یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

۲۷ مطلب با موضوع «هرچی از همه جا» ثبت شده است

۰۵مهر

یه شهریور خاطره موند از تابستون و مهره حالا :)

از روزهای روزگارم همین بس که تنهاترین روزهای عمرم به حساب میان . بابام رو فقط کنارم دارم اونم به وقت ناهار و شام و خواب . 



 

۲۷مرداد

از قشنگی های تابستون هم میشه به این اشاره کرد که تو دل شرجی ها، هر عصر باد و بارونی رو به چشم میبینی که تو رو یاد آبان و آذر میندازه و بعد هوس میکنی لباس به تن کنی و بری خودت رو بسپاری به دست باد و بپلکی تو پارک :)

بخندی و بخندی و بخندی و دونه های بارون بشینه روی لپ هات، موهات گره بخوره توی هم و لِی لِی بری و مست بشی از خوشی های کوتاهِ دلچسبت مابین سکونِ روزگارت :)))

 

+ بعدا این پست عکس دار میشه :دی


 

۲۱مرداد

1- عقل رِس کلمهٔ مورد استفاده مامانمه وقتی که میخواد صاحب عقل شدن رو بیان کنه . حالا با قرض گرفتن این کلمه از مامانم ؛ میخوام بگم برای من یکی از نشونه های عقل رِس شدنم این هست که فهمیدم آرامش شخصیم مهم تر از هرررر شخص و چیزی هست و تا جای ممکن دور وایمیستم و خودم رو درگیر نمیکنم . حرفم اینه که خیلی موقعیت ها و آدم ها با همه ارزشی که برام دارن بالاتر از خودم قرار نمیگیرن و خودم رو کنار میکشم و سکوت میکنم و به کار خودم ادامه میدم . با این رفتار اولین چیزی که بدست میارم کمتر ناراحت و عصبی شدنه و بعد حفظ کردن کیفیت رابطه ام با اون آدم هاست که بخاطر یکی تو چشم اونیکی آدم بده نمیشم . یه چیزهایی انقدر تکراری میشن و درست نمیشن که دیگه تلاشی برای درست کردنش نمیکنم و نمیجنگم .

2- یک سال آینده سبک زندگی جدیدی رو تجربه میکنم . یجورایی توی موقعیتی قرار میگیرم و به طور ناخواسته ای اول به خودم ثابت میکنم که میتونم بین مشغله درسی و کارهای شخصی و اداره یه خونه ؛ تعادل داشته باشم و از طرفی هم به خانواده گرامی نشون خواهم داد که وقتی زمانش برسه لادن میتونه از پس خیلی کارها بربیاد و خب خیلی هم دوست دارم مامانم کمتر اطرافم یافت بشه و زیاد به خونه و من و بابا سر نزنه .

3- اعتراف میکنم هنوز تردید و قضاوت و پیش داوری دارم . اعتراف میکنم کم میارم گاهی از اینهمه بالا پایین کردن و فکر کردن و دو دو تا چهارتا کردن برای هندل کردن و درست جلو بردن رابطه . سخت میشه گاهی . اینکه حس های متفاوتت رو درک کنی و راه درست رو پیدا کنی و به شکل درستی بیان کنی خواسته ها و حرف ها رو . کنار بیای با محدودیت های هر دو طرف رابطه . با همه اینها میل به ادامه دادن دارم و این بخش شیرینیه :)

4- کسی از توکا خبری داره ؟ وبلاگش چی شده ؟ امیدوارم اینجا رو بخونه هنوز و خبری از خودش بده . 



 

۱۹مرداد

+ حوصلم سر میره :|

- ......... (سکوت و خیره به صفحه گوشی) ....... ها گفتی چی ؟

+ میگم حوصلم سر میره نمیدونم چیکار کنم . تو چرا حوصلت سر جاشه و سر نمیره؟

- خودت رو با من مقایسه نکن . من یکجا نشینم و ساکتم دقیقا برعکس تو که همش در حال حرکتی تو خونه !

+ خب خسته نمیشی !!! همش یه گوشه سرت یا تو کتابه یا گوشی :/

-( تغییر مکان میدهد) ....... عه ندا یه کم کمتر صحبت کن دارم چیز مینویسم حواسم پرت میشه ! 

+ برو تو هم خواهر نشدی :/

- ..... سکوت میکند و تند تند تایپ میکند محتویات خیالش را ........



 

۰۶تیر

لابلای اون شلوغی و وقتی چیزهایی تو فکرم میومد که دوستشون نداشتم و سردرد داشتم حرف از رفتن به خونه مامان شمسی هیچ تاثیری روی مامان نداشت و همراهم نمیومد و منم نمیخواستم تنهایی از اونجا برم . داداشم زنگ زد و دلم خوش شد که بلند میشیم و میریم اون چند ساعت مونده تا شب رو استراحت میکنم و میتونم امیدوار باشم که شب پر انرژی و شاد باشم .

این رو دوست دارم بگم که مامان شمسی من در واقع با اسم شمسی صدا زده نمیشه و اسمی که همه با اون صداش میکنن کوثر هست و من اما اسم شناسنامه ایش رو بیشتر دوست دارم و اینجا با اسم رسمیش ازش حرف میزنم :)

دیدن مامان شمسی همیشه بهم حال خوبی رو داده و همه این آرامش واقعی ای که اونجا تجربه اش میکنم بخش زیادیش به سادگی و مهربونی مامان بزرگم برمیگرده که هیچ نوه ایش نیست که دلش براش نره . 

لباسم رو عوض کردم و میخواستم زیر باد کولر بخوابم و مهربونیش اجازه نمیداد بذاره جایی که من میخواستم بخوابم و جای دیگه ای رو میگفت بیا بخواب که آروم بگیری و یه مسکن داد بهم . خوش صحبتیش با مامان و داداش و به قول خودم حرف ها و کارهای خوشمزه اش یادم اومد و بی توجه سردردم شدم و چایی دم کردم براش و نشستم کنارش و حرف هاش رو شنیدم . تو خیالاتم میگفتم کاش خدا این عزیز رو تا چند وقتی برام نگه داره و یه کوچولو بتونم دلش رو خوش کنم و محبت کنم بهش . بیام توی تنهاییاش کنارش باشم و حیاطش رو آب و جارو کنم . حرف هاش رو بشنوم و بشینم برام صحبت کنه و دیگه از تنهایی گله نکنه .

با خودم میگفتم چطور دلمون میاد این مهربون زیبا رو تنها بذاریم و یادمون بره تو وقت پیریش بیشتر دوست داره ما رو کنار خودش داشته باشه ! 

عصر شده بود و هوا کمی خنک تر شده بود و نیم چرت من بهتر کرده بود حالم رو و با داداش و مامان و بابا و مامان شمسی بستنی خوردیم و حرف زدیم و خندوندمش و سر غروب با لهجه ترکی میگفت مامان الهی همه بَبِه هام دلشون خوش باشه و شما ها رو ببینم لبتون خندونه :) 

بردمش توی حیاط و نشوندمش روی تخت و چشمم به همه اون گل ها و درخت هاش افتاد که شده سرگرمی این روزهاش . که هر بار یه ماجرایی داره با هر کدوم و وقتی بهش میگیم اذیتت میکنن و بذار خشک بشن و رسیدگی نکن بهشون ؛ ناراحت میشه . درخت نارنج هاش که از بچگی های من داشتتشون ، نارنگی هاش ، ازگیل ، نخل ، هلو ، انار و رزهاش و باغچه سبزی هاش ... منم دلم نمیاد برم تو اون خونه و نبینم اون همه سبزی و سر زندگی و انرژی خوبی که اون گیاه ها بهم میده . 

روی تخت نشستم کنارش و باهاش از همین روزمره هام میگفتم که بهم گفت مامان انقد خوشم میاد همیشه رنگ روشن میپوشی و وقتی داداشت قبل از ظهر لباست رو آورد اینجا و آویزون کرد و ازش پرسیدم و گفت اینا واسه لادنه چقدر خوشم اومد و خوشحال شدم .. من اما نمیدونم چرا نتونستم مثل همیشه نباشم و این بار بغلش بگیرم و ببوسمش و خب همیشه از اینکه نمیتونم دوست داشتنم رو با بغل گرفتنش بهش نشون بدم ناراحتم . 

چشمام همینطور همه جزئیات خونه زندگی مامان بزرگم رو میدید و انگاری بار اولم بود که اونجا بودم و همش یه سری خیالات خوش توی ذهنم بود و چقدر دلم میخواست منم همچین خونه خوش حسی رو برای خودم میساختم و مالکش میشدم تا که هر صبح و هر شب چشمم به چیزهای خوب باز بشه .

لباسم رو باز عوض کردم و راهی شدم و تنهاش گذاشتم و برگشتم . نگفتم بهش که شاید اگه نشد ناراحت بشه و به مامان گفتم یه هفته ای میخوام بیام پیشش بمونم و یکبار قبل از اینکه دیر بشه و باز حسرت بخورم که چرا نرفتم ببینم عزیزهام رو ، کنارش باشم و نوه باشم براش و دلش رو خوش کنم و حال خودمم خوب بشه با بیشتر کنار مامان شمسی بودن :) 



 

۰۲تیر

یا من خیلی استانداردهای سخت گیرانه ای دارم یا هم دیگران زیادی سهل گیر هستن نسبت به خودشون و مسائل اطرافشون .

و همیشه با این سخت گیری روبرو بودم و هیچ وقت تو هیچ زمینه ای خودم رو خوب و لایق و کامل و قابل قبول ندونستم و اونی بودم و هستم که خودم رو سطح پایین دونستم و با بهتر از خودم ها مقایسه کردم خودم رو :| و ناراضی از وی درون .

من سطح دانشم رو تو رشته خودم بسیار بسیار پایین میبینم و میدیدم و همیشه خودم رو با یکی دو پله بالاتر ها که تو دانشگاه های بهتری درس میخوندن مقایسه میکردم و میگفتم تو هیچی نیستی و حیف مهندس که بخوان به تو بگن . در همین حد خود کم بین بودم و هستم :||||

یا دایره لغات روزمره ام و توانایی نگارش و نوشتنم رو همیشه به باد انتقاد گرفتم و گفتم شیوه گفتنت تکراریه و کلمه هات باید هر بار فرق کنه و چیز جدیدی داشته باشی :/ 

یا همین زبان دونستن . با خودم همیشه در حال جدال بودم که تو چقد سطح زبانت پایینه و نمیتونی راحت صحبت کنی و هیچ چیز بدرد بخوری نداره برای نشون دادن و برو بمیر با نداشته هات :|||

بعد از وقتی بین بچه های رشته جدیدم جا گرفتم میبینم نه خب بی انصافیه که بگم بد هستم و خیلی سطح پایین . و حتی با دیدن بچه ها با انگیزه کم و علاقه نداشته ای که بینشون موج میزنه ؛ فس میشم و میگم به کجا میخوایم بریم با این سطح پایینی که داریم تو همه چیز !!!! و چقدر همه چیز با استانداردهای تعریف شده توی ذهنم  فرق داره و با این حال چرا اونها خوشحال هستن و من نه !! چرا اونها راضی هستن از شرایطشون و حتی بدنبال آسون تر کردن چالش ها هستن و من برعکس دنبال اینم که بیشتر بهم سخت گرفته بشه تا یه کم خوشحال بشم و کمی حس رضایت درون رو بچشم !!

و خب با وجود جامعه ای که من الان توش زیست میکنم و اکثریت آدم های اطرافم رو شامل میشه اصلا هم ذره ای از خود کم بینی من کم نشده و همچنان خودم رو تو پایین ترین لول میبینم و معتقدم که من هیچی برای عَرضه ندارم ..



 

۲۹خرداد

یه دردی هم هست که همیشه دچارش بودم و هم اکنون نیز هم ؛ بی انرژی بودن واسه آخرین امتحاناس . یعنی اگه مهم ترین و مورد علاقه ترین درسمم باشه ولی اگه امتحان آخری باشه از محالات هست که لادن براش بخونه :|||| 

یعنی میخوام بگم بعضی عادت ها درمون نداره :||



 

۲۸خرداد

گفتیم عشق را ؛

به صبوری دوا کنیم

هر روز عشق بیشتر

و صبر کمتر است ...

 

+ عنوان از حضرت حافظ 

++ شعر از سعدیِ جان 

+++ بیشتر سعدی بخونیم غریب مونده تو این شهر و کشور .



 

۱۸خرداد

درد است .. تلخ ، تلخ ، تلخ ... این جدایی .. این بُهت .

هر بار که از مرگ شنیده ام اشک هایم ، مچالگی قلبم ، استیصالم و ناباوری ام یادم می آید و میشکنم . شاید کمتر به یاد بیاوری اما هیچ گاه نخواهد بود که از شدت غمت اندکی کم شود .

گذشت زمان درمانش نیست اما شاید کمی ، فقط ذره ای کمتر ، لحظاتت را به یادشان گره بزنی .

عزیزانشان رفته اند ... برای آرامششان و دلشان دعا کنیم ...

+ ارسال این فیلم ها و عکس ها دل شکستگی ها را التیام نیست . کمتر بازنشر کنیم . 



 

۲۰ارديبهشت

1- اگه قراره دست هاتون رو با لاک خوشکل تر نشون بدین لطفا لطفا لطفا با لاک لب پر شده تو جمع های عمومی ظاهر نشین !! با اینکار شلخته تر و نامرتب تر به چشم میاین :// اگه حوصله و وقتش رو ندارین که دو سه روز یکبار ناخن هاتون رو بهش برسید و لاکش رو تمدید کنین ، بهتره که اصلا لاک نزنین .

مرسی ... اه !!!

2- با اینکه چند ماهی بیشتر نیست که موهام رو کوتاه کردم باز دلم میخواد کمی مرتبش کنم و مدلی بهش بدم و وقتی از تصمیمم به مامانم گفتم با چنان نهههههههههههههههههههه غلیظی مواجه شدم که به عمرم ندیده بودم . خط و نشون هم کشیده شد برام و گفته شد که اون همه موهات بلند و خوش حالت شده بودن چرا رفتی الکی کوتاهش کردی و حالا دیگه نمیذارم کوتاه تر از این بشه !!!! ولی من آخرش کار خودم رو میکنم :))))))))

3- اردیبهشت امسال چقدر هنوز هوای جنوب خوبه و من هنوز میتونم شبا رو تو اتاقم بخوابم بی اینکه بخوام نقل مکان کنم و در جوار کولر به سر ببرم :)))) و در خواب دوست ترین روزهام سه بار در روز بخوابم و نزدیک به 11 ساعت بخوابم  :دییییی

4- حرف میزدم و میگفتم اگه چهار سال قبل این راه رو میرفتم نمیتونستم این دیدی که الان دارم رو داشته باشم . الانه که میدونم چیکار باید کرد و چچوری بهتر میتونم پیش برم و شانس موفقیتم رو بیشتر کنم . بعضی چیزا دیر پیش اومدنش با ارزش تره حتی اگه فکر کنی دیر شده باشه و نمیتونی دیگه ازش استفاده چندانی کنی . اینطور نیست اصلا چون تو دیگه از ارزشش باخبری و بیشتر و بهتر و عمیق تر میتونی لذت ببری ازش یا هر حس دیگه ای که قراره ازش بگیری . البته که استثنا هم داره و شامل یه سری اتفاق ها مطلقا نمیشه .