یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

۲۸ مطلب با موضوع «تصمیمات» ثبت شده است

۲۰فروردين

                      

 

 

 

 

 

 

 

 هزار آفتاب خندان

            در خرام توست

     هزار ستاره گریان

   در تمنای من

    عشق را ای کاش

  زبان سخن بود

 

# احمد شاملو

 

+ عنوان از غلامرضا بروسان



 

۱۲فروردين

دیروز با همه کوتاه بودنش ؛ یه روز فوق العاده بود برای من . روزی بود که غروب آفتاب روی صخره های کنار دریا نشسته بودم و باد میخورد توی صورتم ، موج های بلند ؛ خیلی محکم میخوردن به صخره ها و چند قطره آب شور دریا میریخت روی لباسم و من داشتم عکس میگرفتم از خورشید . یکی از کارهای دوست داشتنی زندگیم رو دیروز انجام دادم و بی نهایت لذت بردم از اون کار . اینکه تو یه شهر بندریِ کوچیک ، لحظه غروب خورشید ، بچرخم و از سکوت و خلوتی اون شهر لذت ببرم . اون شهر فقط یه مرکز خرید خیلی کوچیک و بی اندازه معمولی داشت و تنها یادگاری من از اون شهر ، خریدن یه شیشه قهوه مورد علاقم بود .. تو اون چند ساعتی که اونجا بودم و داشتم هوا کردن بالن آرزوهای اون چند تا دختربچه و پسر بچه رو میدیدم و لبخندم تا گوش هام کشیده شده بود ، به این فکر میکردم که ته دلم چقدر دوست دارم یه روز تو همچین شهر کوچیک و آروم بندری زندگی کنم . که عصرهای پاییزیش برای پیاده روی اون چند کیلومتر راه تا ساحل رو برم و لحظه پایین رفتن خورشید رو هر روز و هر روز ببینم . فوق العاده بود دیروز عصر :)

 

 

                  

                                    بندر ریگ -استان بوشهر  

 

اگه آدم های دیگه ای دیروز جای من بودن ، ممکن بود که به اندازهٔ من از اون‌ شهر و آرامشش لذت نمیبردن . شهری که فاصله کوتاهی با یکی از بندرهای شناخته شده جنوبی داره اما خبری از اون حجم مسافر و شلوغی و ازدحام ساحل ؛ درش نبود . 

میشد ساعت ها روی اون سنگ های خشن بشینی و اون حلزون مشکی های چسبیده به سنگ ها رو ببینی و بالا اومدن آب رو خیلی خوب حس کنی . کاری که من تو اون دقیقه ها انجامش دادم و اگه هنوز هم تایم داشتم انجامش میدادم اما خب همسفرهام عجله داشتن برای برگشتن و منم تا میتونستم تند و تند عکس میگرفتم از همه چیز .

یه چیز مهمی هم که خیلی وقت بود دوست داشتم بگمش ، این بود که وقتی برای سفر جایی میریم ؛ سعی کنیم اون شهر رو با آشغال هامون زشت نکنیم . هر چیز که تو دستمون بود رو رها نکنیم و بریم . خیلی زشته یه توریست هلندی رو ببینی و خجالت بکشی جلوش وقتی بخوای بهش توضیح بدی که ما فرهنگ سفر رفتن رو هنوز خوب بلد نیستیم :/



 

۱۲فروردين

حجم زیادی از غصه تو دلم نشسته و هیچ چیز نمیتونه غصه توی دلم رو خالی کنه و کلمه ای نیست که بتونه این حجم از ناراحتی رو بیان کنه . دو ساعت نشده که اون خبر سخت رو شنیدم و بی نهایت برای هر سه تاشون ناراحتم و امیدوارم روحشون آروم باشه . 

سه تا از همکارهای قدیمی بابام که دوتاشون معاونش بودن و سال ها با هم کار کردن و شبانه روز سختی های زیادی رو تحمل کردن ، همین چند ساعت پیش وقتی داشتن برای آسایش ما دور از خونواده هاشون تو این تعطیلات تلاش میکردن ، با دست های یه جانی کشته شدن و یه نفر دیگشون روی تخت بیمارستان با مرگ دست و پنجه نرم میکنه . کاش مصلحت خدا به زنده موندنش باشه . 

حالا با گوشت و خونم حس میکنم که باید خدا رو شکر کنم بعد از سی سال بی هیچ خطر جدی ای بابام به سلامت تونست دوران آسایشش رو شروع کنه . البته هیچ وقت اون روز کذایی که بابا با سر و وضع وحشت آوری یه لحظه اومد خونه و زودی رفت رو از یاد نمیبرم . زخمی که هنوز روی ساق پای بابا هست . 

خدایا ! شکر که بابام چند ساله سالم و سلامت پیشمون هست :)



 

۰۵فروردين

امروز و امشب لحظه هایی رو داشتم و صحبت هایی رو شنیدم که هر کدوم باعث شدن مدام به خودم برگردم . به دختری به اسم لادن بیشتر فکر کنم و آنالیزش کنم تا بفهمم که حرف حسابش چیه و چی هست اصلا !

مثل وقتی که عمو کوچیکه من رو تو بغلش جا کرده بود و دستاش دورم حلقه بودن و بهم میگفت تنبلی نکنی امسال دیگه ؛ پر قدرت بشین سر درست و بخون تا به هدفت برسی و بیای اونجا .. منم لبخند میزدم و میگفت حتما ؛ ان شاالله .. اما درست تو همون دقیقه ها به همه تنبلیای زندگیم فکر میکردم . که اگه چهار سال پیش ، یه کم فقط یه کم بیشتر تلاش کرده بودم قطعا امروز شرایط بهتری داشتم نسبت به الانم .. به برنامه نوشته شده اما انجام نشده برای تعطیلات عیدم فکر کردم که یک ماه عقب افتادم و باید تو مشغله های بعد از اینم جاش بدم و جبرانش کنم .

مثل وقتی که خونه خاله کوچیکه حرف از برنامه داشتن تو زندگی بود و من تخمه میشکوندم و خودم رو واکاوی میکردم و ذره ذره میفهمیدم که تو یه سری چیزا خیلی تنبل و بی برنامه ام ، و درست برعکس تو بعضی چیزا خیلی دقیق و حساب شده کار میکنم . حتی از هفته ها قبل برنامه هام رو فیکس میکنم که سر تایم درستش انجام بشه .. تنبلم توی انجام دادن کارهای اداری و پیگیری کردن کارهام تو اداره ای خاص .. 

یا همون وقتی که زن عمو هدیه مضراب رو توی اتاقم دید و گفت چه کار خوشگلیه و فکر میکرد کار منه .. هه . و شنید که بهش گفتم من تو کارهای هنری و خانومانه به شدت تنبل و ضعیفم و خیلی وقته تصمیم گرفتم که یکی دو تا از کلاس هایی که دوستشون دارم‌ رو اسم بنویسم و هنوز اسم ننوشتم و تنبلی میکنم و منتظر اون شنبه معروفم !

یا وقتی که این پست آخریه آزی رو خوندم و باز یادم افتاد که خیلی وقته میخوام از زودرنج بودنم ، از حساس بودنم کم کنم .. درسته که کمتر شده به نسبت قبل ترها اما هنوز هم زود می رنجم و تو موارد زیادی که‌ نیاز نیست حساسیت نشون میدم ! امیدوارم که سال جدید حداقل از این میمون امسال یاد بگیرم و تنبلی رو کنار بذارم و یه دختر پر جنب و جوش بشم :)



 

۰۱فروردين

با صدایی گرفته و بدنی کوفته اما با دلی شاد ؛ تو آخرین پست 94  تنها این جمله رو پست میکنم  که " چقدر آخرِ امسال خوش گذشت :دی "



 

۱۹اسفند

صبح اولین روز از سن جدیدت رو با خبر پیدا شدن کیف پولت ؛ روز کنی ، چه حال خوبیه :)))))



 

۱۸اسفند

با حس و حال غریبی که از صبح همراهم بوده و هست ؛ با تبریکای دوستای مجازی ، با بوسه های خسته بابام ، با آرزوی قشنگ و دلنشین مامانم ، با بغضی که از دیشب تو گلوم مونده ، با قطره اشکی که از گوشه چشمم  جوشید و چند دقیقه روی گونه هام نشست ، با همه اینها من 22 ساله شدم .

دوست دارم 22 سالگی هم مثل 21 سالگی تجربه های خوبش بیشتر از تلخی هاش باشه و همه لحظه هاش من رو به خواسته ام نزدیکتر کنه :)



 

۲۹بهمن

1- به تجربه دیدم که هر چقدر روی موردی حساس باشم و بهش رسیدگی کنم نتیجه ای که میخوام رو نمیبینم یا هم کم میبینم . مثلا 2 سال پیش که با کلی رسیدگی همیشگی به موهام باز هم موخوره به جون موهای عزیز و بلندم افتاده بود ، از سر ناچاری رفتم و تا ته کوتاهشون کردم و گفتم از این به بعد بیشتر بهشون رسیدگی میکنم تا بلکه این بار موخوره به جون موهام نیفته . دیگه سشوار و اتو رو تعطیل کردم ، برس چوبی گرفتم و گذاشتم موهام خودش خشک بشه و تا کاملا خشک نشده برس نمیکشیدم . گاه گاهی مرطوب کننده مو به نوکشون میزدم و هر چند ماه یکبار از تهشون کوتاه میکردم که اگر موخوره ای هر چند کم هم هست ، دیگه از بین بره . شامپو کراتینه استفاده میکنم و بعد از 2 سال و اینهمه حواس جمعی و بعد از بلند شدنشون تا اونجایی که دوست داشتم برسن ، باز موخوره دارن ://// و این در حالیه که مامانم هییییییییییییچ گونه مراقبتی از موهاش نمیکنه و کاملا بدون موخوره هستن . رنگ میکنه ، برس چوبی استفاده نمیکنه ، با خشونت موهاش رو با حوله خشک میکنه ، شامپو 5 تومنی میزنه ، خیس خیس شونه میکنه ، مرطوب کننده و ماسک و اینچیزا هم که باهاش غریبه اس بعد اونوقت موهایی نرم و خوش حالت و بدون هیچ موخوره ای داره ... خب چرا اینجوریه !!!!!!!!!!!!

2- برای اولین بار تو عمرم کتابی رو 2 روزه تموم کردم . هیج وقت نشده بود که حتی کتاب های درسیم رو انقدر زود بخونم .. مینیمم زمان لازم برای تموم کردن 3  روز بود ولی خب الان رکوردم رو شکستم :دی و چیزی که فکرش رو میکردم برام پیش اومد . برگشتن انگیزه ای که پنهان شده بود و حالا کمی فقط کمی پیدا شده و جای امیدواری داره .

3- این ترم آخریه کسل کننده اس . خبری از درس های محاسباتی و درگیر کننده نیست و فقط سر کلاس های عمومی من و دوستام در حال چرت زدن هستیم و برای رهایی از این اتفاق به بازی نقطه نقطه و اسم فامیل رو آوردیم . اگر پیشنهادی واسه یه بازی چند نفره بی سر و صدا دارین که بشه سر کلاس درس بازیش کرد ، لطفا کامنت کنین تا که شاید بازی هامون از یکنواختی در بیاد :دی 



 

۲۸بهمن

خب اونهایی که با نوشته های من آشنایی دارن ؛ میدونن که تم بیشتر پست های من  خیابون گردی و افکاری هست که تو زمان خیابون گردی به ذهنم میرسه . پست امروز هم همین تم رو داره .

دیروز عصر بعد از خواب آلودگی ناشی از حضور سر کلاس تاریخ فرهنگ و بعد از ویز ویز های خواننده های گرامی تو گوشم تا بلکه بتونن من رو از چرت زدن سر کلاس و گردن کج کردن هام ، دور کنن و بعد از تلفنی صحبت کردن با چند تا از دوستان دانشگاهی ؛ روی صندلی عقبی یکی از تاکسی ها به مقصد خونه نشستم . سرم رو تکیه دادم به صندلی و چشمام رو بستم و یارِ فرامرز اصلانیِ جان رو میشنیدم . همونجوری که فرامرزِ جان میگفت " فراموشم مکن من یار دیرینم ؛ بیا خالیست جای تو به بالینم ...در آغوشم بگیر از خود رهایم کن ؛ گرفتار سکوتم من  صدایم کن " تعداد سرعت گیر ها رو شمردم و وقتی راننده دومیه رو رد کرد ؛ گفتم نگه داره و پیاده شدم . 

نسیم ملایمی که مخصوص هوای این ماه از شهر منه باز هم پیچید لای چادر به اجبار پوشیده ام و یه آفتاب بی جون هم توی چشمام بود و پارکی که سمت چپم بود خلوت بود و میتونست چند دقیقه راه من تا خونه رو متفاوت تر کنه . راهم رو کج کردم و از پارک رد شدم تا به خونه برسم .. کلید رو انداختم توی در و رفتم تو و  نیم ساعتی منتظر تلفن یکی از دوستام موندم و بعدش باز از خونه زدم بیرون . ریانا close to you  رو میخوند و من فکر میکردم که خب بعد از اینکه کار اولم رو انجام دادم چیکار کنم و بعد برگردم خونه ؟ یا که نه برم و به اون کتابفروشیه سری بزنم و یه کتاب برای هدیه به خودم بگیرم و کمی پیاده راه برم ! 

خب معلوم بود که میرم و یه کتاب میگیرم . مسیر نسبتا کوتاهی رو پیاده رفتم و تو مسیر همش به یه آدم خاص فکر میکردم . آدمی که همیشه تو زندگیم بوده . از بچگی تا به الان اما چند وقته حضورش کمرنگ شده ولی خب من هنوز هم مثل گذشته هستم باهاش و گمون نمیکنم روزی بتونم کمرنگ ببینمش . خصوصا توی اینروزها که دوست دارم بیشتر کنارم باشه و نزدیکتر از هر وقت دیگه ای باشه .. انی وی ، کتابفروشیه طبق معمول کتاب های معدودی داشت و همین تنها کتابفروشی غیر درسی هم تو این شهر غنیمت هست و من " استاد عشق" رو از بین کتاب هاش انتخاب کردم چون حس کردم میتونم انگیزه ای که لازم دارم رو ازش بگیرم  :)

همون چهارراه و پیاده رو هاش رو دوباره راه رفتم . دوست نداشتم انقدر زود برگردم اما دیگه چیزی نبود که بتونه من رو بیشتر توی خیابون ها نگه داره و تو اولین تاکسی تک و تنها نشستم تا که رسیدم سر بولوار اصلی و پیاده شدم . باز همون پارک و همون خیابون و همون مسیر و همون لادن . رسیدم به کوچهٔ ساکتی که خونه آروممون وسطش جا داره و کلید رو باز هم انداختم توی در و رفتم تو و رسیدم به جایی که هر جا برم مطمئن هستم دلتنگش میشم ..



 

۲۱بهمن

نشسته بود و میگفت . از سال ها قبل . از سال هایی که دختر جوونی بود و بی تجربه و پر بود از سرخوردگی . پر بود از حس تنهایی و بی پناهی . فکر میکردم درست مثل خوده الان من بوده . فکر میکردم و هر لحظه برام روشن تر میشد که من انعکاسی از اون و اخلاق هاش هستم . که من انعکاسی از صبور بودن و سکوت کردن و خود بغل گرفتنِ مامانم هستم .. میگفتم یادته که از بچگی بهم میگفتی آدم نباید حرف های تو خونه اش رو بیرون ببره !!! میگفتم یادته که همیشه بهم گفتی به خودت تکیه کن و صبور باش همیشه!!! میگفتم من نمیتونم از زندگیمون و خودم برای کسی حرف بزنم .

من پر از حرف های نگفته ای بودم و هستم که مثل تو یاد گرفتم جایی بیانش نکنم و به جاش خودم همه حرفام رو بشنوم و اگه نیازه که کاری انجام بشه ، اون خودم باشم که خودم رو آروم کنم ... من اما مثل تو نمیتونم بغض هام رو نگه دارم .. من اما نمیتونم نیازهای احساسیم رو نبینم .. من انعکاسی از تو هستم .. من هم مثل تو به روزهای زنانگی که میرسم بدخلق میشم و شب ها با گریه میخوابم ..

تو بزرگترین ضربه زندگیت رو از پدری خوردی که همیشه دوستش داشتی و هنوز با اشک ازش یاد میکنی . تو برای مادری ، دختر خوبه هستی که به جای حمایت ازت تو سختی ها سرزنشت کرده ..

من شبیه ترینم به تو اما همونطور که بهت گفتم نه میتونم و نه میخوام که کنار مردی باشم که احساسم براش کمرنگ باشه و نفهمتش .. بهت گفتم که هیچ وقت حاضر نمیشم صرفا برای نشنیدن یک سری حرفا ، تن به ازدواج بدم .. تو پشتم باش و حامی من باش .. تو نذار تفکر سنتی ای که بین همه اون آدم هاست ما رو اذیت کنه ..