یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

۲۸ مطلب با موضوع «تصمیمات» ثبت شده است

۱۹بهمن

پست گذاشتنم نمیاد و به طور عجیبی دچار یه خلسه شدم که دلیل های مختلفی داره . اینروز ها فشار های روانی مختلفی رو دارم تجربه میکنم و منتظرم که یه کم زمان بگذره و یه سری اتفاق ها از تب و تاب اولیه بیفتن و کمرنگ تر بشن تا بلکه این خواسته های بزرگ و سنگین و مسخره و نابجا هم کمتر به ذهن آدم های دور و برم بیاد !



 

۰۷بهمن

همیشه برام سخت بوده که با چه کلمه ای و چه شکلی پست هام رو شروع کنم . حتی انتخاب عنوان هم یکی از کارهای سختِ پست گذاشتن هام بوده . تو این یه هفته ای که گذشت دو تا از آخرین امتحان هام رو داشتم که قسمت سخت این ترمم بود به حدی که بقیه درس ها یه طرف ، این دو تا یه طرف .. هر دو تا درس هم با بچه های ارشد مشترک بودیم . خب دیگه کاملا معلوم بود که استاد ها برای اینکه نشون بدن چقدر استادهای خوبی هستن در حد توانشون سخت میگرفتن و رُس ما رو کشیدن دیگه .. 

قبل از اینکه فرجه ها شروع بشه به تعطیلات بین ترمم فکر کرده بودم حسابی و کلی برنامه ریز و درشت رو انتخاب کرده بودم که انجامشون بدم و کاری کرده باشم و حوصله ام سر نره . خواسته بودم چند تا کتاب بگیرم از دوست هام و کتاب بخونم شب ها . خواسته بودم یه روز رو حتما برم کنار دریایی که بغل گوشمه اما سه سالی هست که چشمم به ساحلش نخورده و هر بار که خواستم برم کاری پیش اومده و نشده برم . دوست داشتم چند ساعتی رو هم برای خریدن یه سری خورده ریزه هایی بذارم که برام مهم هستن و دوستشون دارم . همین طور هم با خودم قرار گذاشته بودم تنبلی هام رو کنار بذارم و به موضوعی که خیلی وقته برام مهم شده فکر کنم و بعد براش یه برنامه درست بذارم و زمان بندی کنم تا که بتونم انجامش بدم به بهترین شکل . 

اولین روز از تعطیلاتم ؛ وقتی که اول صبحی از خواب ناز یه روز بارونی بیدار شده بودم و داشتم لباس میپوشیدم که برم کارهای اولیه کارآموزیم رو انجام بدم ، به بعد از تموم شدن کارهای دانشگاهیم فکر میکردم که بعد از اینکه اونجا کارهام تموم شد یه سر به اون لوازم آرایشیه بزنم و حتما اون لاک خوشرنگه رو بگیرم . به همون لوازم آرایشیه سر زدم و از دیدن اون همه لاک های رنگا و وارنگ تو اون ویترنه انقدری هیجان زده شده بودم که دلم میخواست کل ویترنه رو با خودم بغل کنم بیارم خونه . اما خودم رو کمی کنترل کردم و به سه تا لاک بسنده کردم و به خودم قول دادم همونجا که اگه معدل ترمم بالا شد میام و اون سه تا رنگ دیگه رو که زیادی چشمم رو گرفته بودن برای دخترک درونم میگیرم : دی 

بعد از خریدن اون خورده ریزه های دوست داشتنی ؛ یه قسمت از مسیر برگشتم رو پیاده زیر بارون راه رفتم . هواش اونقدری به دل مینشست که بتونم خودم رو متقاعد کنم و بگم اگه سرما بخورمم اتفاق خاصی پیش نمیاد و فوقش چند روزی آبریزش دارم فقط .. بعد از اینکه برگشتم خونه و جواب سوسی رو میدادم خیلی نامحسوس دلم میخواست باز هم تو اون هوای بارونی ِ دلچسب بیرون باشم اما به تنهایی نه .. پیشنهاد سوسی رو خیلی زود قبول کردم و یک ساعت بعد روستای بغلی بودم و از تپه های سبزی بالا میرفتم که بین همهمه خوش صحبتی ها و جیغ زدن های سوسی گم شده بود .. من اما هر چه کردم نتونستم جیغ بزنم و همه انرژی های درونیم رو تخلیه کنم . اصلا انگاری چیزی نبود که تو دلم مونده باشه و بخوام فریادش بزنم .. آروم بودم و این آرامش رو مدیون کسی بودم که وجودش تو اینروزهای زندگیم ملموس تره .. 

بعد از اون روزِ پر از دقیقه های خوب ، شبی رو به صبح رسوندم که با هر بار بیدار شدن وسط خواب هام ، روز قبل رو به یادم آوردم و لبخند روی صورتم نشست .



 

۲۵دی

خب معمولا بیشتر آدم ها این وقت از صبح خواب هستن و احتمالا دارن از خواب بودنشون لذت میبرن . همونطور که مامانم و داداشم خواب هستن ، میدونم که بابام حتما تا الان بیدار شده و داره صبحونه باباش رو آماده میکنه و حتما حتما هم چایی آماده کرده براش . همونطور که از دیوارهای بالایی و بغلی صدایی در نمیاد ، دارم به این فکر میکنم که چجوری و با چه ادبیاتی اول صبح جمعه زنگ همسایه بالایی رو بزنم و بگم که ماشینشون رو از تو پارکینگ بردارن تا من بتونم ماشین رو بیارم بیرون و برم امتحانم رو بدم... دارم به این فکر میکنم که ممکنه اصلا جواب نده و مجبور بشم با آژانس برم :/

 



 

۰۶دی

همونجوری که تابستون ها از گرما فراری هستم و کلی اذیت میشم و حتی با نازک ترین ها و خنک ترین لباس ها و روشن ترین رنگ ها هم ، گرما تموم جونم رو میگیره و عرق میکنم ، زمستون ها هم همین درگیری رو دارم.

در حالی که لرز به جونم میفته و احساس میکنم چند تا گوله بزرگ برف روی کمرم گذاشته شده و میلرزم و لباس های گرم میپوشم و با تجهیزات کامل به استقبال سرما میرم اما باز هم اذیت میشم.. 

ناسازگاری عجیبی نسبت به سرما و گرما دارم اما خب سرما رو به گرما ترجیح میدم .. اگه یه وقت دختری رو دیدین که جوراب پوشیده و یقه اسکی هم تنش هست و زیر پتو رفته و کنار بخاری لم داده و دستاش رو چسبونده به دیواره بخاری تا گرم بمونه ، شک نکنین که من هستم :دی



 

۳۰آذر

بیشتر وقت هایی که میروم دوش بگیرم و فردای آن روز همیشه قرار است جایی بروم یا کسی را ببینم ، وقتی زیر دوش میروم و شیر آب را باز میکنم یک دنیا موضوع سرازیر میشود به سمت سلول های خاکستری مغزم و در تمام مدت دوش گرفتنم به تک تک اشان گریزی میزنم .

زیر دوش که میروم و موهایم خیس میشود به حرف های امروزم راجع به عشق فکر میکنم که تا چه حد منطق درش وجود دارد و با وجود اینکه آرزو میگوید حرف هایم را قبول دارد و گمان میکند که درست است اما چرا نمیتواند به قول خودش در مغزش فرو کند که عشق تملک نیست .. چرا نیما همچنان سنتی فکر میکند و میگوید هر انسانی تنها یکبار عاشق میشود و هیچگاه نباید دیگری را در قلبش جای بدهد .. سه دوست و هم دانشگاهی هستیم که با هم هر چند وقت یکبار موضوعی را برای صحبت کردن جور میکنیم و ساعت ها حرف میزنیم و در آخر معمولا نظر هیچ کداممان تغییری نمیکند و مثل قبل فکر میکنیم . این جو احترام و دوستی بینمان را دوست دارم . 

بعد از اینکه دستانم را روی سرم میگذارم و از پشت سر انگشتانم را از پشت در هم حلقه میکنم و آب موهایم را خیس تر میکند ، به خواب دیشبم فکر میکنم . با خودم میگویم قبول کن که هنوز هم جایی در قلب و روحت دارد که دیگر مثل سابق نیست جایش اما خب باز هم هست . باز هم گاهی در خواب هایت می آید و میرود .. چه کنم که بتوانم دختر تنهای مستقل و محکمی باشم و هیچ گاه به یادم نیاید روز هایی را که نمیدانستم چه کنم و چگونه باشم .. آب هنوز هم باز است و من هنوز هم غرق شده ام در افکاری که هیچ گاه تمامی ندارد و آخر همه این افکار به جایی میرسد که میفهمم اگر چه تنها هستم اما همین تنهایی برایم انگار کن که شیرین تر است از بودن با آدم هایی که شمشیر دو لبه هستند . گاهی خوب و گاهی آنچنان بد که خودت هم میمانی که چه کرده ای که اینگونه محاکمه ات میکنند ، متلک بارت میکنند و آخر سر هم میگویند بیا و عذر خواهی کن تا قضیه تمام شود .. نُچ .. من نه اهل دعوا بوده ام و نه دعوایی را ادامه داده ام فقط تنها کاری که کرده ام کنار کشیده ام و گذاشته ام خیال کنند که برد با آنهاست . نمیگذارم بفهمند چه دردی بر من وارد کرده اند و تا چه اندازه بغض گلویم فشرده شده و با آرزو نقشه کشیده ام که در همان روز مهم که بیش از یک ماه برایش دوندگی کردیم ، برویم و با بودنمان نشان دهیم که اگر چه در ظاهر برد با شماست اما در اصل ما برنده بوده ایم که با سکوتمان به آنها که باید ، فهمانده ایم که ما عقب ننشسته ایم ...

آب را میبندم و حوله را می پیجانم دور تنم و بیرون می آیم . حالا همه آن همهمه ها در مغزم تمام شده و میروند پی کارشان تا دوش گرفتن بعدی . موهای خیسم را می پیچم درون آن شال و میروم زیر پتو و به خدا میگویم ، هنوز هم گرم هوایم را داشته باش رفیق ...



 

۱۷آذر

شاید اشتباه باشه اما فکر میکنم مرد های آذری جور خاصی هستن . مغرور ، سر سخت و جنگجو . منظورم از مغرور بودن هم دست کم گرفتن دیگران نیست ، منظورم یه غرور خاصه که من از مرد آذری زندگیم دیدم . مردی که روزهای زیادی رو کنارش زندگی کردم و باهاش خاطره هایی دارم که درسته بعضی هاش تلخ و ناخوشایند بوده برام اما همون خاطره ها باعث شدن بهتر و بیشتر بشناسمش . بفهمم که نمیشه مقابلش وایساد و در عوضش باید همراهش بود و آرامش داشت کنارش تا ذات مهربون و لطیفش رو ببینی و درک کنی که با همه اون سر و صداهاش ، باز هم یه پسر بچه تو وجودش هست که افسار زندگیش رو دستش گرفته و گاهی وقتا نمیذاره ذات سرکشش پنهون بمونه . دوستی که چند ساله باهاش روزم رو صبح میکنم ، نفس میکشم و به شب میرسونم ، امشب آخرین شبِ ربع قرن زنده بودنش رو به سر میکنه و فردا صبح وقتی چشم هاش رو به روی 18 آذر باز میکنه احتمالا یادش نیس که تولدشه و خواهرش ، که من باشم رو تا هشت شب نمیبینه و بوسه های من روی گونه هاش نمیشینه .. 

مرد آذر ماهی من اگر چه گاهی دلم رو به درد میاره و اشک آلودم میکنه اما همیشه تو قلبم جایی مخصوص به خودش رو داره و برای همیشهٔ همیشه دوست داشتنی میمونه حتی اگر روزی کنارم نباشه و چند وقتی نبینمش .. داداش من ، تو ، یه توی تلخ و شیرینی ... مثل شکلات تلخ که تلخه اما باز هم شکلاته :)



 

۱۳آذر

همیشه فکر میکردم آدمی نیستم که سنگدل باشم یا کینه ای از کسی به دل بگیرم و بذارم دلخوری و دلگیری توی دلم جایی داشته باشه اما چند سالی هست که میبینم اگه کسی بهم بد کنه ، خصوصا آدمی که اصلا ازش توقع بدی نداشتم و باهاش صادقانه پیش رفتم و در حد توانم کمکش بودم ، نمیتونم مثل قبل باشم .. دیگه نمیتونم حتی مثل قبل با لبخند با اون آدم سلام و احوال پرسی داشته باشم و خیلی زود خودش متوجه میشه که من دیگه اون آدم قبلی نیستم ..

اون شخص میتونه حتی کسی باشه که به جای مامان دومم میدونستمش و  دوستش داشتم و خیلی وقته که دیگه اشتیاقی برای دیدنش ندارم حتی و نتونستم با خودم کنار بیام که برای عیادتش یه سر برم خونه اش . یا حتی وقتی که خونه مامان شمسی دیدمش فقط به یه سلام و شما خوبین رضایت دادم و حتی نپرسیدم که چطوره وضعیتش ... میدونمم که این نوع رفتار کردن صورت خوشی نداره و اول از همه چیز خوده من رو زیر سوال میبره اما نمیدونم چرا نمیتونم کمی بهتر رفتار کنم و یه شکل برخورد دیگه ای که مناسب تر هست رو انتخاب کنم ..

بعد که با خودم فکر میکنم میبینم اصلا حق من نبوده که اینجوری نسبت بهم جبهه گرفته بشه و اون آدم ها که میتونم خیلی راحت بهشون بگم که نمک نشناس هستن ، راجع به من صحبت ها و رفتارهایی داشته باشن که من هیچ وقت نه اونجور آدمی بودم و نه اون شکلی رفتار و فکر کردم . چون هیچ وقت به خودم اجازه این رو نداده بودم که از برداشت های شخصی خودم نتیجه گیری کنم نسبت به شخصیت اون آدم ، چون همیشه پس زمینه ذهن و فکرم این بوده که شاید من دارم اشتباه میکنم و اون آدم واقعا قصد و نیت خاصی نداشته.. اما خیلی زود بعد از فکر هام فهمیدم که نه ، من زیادی خوشبین بودم و کم کم فهمیدم که اون آدم تلاش کرده با صحبت هاش من رو زیر سوال ببره .. این برای من مهم نیست که زیر سوال برم و حتی برامم مهم نیست که خیلی ها اون صحبت ها رو باور کردن ، چون فهمیدم اونهایی که حرف اون آدم رو باور کردن شخصیت و خصوصیات من رو نتونستن هنوز درک کنن و نباید برای من مهم باشه که خیلی از اطرافیانم شناختی از واقعیت های من ندارن و من هم تلاشی نمیکنم که بهشون حالی کنم که دارن راجع به من و خانواده ام اشتباه فکر و قضاوت میکنن و بد رفتار میکنن . این نوع فکر و رفتار رو نمیشه ازشون دور کرد چونکه خیلی وقته که با همه همینجوری برخورد میکنن و این جز ذاتشون شده یجورایی و این من و خانواده ام هستیم که مثل اونها بیمار گونه فکر نمیکنیم..

حسود بودن و تلاش کردن برای پایین کشیدن بقیه یا خودت رو زرنگ حساب کردن و بی فکر و منطق فکر کردن و حرف زدن و آزار دادن آدم ها ، چیزهایی هست که چند ساله از فامیل های درجه یک و دو و چند تا از آدم‌های به ظاهر دوست و هم کلاسی میبینم و هیچ کدوم از اینها باعث نشدن که من بی تفاوت و سرد رفتار کردنم رو کنار بذارم و از اونطرف هم باعث نشدن من از صادقانه رفتار کردن دست بکشم اما خب جوری شده که وقتی میخوام آدم جدیدی رو وارد زندگیم کنم خیلی آروم تر از قبل و خیلی با فکر تر تصمیم میگیرم و مدام تو همه لحظه های بودن با آدم تازه وارده ، رفتارهای آدم های قبلی تو ذهنم باشه و با خودم بگم نکنه اینم مثل همونا باشه و باز هم جوری پیش بره که بی تفاوتی رو داشته باشم ... 



 

۰۵آذر

خواب که بودم و وسط هاش بیدار شده بودم و دیگه خواب نمیرفتم به این فکر میکردم که باید یه پست راجع به لحظه های خوبی که عصر روز قبل داشتم و بهم انرژی خوبی رو داده بود ، بنویسم . تک تک جمله بندی ها رو هم حتی آماده کرده بودم . حتی از تختم اومدم بیرون و رفتم مودم رو روشن کردم تا بنویسم . همه اون کلمه ها انگاری آماده شده بودن از قبل و فقط مونده بود که من تایپشون کنم و آخر سر روی ذخیره و انتشار کلیک کنم . یک ساعت و چهل و هفت دقیقه از نیمه شب رد شده بود و من تصمیم داشتم به هشت شب فکر کنم !!! همون ساعتی که توی روز مورد علاقه من بود و قرار شده بود باز هم خاطره خوبی از چهارشنبه ها داشته باشم . نه جای خاصی قرار بود برم و نه با آدم خاصی میخواستم تایم بگذرونم . نه اتفاق خاصی قرار بود پیش بیاد . 

همه چیز روتین بود . مثل هفته های قبل . روزهای قبلش برای میانترمم درس خونده بودم و آماده بودم . روز قبلش باز هم طبق عادت همیشگی دوش گرفته بودم و به سر و وضعم رسیدگی کرده بودم و صبح چهارشنبه به جای دانشگاه رفتن ، مونده بودم خونه و یه بار دیگه کتاب درسی ام رو میخوندم . نیم ساعت قبل از تایم امتحانم دانشگاه بودم و اینبار اصلا برام مهم نبود که چند میشم و گفته بودم با خودم که هر چی شد ، شد .. کاری به سوال و جواب های قبل از امتحان بچه ها نداشتم و فقط گوشه ای از حواسم به برنامه ای بود که برای خودم چیده بودم و میخواستم بعد از امتحانم کلاس هام رو نرم و برم دنبال چیزی که شدیدا وجودم بهش نیاز داشت و تشنه اش بود . پله های سالن امتحانات رو که بالا میومدم ، یادم افتاد به قولی که به نسیم داده بودم . که بمونم و کمی کمکش کنم برای نوشتن گزارش کار یکی از درس های مشترکمون ... روی صندلی های سالن ورودی دانشکدمون نشسته بودم و گوشیم رو داده بودم به نسیم که نمونه کار رو ببینه و خودش انجام بده . کمی بعد تر از اون حرف زدیم با بقیه بچه ها راجع به اینکه هر کدوم چرا جواباش با بقیه انقدر متفاوته ... بحث کرده بودیم و هر کی میگفت جواب من درست تره اما من حوصله این صحبت ها رو نداشتم و زدم بیرون .. 

رسیده بودم خونه و ساعت حدودای 5 عصر بود . لباس هام رو عوض کردم و با همون فرق کج راهی خیابون های بی جاذبه شهرم شدم . اینکه هر چند وقت یکبار یه چهارشنبه رو داشته باشم که مختصش کنم به قدم زدن توی خیابون ها ، برای من مثل یه مسکن قوی میمونه . فرقی هم نداره که کجای این دنیا باشم چون فقط این مهمه که من آدم ها رو توی خیابون ببینم ، راه رفتن هاشون ، عجله کردن هاشون ، صحبت کردن هاشون رو بشنوم و ببینمشون ... فقط این مهمه .. مهم نیست که چه کسی باهامه و کنارم قدم میزنه ، چه نسبتی باهام داره ، اما مهمه که من قدم بزنم . درسته که تو اون لحظه خیلی چیزا از ذهنم میگذشت و دلم میخواست همه اون چیز ها رو داشته باشم تا که سر خوش تر می بودم اما خب اون لحظه چیزی به جز همین اتفاق های معمولی و ساده اتفاق نمی افتاد . من بودم و آدمی که کنارم راه میرفت و با هم راجع به خیلی چیزها نظر داده بودیم و بعد تر ها یه کیسه تخمه توی دست هامون بود و چهار راه ها رو رد میکردیم تا برسیم به ماشین و توی ماشین آهنگ های دوست داشتنیمون رو گوش بدیم و من سرم رو بچسبونم به بالشتک صندلی و زیر لب با آهنگه بخونم و بفهمم تو اون لحظه انقدی حس و حالم قوی بوده که اون آهنگه من رو گرفته و دارم باهاش میخونم ...

دیشب که میخواستم همه این ها رو بنویسم و بعدش نمیدونم چی شد که ننوشتم این ها رو ، یه جمله خیلی ساده اما حال خوب کن از دوستی داشتم که فکر میکنم واقعا به این باور درونی رسیده که من براش دوست با معرفتی بودم ، در حالی که من هر چقدر فکر میکنم میبینم من کار خاصی برای اون دوست انجام ندادم جز اینکه همونجوری براش بودم که هستم و اگه جایی خواسته ای داشته و من کمکش کردم و به قول خودش براش کم نذاشتم از نظر من لایق بوده که کمک بشه و اگه تا الان کسی براش اینجوری نبوده دلیل نمیشه که اون تا این حد به من لطف داشته باشه . هر چند کیه که بدش بیاد که کسی تا این اندازه قدر دوستیش رو بدونه و چند وقت یکبار بهش یادآوری کنه که دوست خوبی براش بوده ;)))