یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

۲۷ مطلب با موضوع «هرچی از همه جا» ثبت شده است

۱۴ارديبهشت

1- خیلی وقته که دارم روی خودم کار میکنم که نخوام خودم رو به کسی توضیح بدم و تلاش کنم که به مخاطبم بفهمونم که اشتباه فکر میکنی . از دیروز بعد از ظهر هم تا به الان دارم فکر میکنم اونروزی که تلاشی برای تغییر فکر کسی نکنم و نخوام بهش بفهمونم که نظرش اشتباس ، قطعا اونروز میتونم بگم که کمی بزرگ شدم . همون روز که با داشتن نظر و سلیقه کاملا متفاوت با دوستی بتونم به ارتباطم ادامه بدم و صرف تفاوت فکری تو زمینه هایی خاص قطع ارتباط نکنم .. مثل این یک ساله نباشم که خیلی از دوستام رو فیلتر کردم و از نزدیک ترین هام هم دارم دوری میکنم بخاطر تفاوت های رفتاری که بینمون هست و هر بار خودم رو توضیح دادم براشون .

2- باید از نیازها و خواسته های کم و کوچیکم بگم هر چند که شاید کم اهمیت به نظر بیاد در ظاهر اما میدونم که گفتنش کمکه و بعدها مثل الانم نخواهم بود که یک روز رو با افکار ناخوشایند به سر کنم . هر چند که اشتباهی از سمت مخاطبم پیش نیومده ولی همیشه قبل از اینکه چیزی پیش بیاد حسش کردم و اینم از همون موارده .وقتی زندگی هامون رو میبینم میفهمم باید یاد بگیریم حرف بزنیم و نذاریم با برداشت های گاها اشتباهمون پیش خودمون قضاوت کنیم و تصمیم بگیریم برای واکنش . در حالی که میتونیم صبر کنیم کمی و تو وقت درستش از دلخوری ، برداشتمون و احساسمون بگیم . این تغییر رفتاری هست که باید امسالم تمرینش کنم و یاد بگیرم .

3- مامانم پسرخاله ای داره که بسیار به روز و با مطالعه و باهوش هست برعکس اون یکی قلش . زبان فرانسه رو خودش به تنهایی شروع به یادگیری کرد و بعد از قبل همین تسلطش به زبان فرانسه پیشرفت زیادی تو کارش کرد و یکی از معروف ترین شرکت های فرانسوی دنیا محل کار جدیدش شد . و بابت همین هم نشینی با فرانسوی ها استایلش کاملا مثل مردهای فرانسوی هست و من کاملا بابت استایلش دوستش دارم . هر چند که تا به الان باهاش صحبتی نداشتم ولی از صحبت هایی که از دیگران شنیدم میدونم که خیلی تفاوت دیدگاه داریم ولی خب این دلیلی نمیشه که موفقیت ها و ویژگی های مثبتش رو دوست نداشته باشم و دلم نخواد تو زمینه هایی مثل اون بشم . حالا این همه گفتم که بگم من هم تا به این سن هنوز کلاس زبان رو تجربه نکردم ولی علاقه زیادی به زبان داشتم همیشه ولی نمیدونم چرا اشتیاقی به ثبت نام تو یکی از زبانکده ها نشون ندادم و در عوض خودم سعی کردم به شکل خودخوان زبان رو یاد بگیرم . میدونمم یه روزی که نمیدونمم کی هست :دی باید معلم خصوصی بگیرم و زبانم رو قوی کنم ولی اینو میدونم که نمیخوام ریالی بابت این کار از خانواده ام بگیرم و میخوام خودم هزینه کنم بابتش .

4- روزهای اول اردیبهشت امسال رو شیراز بودم و دیدم که توریست ها بیشتر شدن نسبت به سال های پیش ولی اونچیزی که بیشتر به چشم میمومد سن توریست ها بود که جوون ها بیشتر شده بودن و چقدر این خوبه :)))) قبل ترها شاید جوون ترین ها سی و خورده ای سن داشتن ولی الان پسر ها و دخترهایی هم سن من و حتی جوون تر هم لابلاشون بود :))))) 



 

۰۸ارديبهشت

کله شقی و سر حرف خودم بودن یکی از عادت های همیشه ام بوده و الان فقط تنها فرقی که نسبت به قبل کردم اینه که خودم ازش باخبرم و دیگه میدونم یه جاهایی باید کوتاه بیام و نگم نه . سخته که خودت هم اعتراف کنی ولی از اونور هم خوبه که متوجهش میشی و شدتش رو کم میکنی و جاهایی که میدونی راهت و فکرت اشتباهه تسلیم میشی و بیشتر از این به راهی که برای تو نیست ادامه نمیدی .

از همه بیشتر ؛ داداشمه که منو بهتر میشناسه و حتی بهتر از خودم !! و یادمه سال کنکورم مدام بهم میگفت راهی که میری تهش چیزی که میخوای رو بهت نمیده و بیا حرف من رو گوش کن و کلی زمان انتخاب رشته ام باهام صحبت میکرد که بیخیال ریاضیات و فیزیک بشو . میگفت مهندسی خوبه و تو هم علاقه داری بهش و درسته که هم سراسری و هم آزاد میتونی چیزایی که میخوای رو بیاری ولی فکر کردی به اینکه تو علاقه ات واقعنی اینی که الان فکر میکنی نیست .. اجبارم نمیکرد اما همه چیز رو برام توضیح میداد و میگفت من بهتر ازت خبر دارم و بیرون و درونت رو با هم میبینم و میدونم بعدا یه جایی یه روزی برمیگردی از این راه . کله شقی من اما تو اوج خودش بود و میگفتم جاست مهندسی برق و نهایتش کامپیوتر و کوتاه نمیام .. 

من رشته ای که دوستش داشتم رو رفتم و چهار سال با علاقه وافر همه درساش رو خوندم و سعی کردم تا جایی که میشه راه های پیشرفتش رو ببینم و بشناسم و برای مرحله دومم که ارشد باشه از همون سال دومم تو فکر بودم و در حال جستجو . جالب بود که انقدر نسبت به هدفم و تلاشم اطمینان داشتم که خودم رو بعد از فارغ التحصیلی انداختم تو پروسه کنکور ارشد و استارت زدم از تیرماه سال پیش و جلو میرفتم . سختمم بود اوایل و گاهی توانم کم میشد و تو همون شب های مردادی و شهریوری هم با آقای میم قاف راجع به تصمیمم مشورت میکردم و هر چند تشویقم میکرد اما حس میکردم یه چیزی کمه ؛ یه چیزی اونجوری که باید نیست و من زود به زود خسته و دلسرد میشم . اوایل میگفتم دلیلش دوری چند ساله از روند کنکوره و کمی زمان میبره که شرایط برام جا بیفته و عادت کنم !

خب بعدش زمان گذشت و من پیش میرفتم و آذر و دی رو هم پشت سر گذاشته بودم اما همه اش ناراضی بودم و سردرگم . من عادتمه که همه چیز باید برام روشن باشه بدون هیچ نقطه تاریک و ابهام داری ، اما شب ها وقت خواب وقتی فکر میکردم و کلنجار میرفتم با خودم میدیدم رسیدن به چیزی که دارم براش وقت میذارم من رو راضی نمیکنه و سردرگمم و کلافه. برام شکل یه بازی حیثیتی داشت بیشتر تا اینکه بخوام واقعا اون دانشگاه رو . میگفتم تو رقابت با بعضی ها اون سال کم آوردم و حالا باید خودم رو ثابت کنم .. گاهی میگفتم خب تهش چی ؟!!! به فرض امسال اون رشته و دانشگاه رو بدست آوردی راضی میشی !!! همین رو فقط هدفت کردی ؟؟ دل خودت هم همین رو میخواد واقعاااا ؟!!!! 

کلافگی و سردرگمی از چهره ام میبارید و طبق معمول همه زود فهمیدن من یه چیزیم میشه .. گریه کردم از شدت مبهم بودن آینده ام و اینکه نمیدونم چی میخوام . یک هفته رو فقط فکر میکردم و نمیفهمیدم چمه و چاره ام چیه . اولین چیزی که به ذهنم اومد این بود که حتما این روند خسته ام کرده و نیاز به زمان دارم و باید کمی استراحت کنم تا دوباره برگردم تو مسیر . باز مثل همه وقتا داداشم اومد و گفت و گفت و حرف زد و حرف زد و من بالاخره اعتراف کردم و گفتم تو درست میگفتی سال 91 و من دوست دارم رشته ام رو ولی چیزی درونم هست که من رو به شک میندازه . حتی فرصت کاری ناچیزی که داشتم رو هم گفتم نمیخوام تو این شرایط .. من همیشه آدمی بودم و هستم که تو قید و بند و محدود به یه زمان خاص شدن رو دوست نداشتم . نمیتونستم با خودم کنار بیام و تو شرکتی مشغول به کار بشم و یک سری کارهای روزانه تکراری رو انجام بدم و نهایت مراوده ام چند تا مهندس برق باشه ..

انگاری که من یهو دنیا و افکار و عقاید و علایقم فرق کرده باشه و از این رو به اون رو شده باشم .. پیگیر شدم برای علاقه سال های دورم و کمی جستجو کردم و بعدش تصمیمم رو گرفتم و آروم شدم . و خوشحالم که الان انگیزه ای چند برابر دارم برای اون هدفه و زیاد دور نمیبینمش . الانه که دقیقا مثل رشته قبلیم وقتی مباحث کتاب ها رو میخونم حالم خوب میشه :))) وقتی از روزها و احوالاتم پرسیده میشه لبخند و چند تا بازوی قوی رو نشون میدم و میگم انگیزه دارم . شاید بچگانه یا مسخره باشه برای بعضی هاتون و با خودتون بگین دختره سرخوش و امیدوار اما منم که میدونم اون اتفاقی که میخوام داشته باشمش برام مهم تر از هر چیزی و نمیخوام کم بیارم به هیچ شکل .

این اونیه که من رو از خودم راضی میکنه :))))



 

۱۹شهریور

آفتابی که خودش رو به زور از پشت شیشه ها ؛ جا میکنه تو خونه و یه خط باریک از نورش روی دیوار اتاق داداشم میفته ، هوایی که من رو هوایی میکنه واسه شروع پیاده راه رفتن هام ، هوایی که زیادی به دل میشینه و شباهتی به ماه های قبلش نداره و تو آخرین روزهای تابستونی ؛ عجیب پاییزیه ؛ همه و همه اش حرف از ماه عزیز من داره ! شهریورم :) 

همین ماهی که تا چهار روز دیگه دو ساله میشه اون حادثه ! شهریوری که بوی خوب رُطَب با دونه های سرخ انار گره میخوره و انگور های سیاه عزیزم کمرنگ میشن تو زندگیم . ماهی که عصرهاش من رو از خود بی خود میکنه و تو ذهنم میاد که با همین تی شرت سفیدِ خنکم و شلوار بنفشم برم پارک محلمون و موهام رو بسپارم به این باد تا اینور و اونور بره و هندزفریِ توی گوشم با هر آهنگ از پلی لیستم حالمو خوش تر کنه ..

فصلی که برای من فیوریت نیست اما ماه آخرش رو عاشقم براش .. خصوصا وقتی همراه میشه با شیراز رفتن هام و ملاصدرا گردی هام و کتاب فروشی ها رو سرک کشیدن .. که تند و تند نفس میکشم تموم اکسیژن های این شهر رو و پول ته کارتم رو میذارم برای خرید لباس های آف خورده آخر فصل .. برای لباس های رنگی پنگی که دلخوشیم هستن و انتخاب همیشه ام .

که توی یکی از دوشنبه هاش پر از ذوق و شادی عمیق و از ته دل میشم .. که لبخند هام پهن میشن روی صورتم و واژه کم میارم برای گفتن حسم .. که اتفاق بزرگ و خاص و عجیبی نبوده اما من رو برای چند روز ذوقی نگه داشته :)))

همین روزها که سکوت کردم و خودم رو از آدم ها دور کردم و شب ها فقط و فقط و فقط به رویاهای رنگیم فکر میکنم و از آرزوهام و برنامه هام برای یک سال آینده ام به ندا میگم .. که این خواهرک نحیف و لاغرم نوعی انرژی داره حرفاش که منو میبره به جلو :)) 

که این ماه ساکته و آروم پیش میره و این منم که بی طاقتم .. که با تموم کاستی هام باز هم دلم رو خوش میکنم به همین اتفاق های ریز و کوچولو اما عمیق و دلخوش کننده :))) که میخوام تموم ماه های باقیمونده امسالم همینقدر انرژی دار و آروم باشن :))))))



 

۲۲مرداد

به یاد اون روزهایی که تازه میخواستم از دست راستم واسه عوض کردن دنده استفاده کنم و انرژی کم می آوردم و حالا دیگه برام عادی شده این کار :)

فردا روز ما چپ دست هاست ؛ 13 اوت !!

منم جز اون 10 درصدم :)



 

۱۰مرداد

1- یکی از چیزهایی که خودم متوجه تغییرش شدم و اطرافیانم حواسشون بهش نیست ، اینه که چند ماهی میشه که سبک غذا خوردنم ناسالم تر از قبل شده .. نه به این معنی که الان خیلی بد شده باشم یا همچین چیزی ؛ ولی متوجه شدم که دیگه نمیتونم مثل قبل ته دیگ نخورم ! نزدیک به یک سال ته دیگ رو حذف کرده بودم از غذاهام اما از قبل از عید تا به الان کنار بشقاب غذام یه تیکه ته دیگ هر روز گذاشته میشه و نتیجه این ته دیگ خوردن ها در کنار بستنی خوردن هام این شده که حدود 2 کیلویی اضافه شده به وزنم :/

و برای منی که تنبلم توی وزن کم کردن ؛ این یعنی فاجعه :|||| و همین شد که زوم کردم روی حذف دوباره ته دیگ و بستنی و کم کردن مصرف آجیل تا بلکه دوباره عدد 53 رو ببینم روی ترازو :)

2- یعنی انقدی که من تو خوردن مسکن ها مقاومت میکنم باید به عنوان الگوی نمونه ازم تقدیر بشه :دی 

حتی اگه سردرد تاب و توان رو ازم بگیره و بداخلاق بشم هم ، راضی نمیشم یه استامنیفن ساده هم بخورم ولی خب از اونجایی که میگم سبک زندگیم چند وقته مثل سابق نیست ، چند بار قبل تر به اصرار مامانم یه مسکن میخوردم که کمتر اذیت بشم و الان هم دارم وسوسه میشم که برم یه دونه استامنیفن بندازم بالا :/ ولی نه یه هفته اس دارم مثل قبلا سالم تر زندگی میکنم و اینبار هم مقاومت میکنم :))) 

لازمه که بگم تشویقم کنین بابت تلاشم هووووم ؟؟؟؟ :دی

3- یه چیزی هم هست که بعضی وقتا واسه خودم نسخه میپیچم و خودم رو از حال دوست نداشتنی غمناکم میکشم بیرون و پرت میکنم خودم رو تو دنیای یه کم شادتر .. حالم بهم میخوره وقتی میبینم از صبح منفی هست چهره ام و از صورتم میشه فهمید حال افسردگی طوری دارم و با یه دلسوزی مادرونه چشمام اشک دار میشن و مامانم بهم میگه :" دلم گرفت وقتی دیدم انقد مظلومانه خوابیدی و چهره ات بیحال و غمگینه ، چیزیت شده مگه ؟ "

برای رهایی از این حال ، عروسی هفتهٔ بعد دخترعمو رو بهونه میکنم و چند تا آهنگ شاد پلی میکنم و میرقصم . هرچند بازم همونطور باشم ولی حداقل برای حالم تلاش کردم که بهتر بشه !!

4- دلم خیلی وقته کمبود یه دوست صمیمی رو حس میکنه ! کسی که مثل خودم باشه . با همه بدی هام و خوبی هام !



 

۲۸تیر

خب اگه بخوام از روزهای تیر ماهی بگم که تند و تند دارن میگذرن ؛ باید عرض کنم به حضور انورتون که روزهای من اینجوری میگذره که پر از روزمرگی و اینجور چیزهاس دیگه :) توقع نداشته باشین که تو این هوای به غایت گرم و سوزان بشه جایی رفت و تفریحی داشت :/ 

و باورتون میشه که امروز بعد از دو ماه رفتم مرکز شهر !!!! انقدر تغییرات جدید شهری زیاد بود که به داداشم میگفتم عه این بلواره کی اینجوری شده !!!! عه این مغازهه هم تغییر شغل داده که ! و از خوبی آسفالت یکی از خیابونا حرف میزدیم و شلوغی شهر که چه خبره این همه آدم ریختن بیرون و یه تحلیل اجتماعی هم داشتیم و آخر تحلیلمون هم به نتیجه ای نرسیدیم خخخخ

و اینکه چرا آخه انقده کتابا گرون شدن !!!! دو تا کتاب تست واسه ندا و یه اتود و پاک کن گرفتم 140,000 تومن ناقابل :|||| یعنی وقتی کارتم رو دادم که پول رو کم کنه علامت تعجب تو ابر بالای سرم محو نمیشد اصلا .. به داداشمم میگم ما با هزار تومن هامون کتاب و اتود میخریم اونوقت یارو خارجیه با هزار هاش ماشین خوب میگیره سوار میشه :// 

و در آخر هم تو این پست بی سر و ته شما رو به دیدن عکسی از روزمرگی هام دعوت میکنم :دی یه وعده شام کاملا سالم و سبک بدون ترس از اضافه وزن خخخخ :)

 

 

                 



 

۱۹تیر

 بله حتی وقتی تازه از یه عروسی برگشتم و کلی چیز هست که تو ذهنم پراکنده وار میچرخه ؛ میام مجازستان و این صفحه رو باز میکنم تا همه محتویات ذهنم رو اینجا جا بذارم و کمی راجع بهش حرف بزنم .

اول از همه اینکه شیوه جدید عروسی و مخارجش رو هم دیدم .. اینکه کل هزینه عروسی ، این کل که میگم به معنی واقعی کلمه است واقعا ، رو عروس هزینه کرده بود .. یعنی انقدر لفظ شوهر مهم و واجب هست که دختری برای داشتنش دست به خیلی کارها میزنه و غرور و عزت و شان خودش رو بیخیال میشه تا صرفا مردی رو کنارش داشته باشه !!!!! واقعا نمیفهمم ..... 

دوم اینکه از پاییز سال قبل اتفاقات جوری پیش رفتن که دخترهای خانواده پدری یکی بعد از دیگری مردی رو رسما وارد زندگی هاشون کردن و برای این قضیه هم کلی خوشحال هستن :) اما قسمت جالب ماجرا اینجاس که هر کدوم سعی کرد با فاصله زمانی خیلی کمی از اونیکی مراسمش رو برگزار کنه . به این شکل که تو یه آخر هفته ؛ یعنی یه پنجشنبه و جمعه ؛ ما هم بله برون یکی از دخترعموها رفتیم و هم عقد یکی دیگه .. و خب مسلمه که تو اون روزها و اون جو موجود بین افراد فامیل ، یه عده که حس کردن بازی رو دارن میبازن و عقب موندن ؛ خودشون رو وارد گود کردن و افتادن تو لوپ شوهر یافتن .. و خب تنها دختر مجرد در سن ازدواج هم با افتخار بنده و یکی از دخترعموهای ناکامم هست :دی این دخترعموی مذکور هم امشب خودش رو وارد گود کرده بود و من خارج از گود تماشاش میکردم  و خیلی برام یجور عجیبیه که یعنی انقد دخترامون اعتماد به نفسشون پایینه که حس رضایت و شادی و موفقیتشون رو تو این مورد دیدن فقط !!!

نمیخوام بگم شوهر داشتن بده ولی داشتنش به هر قیمتی و هر شکلی واقعا چیز خوبی نیست .. 

سوم اینکه معنی بعضی از توقعات رو نمیفهمم . خب انسان محترم شما خودت با دیگران درست رفتار کن و صحبت کن تا بقیه هم توجه و ارزشی رو که دوست داری ازشون بگیری رو نسبت بهت داشته باشن . آخه آدم با یه SMS کسی رو واسه اون مراسم دعوت میکنه !!!! 

چهارم اینکه به غلط کردم افتادم .. عجب کار بیهوده ای کردم رفتم مثل بچه آدم گزارش کارآموزی نوشتم .. اونم با کلی آب و تاب  بعد حالا استادم گفته دوشنبه ریز به ریزش رو ازت میپرسم .. آخه گزارش کارآموزی رو کجای دنیا میپرسن ؟؟؟

پنجم اینکه یاد پروژه کارشناسیم که میفتم سردرد و دندون درد میگیرم .. باز تابستون و بدو بدو و لحیم کردن و مقاومت و دیود و خازن گذاشتن و جواب نگرفتن ها ..