یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

۶۸ مطلب با موضوع «از دانشگاه» ثبت شده است

۱۴آبان

مدت هاست که بیشتر از خیلی وقت پیش ها از شنیدن کنایه ها اذیت میشم. شاید قبلا شدتش کمتر بود یا که شاید من مثل الان حساس نبودم . به هر حال من در طول 24 ساعت شبانه روز ، نزدیک به 60% مواقع ، مورد اصابت قرار میگیرم . دلم میشکنه.. خیلی زیاد ... جوابی نمیدم یا اگر که هم جواب بدم نهایت جوابم اعتراضی هست که با چاشنی لبخند همراه هست و میگم : " مامان اگه تیکه نندازی روزت شب نمیشه !! اگه من نبودم به کی میخواستی کنایه بزنی ؟؟ " 

میخندم به ظاهر اما توی دلم میشکنم و خورد میشم از اینکه همه دارن سر من غر میزنن ، راجع به هر چیزی از زندگیم نظر میدن و گاهی من رو متهم میکنن . میدونم بیشتر اشکال کار از خودم هست که نتونستم به اعضای خانواده ام بفهمونم که من اگر چه دختر یا خواهر شما هستم ولی شما این اجازه رو ندارین که هر جور راحت تر هستین باشین ...

درست زمانی که انگیزه زیادی برای رسیدن به هدفم پیدا کردم و دارم زور میزنم که بهش برسم ، درست همین زمان که هر آدمی به آرامش نیاز داره ، من بواسطه مامانم آرامشم رو از دست میدم .. کنایه هاش خیلی بیشتر از قبل شده و من بیشتر و بیشتر آرامشم رو گم میکنم :/ 



 

۱۰آبان

فکر کنم درون هر زن ایرانی ، هر چند مدرن ، یه زن سنت گرا هم هست که گاهی خودش رو زیاد به رُخ اون زن مدرن میکشه . گاهی زور آزمایی میکنه و شکست میخوره و گاهی هم برنده میشه !

تا همین امروز عصر ، زن سنت گرای درون من برنده بود . زن مدرن درونیم امروز برنده شد . خوبه یا بد ! نمیدونم . گاهی سنت شکنی هم دلچسبه . 



 

۳۱مرداد

به فاصله کمتر از یکسال ، سومین شخص نزدیک من هم فوت شد :/

مامان گوهر امشب رو توی خاک میخوابه و ما روی خاک . امشب هم بابا بزرگ اون روسری همیشگیت رو توی دستاش داشت و برات اشک میریخت ! مامان گوهر آروم بخواب..



 

۲۶مرداد

تو عالمِ زنانگی و  female بودن ، یه وقتا و روزایی میشه که تموم احساساتی که خاص و ویژه جنس توست برای روزهایی که قلبی توی نگاهت دیده بشه ، لبریز میشه. کلافه ات میکنه و قلبت رو مثل یه خرچنگ توی چنگالش میگیره و دنبال خودش ، اینور اونور میکشونتت..

روزهایی که با ادامه داشتن  خواب دیشب شروع میشه و کل روز ذهنت توی همون ثانیه ها و لحظه های به ظاهر دوست داشتنی جا میمونه ! توی روزهایی که دوست داری با احساس باشی و شاید عاشق ، روزهایی که درد های جسمی زنانه ات نقطه شروعی برای همه دلگیری هات هستن ، درست تو همین لحظه هاست که دلت میخواد جایی باشی که اگر کسی نیست که همراهت باشه ، لااقل آدم هایی هم نباشن که با حرفاشون ت.خ.م تنفر رو توی دلت بکارن...

دنیای زنونه نازکه. مثل پوست تخم مرغ. زود میشکنه ، خورد میشه و اگه اون پوسته نازک خیلی  زود بشکنه دیگه نمیشه مدت زیادی اون تخم مرغ رو  نگه داشت !! گندیده میشه.. دنیای پر از احساس زنونه که بااااااید دیده بشه فهمیده بشه ، اگه دیده نشه ، اگه کسی نفهمتش  مثل یه طناب دار راه گلوت رو میبنده و نمیذاره اون احساس هوایی بخوره تا تو رشد کنی !



 

۲۴مرداد

چند متر اونطرف تر از من ، پدری نشسته که هر نقطه از بدنش یه عالم برآمدگی گُنــــده قرمز دیده میشه ! وقتی داشته از بیمارستان برمیگشته که ندا رو برسونه خونه ، با جمعیت زیادی از زنبور عسل ها مواجه میشه که ماشین رو دوره کرده بودن و به محض دیدن بابای بنده به سمتش حمله ور میشن.. اصلا انگار خدا تو سرنوشت بابای من نوشته که هر سال تابستون به یه بهونه ای با زنبورهای عسل خاطره بسازه :))

وقتی داشت قضیه رو واسه من و مامانم با همه جزئیات تعریف میکرد و خیلی جدی بود ، من مدام میخندیدم و قه قه میزدم :))) اما بعد با نگاه عاقل اندر سفیه پدر جان متوجه شدم که الان باید دلداریش بدم و مثل پروانه دورش بچرخم ، نه که قه قه بخندم بهش :| 

یه چیز جالب دیگه ای که هست اینه که فردا باید بابام با اون قیافه ورم کرده بره یه جلسه مهم کاری خخخخخ ؛)



 

۱۹مرداد

دیروز ظهر سر میز که بودیم ، بابام از برنامه عصرش گفت که قرار شده واسه اون قضیه آینده شغلی من ، با یکی از دوستاش صحبت کنه و من رو هم با خودش ببره دفتر دوستش. قرار شده بود بعد از اون هم برای شام خونه عموی سومم باشیم. دوش گرفتم و بعد از اون منتظر موندم که اون حجم زیاد موهام خشک بشن و تو همون بین پُست قبل رو گذاشتم ! 

بابام بواسطه موقعیت اجتماعیش با آدمای زیادی برخورد داشته و با تعداد زیادیشون هم ارتباط نزدیک و دوستانه ای داره اما خیلی کم پیش اومده که این دوستی ها به جو خانواده هم کشیده بشه و بیشتر تو همون حیطه کاری خلاصه شده. این دوست بابام رو هم تا حالا فقط اسمش رو شنیده بودم و نمیدونستم چجوری باید بود در مقابلش !! دل رو به دریا زدم و لباسی که قرار بود برای مهمونی بپوشم رو تنم کردم. یه مانتو سرمه ای با روسری طلایی. فرق وسطم رو باز کردم و مختصر آرایشی :) 

وقتی رسیدیم اونجا و ماشین رو پارک کردم که بریم توی ساختمون ، یادم اومد که من چقدر همیشه تلاش کردم که از پارتی و کار های غیر قانونی دور باشم و هیچ وقتِ هیچ وقت دوست نداشتم حق خوری کنم و کارهام رو این مدلی پیش ببرم اما حالا اومدم جایی که قرار شده با صحبت و آشنایی با یه نفر ، کارم رو پیش ببرم و چشمم به کمک اون آدم باشه. چقدر اون لحظه حالم از خودم بهم خورد که بالاخره منم پا تو مسیری گذاشتم که خیلی وقته خیلیا ازش استفاده میکنن :( 

وارد دفتر آقای دال که شدیم منشیش گفت که چند نفر توی اتاق هستن و منتظر بمونین و بعد خودش رفت توی اتاق آقای دال و چند ثانیه بعد آقای دال اومد بیرون و با بغل کردن بابام و روبوسی و ... ما رو دعوت کرد بریم توی اتاقش. اون بنده خداهایی که اون تو نشسته بودن هم مجبور شدن بیان بیرون. اون لحظه خیلی حس بدی داشتم. فکر میکردم که اونا چقدر الان از من و بابام بدشون اومده که بواسطه آشناییمون با آقای دال ، بدون منتظر موندن وارد اتاق شدیم. همون حسی که خودم بارها تجربش کردم.. نه بابام و نه من ، هیچ کدوممون از این رفتار خوشمون نیومد و بابام  از آقای دال گلایه کرد بابت این نوع برخوردش.‌

نشستیم و حرف ها زده شد و یه سری تماس ها واسه یه کار دیگه گرفته شد و چند دقیقه ای هم من و آقای دال تنها موندیم و وقتی داشتم توی برگه ای یادداشت مینوشتم بهم گفت که دست چپی!!! منم مثل بیشتر وقتا لبخند زدم و گفتم آره. گفت چپ دست هایی که من تا حالا دیدمشون خیلی باهوش بودن ، تو هم باهوشی ؟؟ گفتم احتمالا باشم ؛) 

 2 بار من رو دنبال نخود سیاه فرستادن و از اتاق رفتم بیرون خخخ :) فکر کنم حرف های  س.ی .ا .س.ی   و  م.ن.ش.و .ر.ی داشتن بهم میگفتن :/

بعد از اون ، یک ساعت بعد حدود ساعت 9  شب من خونه مامان گوهر بودم و هر لحظه که چهره ورم کرده اش رو میدیدم ، تو دلم میگفتم خدایا قبل از اینکه من پیر بشم و بخوام انقدر مریض باشم که با 15% درصد از قلبم زنده باشم ، مرگ رو برام مقدر کرده باش. 

خونه عموم با اینکه میخندیدم و فهیم رو دست مینداختم اما از ته دل نمیخندیدم. دوست نداشتم بقیه به من با دید دیگه ای نگاه کنن. دوست نداشتم فکر کنن که من اگه کم شام میخورم یا که سالاد غوطه ور در سس مایونز نمیخورم یا که نوشابه و دلستر نمیخورم ، دلیلی بر تعارف کردن و عشوه شتری اومدنم باشه. چیزایی که من اصلا بلدشون نیستم. دوست داشتم بدونن که وقتی این غذاهای پر چرب رو میخورم عذاب وجدان میگیرم. 

دیروز و دیشب با اینکه پر از خنده و شادی بود ، اما یه چیزی تموم مدتروی مخم راه میرفت. چقدر من ناسپاسم :/



 

۱۸مرداد

دیدن یه عده از آدما با یه سری تفکراتِ خاص خودشون که سعی دارن طرز فکرشون رو به تو منتقل کنن ، تنفر بر انگیزه برای من :/  هر جمعی از اون آدما که متأسفانه کم هم نیستن و بخش زیادی از آدم های دور و بر من رو تشکیل میدن ، سعی دارن مدام یه حرف مسخره رو تکرار کنن و جوری وانمود کنن که انگاری کل دنیا تو همون قضیه خلاصه شده و بس !!

شاید من زیادی روی این مورد حساس شدم ولی از اینکه برم توی جمعی و ببینم که دارن در مورد ازدواج کردن یا نکردن من صحبت میکنن به شدت متنفر و بیزار هستم :/ این به شدتی که میگم یعنی به معنای واقعی کلمه به شدت بیـــزارم ://

خب آخه خانوم محترم مگه من از پول تو دارم میخورم که میگی دیگه وقت ازدواج من شده ها!!!!! مگه من یه 40  سالی عمر کردم و بی خواستگار موندم که انقدر نگران منی ؟؟؟؟ مگه هدف دنیا از بوجود اومدن زن ها فقط و فقط شوهر کردن بوده !!!! مگه من مثل دخترای شما هستم که تا خودشون رو میشناسن زودی به فکر شوهر و ازدواج هستن و حتی نمیتونن دبیرستانشون رو تموم کنن !!!!!! من انقدی بی شعور نیستم که حرفی بزنم که خودم تو اون مورد پر از اشکال باشم.. 

چی شده که همتون تا من رو میبینین ، هنوز جواب سلامم رو نداده ، میگین دیگه وقت ازدواجت‌ شده ؟؟؟ حتی دیگه دوستای دبیرستانمم این مزخرفات رو تکرار میکنن هر چند از روی شوخی هست :/

برید این حرف ها رو به آدمایی بگین که مثل خودتون فکر میکنن. نه به آدمی مثل من که دنیاش با دنیایی که شما توش زندگی میکنین ، زمین تا آسمون فرق دارن با هم.



 

۰۶مرداد

وقتی همه لحظه هایم غرق شده در جایی که تو بودی و من از اینجا با این فاصله ها ، شب ها به وقت خوابم ، رویایت را فقط نظاره میکنم ، نخواه که دلتنگ نباشم..

 

۳۱تیر
۲۹تیر

زندگی منم پَستی بلندی های خودش رو داره. گاهی اونقدی بلند که نفسم رو بند میاره و گاهی اونقدی پَست که ترمز توی سرازیری هاش جوابگو نیست. فکر میکنم به نسبتی که سنم داره بیشتر میشه ،شیب پَستی بلندی ها هم بیشتر میشه. شاید چون که دیگه تحمل منم داره بیشتر میشه :) 

تنش ها و اعصاب خوردی ها همیشه هستن ، تنهایی ها و کنج عزلت ها هم کم و بیش هستن اما اون چیزی که بعضی وقتا باید حضورش پر رنگ تر بشه ، امیدوار بودن و روحیه داشتن هست که اگه نباشه کلاهت پس معرکس ! باید مثل امروز من وقتی چشمات رو باز میکنی هر چیزی که این چند روز اذیتت کردن رو بسپاری به اون سطل زباله ای که کُنج‌ ذهنت سال هاست خاک میخوره و بعد فُرمتش کنی و بفرستیش جایی که دیگه بر نگرده !!

برای اینکه یادم بره که این چند روز چه صحبت ها و بحث هایی شد ، چه رفتار های زشتی دیدم و ذره ذره شکستم و با سردرد و معده درد و سوزش گوشه سمت چپ قفسه سینه ام ، سر کردم ، باید میرفتم. باید میرفتم تا به خودم برگردم و پشت بندش یه لادن امیدوار به آینده برگرده !! 

رفتم و خودم رو سپردم به اون دختربچه ای که این لادن رو دوست نداشت و میخواست هرجور شده بخنده.. نشستم توی تاکسی و سرم رو چسبوندم به شیشه و مثل ندیده ها همه آدما رو نگاه میکردم و براشون قصه ای از زندگی هاشون توی ذهنم میساختم. راننده جوون تاکسی آروم میرفت و برای هر پیاده ای بوق میزد. بیب بیب بیـــب ! قمیشی هم میخوند. میشه نوازشم کنی وقتی شیکسته بالم !!! انگار که از زبون من میخوند.. چندتایی مسافر سوار و پیاد شدن اما من هنوز داشتم بیرون رو میدیدم و با خودم میگفتم ای کاش امروز خوب پیش بره و حالم خوب بشه تا بنویسمش تو وبلاگم :)

پیاده شدم و دو تا خیابون و یه چهارراه رو پیاده رفتم و رسیدم به اون الکتریکیِ مد نظرم. فروشنده اش آروم بود و آرامش داشت و من خجالت کشیدم از تند تند صحبت کردنم که نشون از نا آرومیم میداد :|| خریدم رو انجام دادم و باز برگشتم به همونجایی که پیاده شده بودم. ناخودآگاه رفتم سمت بازار و پاساژها ! واسه رسیدن به اون فروشگاه از میون بر پاساژها رفتم که هم گرمم نشه هم به شلوغی و جمعیت نرسم.

فروشنده این یکی فروشگاه هم آروم بود و پر از لبخند :)  اینجا هم خرید نه چندان ضروریم رو انجام دادم و برگشتم اما هنوز راضی نشده بودم. هنوز خوب نبودم. باید راه میرفتم و به هیچ چیز فکر نمیکردم تا بشم اون لادن سابق.. سر از پاساژ طلا فروشا درآوردم و یهو دیدم جلوی اون بدلیجات فروشی ، پشت ویترین دارم جینگیلیجات رو رصد میکنم. این گزینه خوبی بود قطعا :)) همون چیزی که من رو به وجد میاره ! یه انگشتر بند انگشتی و یه انگشتر با ست بند انگشتیش :))) اشانتیون خوبی که اون پسره جلف بهم داد :)) 

توی ایستگاه بودم. همه جور آدمی رد میشد. بچه ای که گریه میکرد و بستنی توی دستش رو همزمان لیس میزد ، دختری که کنارم نشسته بود و از دعوای امروز صبحش با مامانش برای دوستش میگفت ، پیرزنی که دستاش پر از سبزی بود. همه اینها با یه لیوان شربت تخم ریحان که دست من بود و هر قطره اش من رو سرحال تر میکرد. طبق عادت معمولم تا تهش خوردم و صدای پِخ پِخ ته لیوان رو هم درآوردم. فکر کنم این لذت بخش ترین صدا برای من از زمان بچگی باشه که هنوز با 21 سال سن صداش رو در میارم :))))

برگشتنی هم خانومی کنارم نشسته بود که مدام سوال میپرسید ازم. از جزئیات توافق هسته ای تا قیمت نخود و ماشین و خونه و آخر سر هم از مانتویی که تنم بود خوشش اومده بود و آدرس مغازه ای گرفته بودم رو پرسید که گفتم اینو از اینجاها نگرفتم تا پایانی باشه برای سوالاش :))

باج دادم به خودم تا حالم خوب بشه. هرچند نتیجه این حال خوب خالی شدن کیف پولم بود اما می ارزید. ارزشش رو داشت که خنده روی لبام بیاد و بخندم و تسلیم شرایط نشم :)