یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

7:30 دقیقه بعد از ظهر

دوشنبه, ۱۹ مرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۲۷ ب.ظ

دیروز ظهر سر میز که بودیم ، بابام از برنامه عصرش گفت که قرار شده واسه اون قضیه آینده شغلی من ، با یکی از دوستاش صحبت کنه و من رو هم با خودش ببره دفتر دوستش. قرار شده بود بعد از اون هم برای شام خونه عموی سومم باشیم. دوش گرفتم و بعد از اون منتظر موندم که اون حجم زیاد موهام خشک بشن و تو همون بین پُست قبل رو گذاشتم ! 

بابام بواسطه موقعیت اجتماعیش با آدمای زیادی برخورد داشته و با تعداد زیادیشون هم ارتباط نزدیک و دوستانه ای داره اما خیلی کم پیش اومده که این دوستی ها به جو خانواده هم کشیده بشه و بیشتر تو همون حیطه کاری خلاصه شده. این دوست بابام رو هم تا حالا فقط اسمش رو شنیده بودم و نمیدونستم چجوری باید بود در مقابلش !! دل رو به دریا زدم و لباسی که قرار بود برای مهمونی بپوشم رو تنم کردم. یه مانتو سرمه ای با روسری طلایی. فرق وسطم رو باز کردم و مختصر آرایشی :) 

وقتی رسیدیم اونجا و ماشین رو پارک کردم که بریم توی ساختمون ، یادم اومد که من چقدر همیشه تلاش کردم که از پارتی و کار های غیر قانونی دور باشم و هیچ وقتِ هیچ وقت دوست نداشتم حق خوری کنم و کارهام رو این مدلی پیش ببرم اما حالا اومدم جایی که قرار شده با صحبت و آشنایی با یه نفر ، کارم رو پیش ببرم و چشمم به کمک اون آدم باشه. چقدر اون لحظه حالم از خودم بهم خورد که بالاخره منم پا تو مسیری گذاشتم که خیلی وقته خیلیا ازش استفاده میکنن :( 

وارد دفتر آقای دال که شدیم منشیش گفت که چند نفر توی اتاق هستن و منتظر بمونین و بعد خودش رفت توی اتاق آقای دال و چند ثانیه بعد آقای دال اومد بیرون و با بغل کردن بابام و روبوسی و ... ما رو دعوت کرد بریم توی اتاقش. اون بنده خداهایی که اون تو نشسته بودن هم مجبور شدن بیان بیرون. اون لحظه خیلی حس بدی داشتم. فکر میکردم که اونا چقدر الان از من و بابام بدشون اومده که بواسطه آشناییمون با آقای دال ، بدون منتظر موندن وارد اتاق شدیم. همون حسی که خودم بارها تجربش کردم.. نه بابام و نه من ، هیچ کدوممون از این رفتار خوشمون نیومد و بابام  از آقای دال گلایه کرد بابت این نوع برخوردش.‌

نشستیم و حرف ها زده شد و یه سری تماس ها واسه یه کار دیگه گرفته شد و چند دقیقه ای هم من و آقای دال تنها موندیم و وقتی داشتم توی برگه ای یادداشت مینوشتم بهم گفت که دست چپی!!! منم مثل بیشتر وقتا لبخند زدم و گفتم آره. گفت چپ دست هایی که من تا حالا دیدمشون خیلی باهوش بودن ، تو هم باهوشی ؟؟ گفتم احتمالا باشم ؛) 

 2 بار من رو دنبال نخود سیاه فرستادن و از اتاق رفتم بیرون خخخ :) فکر کنم حرف های  س.ی .ا .س.ی   و  م.ن.ش.و .ر.ی داشتن بهم میگفتن :/

بعد از اون ، یک ساعت بعد حدود ساعت 9  شب من خونه مامان گوهر بودم و هر لحظه که چهره ورم کرده اش رو میدیدم ، تو دلم میگفتم خدایا قبل از اینکه من پیر بشم و بخوام انقدر مریض باشم که با 15% درصد از قلبم زنده باشم ، مرگ رو برام مقدر کرده باش. 

خونه عموم با اینکه میخندیدم و فهیم رو دست مینداختم اما از ته دل نمیخندیدم. دوست نداشتم بقیه به من با دید دیگه ای نگاه کنن. دوست نداشتم فکر کنن که من اگه کم شام میخورم یا که سالاد غوطه ور در سس مایونز نمیخورم یا که نوشابه و دلستر نمیخورم ، دلیلی بر تعارف کردن و عشوه شتری اومدنم باشه. چیزایی که من اصلا بلدشون نیستم. دوست داشتم بدونن که وقتی این غذاهای پر چرب رو میخورم عذاب وجدان میگیرم. 

دیروز و دیشب با اینکه پر از خنده و شادی بود ، اما یه چیزی تموم مدتروی مخم راه میرفت. چقدر من ناسپاسم :/



 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۵/۱۹
لادن

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی