یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

۵۸ مطلب با موضوع «بغضونک» ثبت شده است

۱۰مرداد

1- یکی از چیزهایی که خودم متوجه تغییرش شدم و اطرافیانم حواسشون بهش نیست ، اینه که چند ماهی میشه که سبک غذا خوردنم ناسالم تر از قبل شده .. نه به این معنی که الان خیلی بد شده باشم یا همچین چیزی ؛ ولی متوجه شدم که دیگه نمیتونم مثل قبل ته دیگ نخورم ! نزدیک به یک سال ته دیگ رو حذف کرده بودم از غذاهام اما از قبل از عید تا به الان کنار بشقاب غذام یه تیکه ته دیگ هر روز گذاشته میشه و نتیجه این ته دیگ خوردن ها در کنار بستنی خوردن هام این شده که حدود 2 کیلویی اضافه شده به وزنم :/

و برای منی که تنبلم توی وزن کم کردن ؛ این یعنی فاجعه :|||| و همین شد که زوم کردم روی حذف دوباره ته دیگ و بستنی و کم کردن مصرف آجیل تا بلکه دوباره عدد 53 رو ببینم روی ترازو :)

2- یعنی انقدی که من تو خوردن مسکن ها مقاومت میکنم باید به عنوان الگوی نمونه ازم تقدیر بشه :دی 

حتی اگه سردرد تاب و توان رو ازم بگیره و بداخلاق بشم هم ، راضی نمیشم یه استامنیفن ساده هم بخورم ولی خب از اونجایی که میگم سبک زندگیم چند وقته مثل سابق نیست ، چند بار قبل تر به اصرار مامانم یه مسکن میخوردم که کمتر اذیت بشم و الان هم دارم وسوسه میشم که برم یه دونه استامنیفن بندازم بالا :/ ولی نه یه هفته اس دارم مثل قبلا سالم تر زندگی میکنم و اینبار هم مقاومت میکنم :))) 

لازمه که بگم تشویقم کنین بابت تلاشم هووووم ؟؟؟؟ :دی

3- یه چیزی هم هست که بعضی وقتا واسه خودم نسخه میپیچم و خودم رو از حال دوست نداشتنی غمناکم میکشم بیرون و پرت میکنم خودم رو تو دنیای یه کم شادتر .. حالم بهم میخوره وقتی میبینم از صبح منفی هست چهره ام و از صورتم میشه فهمید حال افسردگی طوری دارم و با یه دلسوزی مادرونه چشمام اشک دار میشن و مامانم بهم میگه :" دلم گرفت وقتی دیدم انقد مظلومانه خوابیدی و چهره ات بیحال و غمگینه ، چیزیت شده مگه ؟ "

برای رهایی از این حال ، عروسی هفتهٔ بعد دخترعمو رو بهونه میکنم و چند تا آهنگ شاد پلی میکنم و میرقصم . هرچند بازم همونطور باشم ولی حداقل برای حالم تلاش کردم که بهتر بشه !!

4- دلم خیلی وقته کمبود یه دوست صمیمی رو حس میکنه ! کسی که مثل خودم باشه . با همه بدی هام و خوبی هام !



 

۰۲مرداد

یه وقتایی هم هست بیقرار میشم ! مثل کسی که منتظر خبری ، شخصی ، اتفاقی یا هر چیزی هست که باید روزهایی رو با انتظار سر کنه تا بیقراریش تموم بشه و به آسایش برسه . 

این بیقراریه و بی تابیه کاش دلیلی داشت !! کاش میدونستم منتظر چی هستم و چرا حالم مثلِ ... تعریفی ندارم براش حتی که بگم مثل حال کی میتونه باشه . انقدر این حال برام سخت شده که بعضی وقتا حس میکنم قلبم از دهنم میخواد بزنه بیرون !! و یادمه که پاییز سال قبل یکی از هم کلاسی ها همچین چیزی رو بهم میگفت و راهکار میخواست و من درکی نداشتم از حالش و نمیفهمیدمش :|| 

حال عجیبیه و دوست نداشتنی و غیرقابل تحمل برای من :// 

کاش بفهمم این بیقراری و منتظر بودن ریشه اش کجاس و راهی پیدا کنم برای آروم کردنم ..



 

۲۸تیر

خب اگه بخوام از روزهای تیر ماهی بگم که تند و تند دارن میگذرن ؛ باید عرض کنم به حضور انورتون که روزهای من اینجوری میگذره که پر از روزمرگی و اینجور چیزهاس دیگه :) توقع نداشته باشین که تو این هوای به غایت گرم و سوزان بشه جایی رفت و تفریحی داشت :/ 

و باورتون میشه که امروز بعد از دو ماه رفتم مرکز شهر !!!! انقدر تغییرات جدید شهری زیاد بود که به داداشم میگفتم عه این بلواره کی اینجوری شده !!!! عه این مغازهه هم تغییر شغل داده که ! و از خوبی آسفالت یکی از خیابونا حرف میزدیم و شلوغی شهر که چه خبره این همه آدم ریختن بیرون و یه تحلیل اجتماعی هم داشتیم و آخر تحلیلمون هم به نتیجه ای نرسیدیم خخخخ

و اینکه چرا آخه انقده کتابا گرون شدن !!!! دو تا کتاب تست واسه ندا و یه اتود و پاک کن گرفتم 140,000 تومن ناقابل :|||| یعنی وقتی کارتم رو دادم که پول رو کم کنه علامت تعجب تو ابر بالای سرم محو نمیشد اصلا .. به داداشمم میگم ما با هزار تومن هامون کتاب و اتود میخریم اونوقت یارو خارجیه با هزار هاش ماشین خوب میگیره سوار میشه :// 

و در آخر هم تو این پست بی سر و ته شما رو به دیدن عکسی از روزمرگی هام دعوت میکنم :دی یه وعده شام کاملا سالم و سبک بدون ترس از اضافه وزن خخخخ :)

 

 

                 



 

۲۵تیر

چند شبی هست که تو حافظیه برنامه ای تلویزیونی زنده اجرا میشه و مابین اجراشون آیتم هایی دارن و امشب درست وقتی که داشت راجع به یکی از سوغاتی های شیراز که همون نون یوخه باشه ؛ آیتمی رو پخش میکردن ، یاد عید های بچگیم افتادم :)

اون زمان ها یکی دو هفته قبل از عید که میشد مامانم بساط نون یوخه رو آماده میکرد و نون یوخه میپخت و من کنارش مینشستم و خب یکی از لذت های همیشگی من این بوده که ناخنک بزنم و خوردن نون یوخه گرم یه چیز دیگه بود برام .‌. با اینکه همیشه خوراکی های مامانم رو به همه ترجیح دادم و خیلی برام دوست داشتنی بوده ولی نون یوخه های زن عموی کوچیکه بابام فوق العاده بودن و یکی از آرزوهای من این بود که برای عید دیدنی وقتی میان خونمون برای من از اون نون های خوشمزه که از شدت خوشمزگی بزاقت همینجور دهنت رو پر از آب میکنه ؛ بیارن . 

و خب همیشه یه حس حسودی که نمیشه گفت ولی یجور حسی شبیه حسادت نسبت به بچه های عموی دومم داشتم که مامانبزرگشون انقدر نون یوخه هاش خوب بودن :دی

خیلی مهارت میخواد برای باز کردن خمیرش و خوب در آوردنش و زمان زیادی میبره تا بتونی یاد بگیری و امشب یجوری دلم خواست که یاد بگیرم این کار رو که یه سنت و هنر قدیمی هست که خیلی کمرنگ و ناپیدا شده و دیگه کمتر کسی هست که عید ها نون یوخه آماده کنه و تقریبا هیچکدوم از دخترامون بلد نیستن :/

زده به سرم که همین الان شماره خونه مامان شمسی رو بگیرم و به مامان بگم فردا وقت برگشتن وسیله هایی که برای پخت لازمه رو با خودش بیاره و آموزش رو شروع کنه برام :دییییییی



 

۲۵تیر

حتی اگه بدونی که هیچ وقت شاید با اون دوست راجع به دغدغه هات ، آرزوهات و مسائلت حرف نزنی ؛ اما همین که بهت بگه هر وقت هم صحبتی خواستی من هستم ؛ دلگرم کننده اس .

همین که اون دوست تو رو خوب بدونه و بهت بگه دختر مهربون و دوست داشتنی ای هستی ، در حالی که خودت اصلا اینجوری فکر نمیکنی راجع به خودت ، دلت رو آروم میکنه که از این چند میلیارد آدم یه نفر هست که با همه تفاوت هاش نسبت به تو ، حتی جنسیتش ، تو رو میشنوه و وقتایی که ناامیدی بهت غلبه کرده کلی راهکار میده که امیدت برگرده .

یه دوست که دوره اما حواسش هست که تو هستی و بیشتر از خودت بهت اطمینان داره . به تواناییت !



 

۱۳تیر

شاعر میگه " نشود فاشِ کسی آنچه میان من و توست " و پُر بیراه هم نگفته و همهٔ اون چیزی که از تو ؛ توی روحم باقی مونده تا به ابد برای احدی روشن نمیشه و همیشه یه علامت سوال میمونه برای همه !

 

+ مخاطب جمله های بالا خودمم فقط و فقط ..

 

++ someone like you از Adel یه سری خاطرات دبیرستانیم رو یادم آورد که با دوستام از ته قلبمون میخوندیمش :)



 

۳۱خرداد

همین چند هفته قبل که سر کلاس تاریخ تمدن استادمون بحث آزاد رو به درس ترجیح داده بود و همه داشتن نظرهاشون رو میگفتن و دوستای من هم از اون بچه های فعال تو همه بحث ها بودن و من بازم نقش شنونده رو داشتم ، بحث به جایی رسید که من کلی حرف داشتم که بگم . 

صحبت سر این بود که زندگی رو سهل و آسون بگیریم اما پر از شعار بود حرف ها .. هیچ کدوم انگاری از ته قلب به نظرشون اعتقاد نداشتن و وقتی عمیق میشدی خیلی زود میفهمیدی که به اشتباه دارن یه چیز دیگه رو مصداق سخت نگرفتن زندگی میدونن . مثلا اینکه ته حرف خیلی هاشون به بی خیالی میرسیدم !! به هرچه پیش آید خوش آید .. 

وقتی صحبت بچه های کلاس رو میشنیدم ؛ یه دختری از اون ته ته های وجودم داد میزد که حرفت رو بزن و ساکت نباش ، تو هم نظرت رو بگو ، نظری که با گذشتن از روزهای عجیب سال 93 برات بدست اومده و یجورایی شده اولین درس زندگیت که خودت فهمیدیش .. اونم با پوست و گوشت و استخونت .

بعد از صحبت های یکی از دخترهای محجبهٔ کلاس ، از استادم خواستم که منم نظرمو بگم و استقبال کرد که بالاخره من به حرف اومدم :دی  از قبل چیزایی که میخواستم بگم رو با خودم مرور کردم و بعدش گفتم « من یه چیزیو خودم فهمیدم و خیلی خوب لمسش کردم و آخرش به یه نتیجه هایی رسیدم که الان برام با ارزش هستن و دوست دارم تا همیشه این تجربهٔ سخت اما خوب تو ذهنم بمونه و راهنمایی باشه زندگیم .. من دقیقا دو سال قبل چیزی رو از خدا میخواستم که اون وقتا فکر میکردم اون اتفاق میتونه یکی از بهترین چیزهای زندگیم باشه .. اون اتفاق هیچ وقت نیفتاد و چند ماه حال ناخوش و گریه داری داشتم .. کاری هم با خدا نداشتم و گله نمیکردم ازش و فقط تو حال غمناک خودم بودم .باز هم اتفاق تلخ دیگه ای پیش اومد و من بیشتر از قبل اشک ریختم و دلم تنگ شد و به درد اومد .. روزهای عجیبی بودن اما انگاری باید اونروز ها پیش میومدن تا من میغخمیدم زندگی اونی که من فکر میکنم ؛ نیست .. تا قبل از اون قضایا فکر میکردم باید تو زندگیم همیشه خوشی باشه تا من از ته دلم شاد باشم . اما انگاری قرار بود من هنگز تلخی بیشتری رو حس کنم .. باز هم روزهای سخت رو داشتم و اتفاق تلخ جدیدی پیش اومد .. من از همون روزها و لحظه ها کم کم به طور خیلی ناخودآگاهی فلسفه زندگیم تغییر کرد .. انگاری یاد گرفتم در لحظه زندگی کنم .. یاد گرفتم از همین لحظه ام که توش هستم یه چیزی خیلی کوچولو پیدا کنم واسه خوشحالی خودم .. حالا هرچقدر هم که اون چیز از نظر دیگران دلیل محکمی برای شادی کردن نباشه ..

یاد گرفتم که سخت نگرفتن زندگی به اینه که واسه خواستت و هدفت همه توانت رو بذاری و خوشحال باشی که میتونی هدف و خواسته ای داشته باشی و براش تلاش کنی ، حالا هرچقدر هم که نشه و نتونم به اون خواسته ام برسم .. سخت نگرفتن زندگی اینه که از زندگیت لذت ببری حتی اگه گاهی دلت رو بشکنه و ایده آلت نباشه .. سخت نگرفتن از نظر من یعنی اینکه تا وقتی خودم هستم ؛ از کسی توقع نداشته باشم حالمو خوب کنه .. و بخاطر پیش اومدن یا نیومدن بعضی چیزها زیادی حرص نخورم و نگم حتما فلان مورد باید برای من پیش بیاد تا من بتونم خوشبخت باشم ..»

بعد از اینکه حرف هام تموم شدن ، احساس کردم یه چیز خیلی سنگین رو از روی دلم برداشتن و حالا میتونم نفس بکشم .. نیاز داشتم که اینا رو یه بار دیگه بلند بلند به خودم بگم تا یادم نره و فراموش نکنم و تو همین حس و حال سبکی بودم که استادم گفت معلومه واقعا از ته دلت به این دید از زندگی رسیدی که وقتی داشتی ازش حرف میزدی تموم مدت لبخند رو لبت بود و نشون از راضی بودنت میداد و از نظر منم حرفت درسته و همچین آدم هایی که تو زندگی واسه شاد بودن توقعی از دیگران ندارن موفق تر بودن و تو هم میتونی از اون آدم ها باشی ..

همین حرف استادم ، که کلی اختلاف عقیده باهاش داشتم و دارم ، کافی بود برای من که تو ذهنم بمونه و اینجا دومین جایی باشه که ثبتش میکنم .. من شب های زیادی رو تا صبح اشک ریختم و سمت چپ بدنم از درد سوخت و صبح های زیادی رو با چشم های پف کرده از خواب بیدار شدم اما با همه اون تلخی ها حالا خوشحالم که اون روزها رو داشتم تا بتونم به دید درست تری از زندگی برسم .. شاید شنیدن دلیل اشک ها و غصه های من برای بعضی ها منطقی نباشه اما منِ شدیدا احساساتی برای همه اون یکسال اشک ریختن دلیل درستی داشتم .. 



 

۲۳خرداد

کاش این دلشوره ، این اضطراب ، این ترس لعنتی تموم بشه ..

کاش آخر این دلهره به آسایش ختم بشه ..

کاش درست بشه و بفهمم چی به چیه !