاملا با همه جزئیاتش آشنا بودم و چیزهای اضافه تری رو هم میدونستم حتی . یادمه معلممون در مورد تفاوت طرح و لایحه گفت برید تحقیق کنید و من چون از قبل راجع بهش میدونستم همونجا جواب رو گفتم و فرصت اینو ندادم که بچه ها برای نمره اضافه تلاشی کنن :دی و اطلاعاتم برای آدم تو اون سن و سال بالا و قابل قبول بود .

و خوب یادمه که یکی از دوستام گفت اه چقدر سیاست رو دوست داری آخه ( همراه با خشم و تنفر و ایییییشششش ) ولی هیچ وقت اون واکنش تاثیری رو میزان علاقه من نذاشت و تا امروز بیشترین اخباری که پیگیرش هستم همینه . تحلیل ها و مقاله ها و مناظره ها و خلاصه هر چیز مرتبط با این موضوع رو تقریبا همه رو میخونم و توی خونه هم همیشه یه بخشی از صحبت مشترک همه هست ( طبق همون اصل که ایرانی ها همه سیاست مدار هستن :دی )

اینروزها هم که تنورش گرم شده و منم پیگیرتر . یه چیزی هم همه وقت تو همه چیز برام اصل بوده و اونم اینکه همیشه ؛ همیشه ؛ همیشه گفتم باید انصاف رو رعایت کرد . جایی که میبینی رقیبت خوبه نباید بی انصاف باشی و بکوبیش . جایی که ضررت هست و میبینی واقعا طرف مقابلت بیکار نبوده و اتفاقا خوب عمل کرده چرا وجدانت رو راحت زیرپا میذاری صرفا و صرفا برای منافع خودت و گروهت .. چرا تو وقیح میشی با اینکه از حجم کارهای اشتباهت باخبری و در عوض بجای رفعش سعی میکنی با دروغ ، با فرافکنی ، طرف روبروت رو زیر بگیری و فقط با کوبیدنش حس رضایت سراغت میاد و حس میکنی با این نوع رفتاره که برنده ای و میتونی حالا به منافع و قدرتی که دنبالش بودی برسی !!! 

و به همین دلیل بوده که تا به الان شیوه رفتاری دکتر صادق زیبا. کلام رو میپسندم که با وجود اصلاح. طلب بودنش کتمان نمیکنه اشتباها رو و هر جا اشتباهی باشه و ضعیف عمل شده باشه رو میگه . حتی اگه از سمت خودش بوده باشه . و اینروزها تنها دغدغه ام این شده که تا کی قراره با تخریب و وقاحت و دروغ ادامه بدیم و برای داشتن قدرت به هر شیوه ای دست بزنیم تا بهش برسیم و کاملا هم میدونم این یه رفتار ریشه ای تو وجود تک تکمونه که نبودنش یه رویاس واقعا !!



 

۰۳ارديبهشت

من آدمی معمولا تک بعدی بودم و تا به حال نشده که دو بعد یا چند بعد رو با هم خوب پیش ببرم ! آدم از این شاخه به اون شاخه پریدن هم نبودم و تا به اینجای زندگیم همیشه اون راهی رو که اول انتخاب کرده بودم به هر جون کندنی بوده به آخرش رسوندم . چه خوب چه بد به یه نتیجه ای رسوندمش اما این بار یه استثناست . اونی که به چشم میاد اینه که من خودم رو توی مسیری هل دادم که متفاوت تر از همه چیزهایی بوده که تا الان تجربه اش کردم .

جایی که الان هستم جاییه که اگه دوستام راجع بهش بشنون حتما کلی سوال تو ذهنشون میاد . چرا !!! چی شد که این تصمیم رو گرفتی !!! مطمئنی با روحیاتت جوره !!! بین اینهمه رشته چرا این !!! سوال هایی از این دست که میدونم میپرسن و واسه همین بوده که جز خونواده ام و آقای میم قاف کسی از اینکه من وسط راه از خوندن برای ارشد منصرف شدم ، خبر نداره ..

بله .. اولین باره که با همه وجودم دارم از رشته دوست داشتنیم دل میکنم و بیخیال اونهمه وقت و تلاش میشم و انتخابم میشه چیزی که همیشه دغدغه ام بوده و میخوام برم دنبال دغدغه ای که پشتش علاقه ای پنهان شده و تنها همین انگیزه و حس رضایت ناشی از درگیر شدن با مسائل آدم هاست که بهم انگیزه میده .

میدونمم برای یه حقوقدان و وکیل خوب شدن باید بیشتر از بقیه رقیب هام تلاش کنم و تلاش کنم و تلاش کنم (تکرار میکنمش چون بیش از تصورم تلاش میخواد ) تا چند سال دیگه همچنان درگیر این موضوع هستم و بقیه جنبه های زندگیم رو باید کنار بذارم و نادیده بگیرم اما این یه بار رو مطمئنم که راهم درسته و دیگه سردرگم نیستم :))

یکی از اون تغییرات یکی دو فصل گذشته همین بود . با ذهنی محاسباتی لابلای یه عده آدم با ذهنی تئوری پذیر و حفظیاتی قرار گرفتم اما ناراضی نیستم . 



 

۳۱فروردين

یک ماه از سال جدید گذشته و دوباره نوشتن برام سخت شده اما این همون چیزی هست که میدونم نیازمه و دوست دارم به این عادت خوب برگردم :)))

تو این مدت که نبودم تغییرهایی پیش اومده برام که به وقتش حرف میزنم ازش و کلی حرف دارم برای گفتن که به مرور میگم . تصمیمم اینه که تا زمانی که بتونم سر و سامونی به مغزم بدم ترجیح میدم کمتر حرف بزنم اما به محضی که تنورم گرم بشه لادن متفاوت تری رو ممکنه ببینید :دی

راستی سلاممم :))

 

+ عنوان برگرفته از فیلم "سلام بمبئی " با تصرف :)))



 

۰۳مهر

برای چند وقتی دور میشوم از خانه و کاشانه مجازی ام . از جایی که تعلق خاطری دارم بس زیاد ..

شما باشید و چراغ خانه ام را روشن نگاه دارید و نگذارید تاری تنیده شود مابین این نوشته ها !!

اگر لایقم میدانید برای دلم گاهی دعایی کنید که دلخوش باشم به تلاشم و نتیجه اش ... میروم اما برمیگردم سه فصل بعد :) میروم اما بخشی از دلم اینجاست .



 

۳۱شهریور

دقیقا تا شیش ساعت دیگه تابستونی نداریم و من چقده خوشحالم از رسیدن ماه های سرد سال :)) و این پاییز اولین مهری هست که تو جو درس و مسائلش نیستم و راستش رو بخوام بگم اصلا خوشحال نیستم از این بابت ! 

نه اینکه همیشه عاشق درس و مدرسه بوده باشم اما اون اتمسفر و چالش های کوچیکش رو دوست داشتم همیشه و منتظر مهر بودم همه تابستون های قبل از این رو .

اینا رو که گفتم یادم به پسرعموی بابام افتاد که هنوز هم میگه از شنبه ها متنفر هست و هیچ وقت شنبه ها رو دوست نداشته چون میخواسته بره مدرسه :دی

شما چطور ؟؟؟ حستون به مهر و مدرسه چی بوده و هست ؟ اگه ممکنه بنویسین برام :)



 

۱۹شهریور

آفتابی که خودش رو به زور از پشت شیشه ها ؛ جا میکنه تو خونه و یه خط باریک از نورش روی دیوار اتاق داداشم میفته ، هوایی که من رو هوایی میکنه واسه شروع پیاده راه رفتن هام ، هوایی که زیادی به دل میشینه و شباهتی به ماه های قبلش نداره و تو آخرین روزهای تابستونی ؛ عجیب پاییزیه ؛ همه و همه اش حرف از ماه عزیز من داره ! شهریورم :) 

همین ماهی که تا چهار روز دیگه دو ساله میشه اون حادثه ! شهریوری که بوی خوب رُطَب با دونه های سرخ انار گره میخوره و انگور های سیاه عزیزم کمرنگ میشن تو زندگیم . ماهی که عصرهاش من رو از خود بی خود میکنه و تو ذهنم میاد که با همین تی شرت سفیدِ خنکم و شلوار بنفشم برم پارک محلمون و موهام رو بسپارم به این باد تا اینور و اونور بره و هندزفریِ توی گوشم با هر آهنگ از پلی لیستم حالمو خوش تر کنه ..

فصلی که برای من فیوریت نیست اما ماه آخرش رو عاشقم براش .. خصوصا وقتی همراه میشه با شیراز رفتن هام و ملاصدرا گردی هام و کتاب فروشی ها رو سرک کشیدن .. که تند و تند نفس میکشم تموم اکسیژن های این شهر رو و پول ته کارتم رو میذارم برای خرید لباس های آف خورده آخر فصل .. برای لباس های رنگی پنگی که دلخوشیم هستن و انتخاب همیشه ام .

که توی یکی از دوشنبه هاش پر از ذوق و شادی عمیق و از ته دل میشم .. که لبخند هام پهن میشن روی صورتم و واژه کم میارم برای گفتن حسم .. که اتفاق بزرگ و خاص و عجیبی نبوده اما من رو برای چند روز ذوقی نگه داشته :)))

همین روزها که سکوت کردم و خودم رو از آدم ها دور کردم و شب ها فقط و فقط و فقط به رویاهای رنگیم فکر میکنم و از آرزوهام و برنامه هام برای یک سال آینده ام به ندا میگم .. که این خواهرک نحیف و لاغرم نوعی انرژی داره حرفاش که منو میبره به جلو :)) 

که این ماه ساکته و آروم پیش میره و این منم که بی طاقتم .. که با تموم کاستی هام باز هم دلم رو خوش میکنم به همین اتفاق های ریز و کوچولو اما عمیق و دلخوش کننده :))) که میخوام تموم ماه های باقیمونده امسالم همینقدر انرژی دار و آروم باشن :))))))



 

۲۷مرداد

لیوان آب خنکم رو سر کشیدم همین چند دقیقه قبل تر و یادم‌ اومد امروز چهارشنبه بوده ! همون چهارشنبهٔ دوست داشتنی که هر هفته به شکلی حتی خیلی کم و کوچولو برام فرق داشت و خاص بود !! عجیبه که دیگه یادم میره حتی چهارشنبه ها رو :/

همین الان که داشتم تایپ میکردم باز یادم اومد که بی هیچ توجه و برنامه قبلی شروع کاری مهم رو از همین چهارشنبه استارت زدم . هر چند خیلی زمان میبره تا نتیجه بده اما وصل شدن این شروع به چهارشنبه باعث شده که دلم خوش بشه به خوب بودنش . به ته این ماجرا :) به اینکه شاید انرژی خاص چهارشنبه هام من رو به خواسته ام برسونه :دی 



 

۲۲مرداد

به یاد اون روزهایی که تازه میخواستم از دست راستم واسه عوض کردن دنده استفاده کنم و انرژی کم می آوردم و حالا دیگه برام عادی شده این کار :)

فردا روز ما چپ دست هاست ؛ 13 اوت !!

منم جز اون 10 درصدم :)



 

۱۷مرداد

منتظر بودم و روی نیمکت های روبروی انتشارات دانشگاه نشسته بودم و به هر چیزی فکر میکردم . خصوصا به دور شدنم از اون همه امید ! که چی شد و چجوری شد که اون همه امیدواری و نگاه مثبتم انقدر ازم فاصله گرفت و حالا چند ماهی میشه که روزها و ماه هام رو بی هیچ حس مثبت و خوبی نسبت به روزهای آینده پشت سر میذارم و همه تلاش هام برای زنده کردن شوقم نسبت به فرداها بی نتیجه مونده و بیرنگ شده زندگیم بدون امیدواری !

بعد از اینکه دغدغه اینروزهام رو گذاشتم کنار و بهش گفتم لطفا خودت درست بشو و نخواه که من کاری کنم ؛ ساعتم رو نگاه کردم و کلافه شدم از انتظار برای رسیدن یکی از دوستام که هیچ وقت آن تایم بودن براش مهم نبوده . فکر میکنم آدم ها تو روابط دوستیشون باید یه سری چیزها رو رعایت کنن و به یه حداقل هایی که خواسته دوستشون هست احترام بذارن ..

بالاخره دوستم رسید و تو هوایی که کمی بهتر شده نسبت به هفته های قبل و دیگه شرجی نبود ، مسیر دانشکده رو چند باری رفتیم و باز برگشتیم و هیچ کدوم از کارهامون انجام نشد و نهایت این همه اینور و اونور رفتن این بود که منِ همیشه با ادب که ساده ترین کلمه های بی ادبانه رو هم نمیدونم ؛ مدام میگفتم گاو ها :| خرا :| 

بیشترین دلیل ناراحتیم هم بابت بداخلاقی های مدیر آموزشمون بود . تو مخیله ام نمیگنجه که چه دلیلی داره که این بشر انقدددددددددد بداخلاق و خشمگینه :||||| یک بار من این مرد رو با یه لبخند حتی کوچولو هم ندیدم ! باور کن که کمی خوش خلق بودن اول از همه حال خودت رو خوب میکنه بعد دیگران رو ..

به وقت برگشت هم که روی صندلی جلویی سرویس دانشگاه نشسته بودم هیچ حوصله دختر بغل دستیم رو نداشتم و هندزفری رو چپوندم توی گوشم و همراه حجت اشرف زاده میگفتم " ای باد سبکسار مرا بگذر و بگذار " و تو پیاده روی خیابون اصلی محلمون وقتی زیر نارنج ها راه میرفتم تو دلم میگفتم کاش عطر بهار نارنج واسه مدت بیشتری موندگار بود و میشد وقت رد شدن از پیاده رو ها بیشتر لذت برد و نفس های عمیق تری رو بکشی :)

عصر امروز هم تو خونه موندم و خودم رو برای فردا شبی آماده کردم که قراره حسابی خوش باشم و واسه دخترعموهه که 9 ماه ازم کوچیکتره و از بچگی با هم خوب بودیم ، کل بکشیم و بفرستیمش به یه شهر دور و براش روزهای پر از شادی های عمیق رو آرزو کنم و دلم حس مبهمی داشته باشه از اینکه یادم بیاد ممکنه خیلی خیلی کمتر از قبل ببینمش .. هر چند که چند وقتی بود کمتر همدیگرو میدیدیم !



 

۱۵مرداد

یک ماه و نیم پیش ، شب آخر سفرمون بود که یکی از پسرای انجمنمون ؛نیما (قبلا یه بار اینجا اسمش رو آوردم ) ؛ بهم گفت حالا که اونجا هستی برام دعا کن ! من هم روی تخت درازکش بودم و دلم رو که پر از حال های تازه بود پر کردم از حس هایی برای نیما و از ته دلم براش دعا کردم .. اما چه میدونستم که ممکنه انقدر زود خواسته اش برآورده بشه و رفیق 12 ساله ام رو از خدا خواسته باشه و حالا دستاش توی دستای رفیقم باشه و من پر از شوق شده باشم حالا :)))

دلم میخواست آرزو رو بغلش میکردم و فشارش میدادم و از ذوق جیغ میزدم و چشم های عسلیش رو نگاه میکردم .. حس خیلی خوبیه وقتی ببینی دو تا از دوستات با هم جفت شدن و احساس دوشت داشتنی و شیرینی بینشون هست که تو با هر بار دیدنشون انگاری بار اولی هست که شنیدی با هم نامزد شدن .. واااااای :))) 

از اون جمع 10 نفره ته کلاس پیش دانشگاهی اولین دخترمون ، مردی رو با عشق و از سر علاقه وارد زندگیش کرد امروز :)  وای که چقد ذوقی ام من و همش لبخندی ام و برای نیما و آرزو خوشحالم و دلم همش براشون آرزوهای خوب خوب داره :)