هنوز ادامه داره
یک ماه و نیم پیش ، شب آخر سفرمون بود که یکی از پسرای انجمنمون ؛نیما (قبلا یه بار اینجا اسمش رو آوردم ) ؛ بهم گفت حالا که اونجا هستی برام دعا کن ! من هم روی تخت درازکش بودم و دلم رو که پر از حال های تازه بود پر کردم از حس هایی برای نیما و از ته دلم براش دعا کردم .. اما چه میدونستم که ممکنه انقدر زود خواسته اش برآورده بشه و رفیق 12 ساله ام رو از خدا خواسته باشه و حالا دستاش توی دستای رفیقم باشه و من پر از شوق شده باشم حالا :)))
دلم میخواست آرزو رو بغلش میکردم و فشارش میدادم و از ذوق جیغ میزدم و چشم های عسلیش رو نگاه میکردم .. حس خیلی خوبیه وقتی ببینی دو تا از دوستات با هم جفت شدن و احساس دوشت داشتنی و شیرینی بینشون هست که تو با هر بار دیدنشون انگاری بار اولی هست که شنیدی با هم نامزد شدن .. واااااای :)))
از اون جمع 10 نفره ته کلاس پیش دانشگاهی اولین دخترمون ، مردی رو با عشق و از سر علاقه وارد زندگیش کرد امروز :) وای که چقد ذوقی ام من و همش لبخندی ام و برای نیما و آرزو خوشحالم و دلم همش براشون آرزوهای خوب خوب داره :)