یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

شمسی خانم

سه شنبه, ۶ تیر ۱۳۹۶، ۰۷:۳۶ ب.ظ

لابلای اون شلوغی و وقتی چیزهایی تو فکرم میومد که دوستشون نداشتم و سردرد داشتم حرف از رفتن به خونه مامان شمسی هیچ تاثیری روی مامان نداشت و همراهم نمیومد و منم نمیخواستم تنهایی از اونجا برم . داداشم زنگ زد و دلم خوش شد که بلند میشیم و میریم اون چند ساعت مونده تا شب رو استراحت میکنم و میتونم امیدوار باشم که شب پر انرژی و شاد باشم .

این رو دوست دارم بگم که مامان شمسی من در واقع با اسم شمسی صدا زده نمیشه و اسمی که همه با اون صداش میکنن کوثر هست و من اما اسم شناسنامه ایش رو بیشتر دوست دارم و اینجا با اسم رسمیش ازش حرف میزنم :)

دیدن مامان شمسی همیشه بهم حال خوبی رو داده و همه این آرامش واقعی ای که اونجا تجربه اش میکنم بخش زیادیش به سادگی و مهربونی مامان بزرگم برمیگرده که هیچ نوه ایش نیست که دلش براش نره . 

لباسم رو عوض کردم و میخواستم زیر باد کولر بخوابم و مهربونیش اجازه نمیداد بذاره جایی که من میخواستم بخوابم و جای دیگه ای رو میگفت بیا بخواب که آروم بگیری و یه مسکن داد بهم . خوش صحبتیش با مامان و داداش و به قول خودم حرف ها و کارهای خوشمزه اش یادم اومد و بی توجه سردردم شدم و چایی دم کردم براش و نشستم کنارش و حرف هاش رو شنیدم . تو خیالاتم میگفتم کاش خدا این عزیز رو تا چند وقتی برام نگه داره و یه کوچولو بتونم دلش رو خوش کنم و محبت کنم بهش . بیام توی تنهاییاش کنارش باشم و حیاطش رو آب و جارو کنم . حرف هاش رو بشنوم و بشینم برام صحبت کنه و دیگه از تنهایی گله نکنه .

با خودم میگفتم چطور دلمون میاد این مهربون زیبا رو تنها بذاریم و یادمون بره تو وقت پیریش بیشتر دوست داره ما رو کنار خودش داشته باشه ! 

عصر شده بود و هوا کمی خنک تر شده بود و نیم چرت من بهتر کرده بود حالم رو و با داداش و مامان و بابا و مامان شمسی بستنی خوردیم و حرف زدیم و خندوندمش و سر غروب با لهجه ترکی میگفت مامان الهی همه بَبِه هام دلشون خوش باشه و شما ها رو ببینم لبتون خندونه :) 

بردمش توی حیاط و نشوندمش روی تخت و چشمم به همه اون گل ها و درخت هاش افتاد که شده سرگرمی این روزهاش . که هر بار یه ماجرایی داره با هر کدوم و وقتی بهش میگیم اذیتت میکنن و بذار خشک بشن و رسیدگی نکن بهشون ؛ ناراحت میشه . درخت نارنج هاش که از بچگی های من داشتتشون ، نارنگی هاش ، ازگیل ، نخل ، هلو ، انار و رزهاش و باغچه سبزی هاش ... منم دلم نمیاد برم تو اون خونه و نبینم اون همه سبزی و سر زندگی و انرژی خوبی که اون گیاه ها بهم میده . 

روی تخت نشستم کنارش و باهاش از همین روزمره هام میگفتم که بهم گفت مامان انقد خوشم میاد همیشه رنگ روشن میپوشی و وقتی داداشت قبل از ظهر لباست رو آورد اینجا و آویزون کرد و ازش پرسیدم و گفت اینا واسه لادنه چقدر خوشم اومد و خوشحال شدم .. من اما نمیدونم چرا نتونستم مثل همیشه نباشم و این بار بغلش بگیرم و ببوسمش و خب همیشه از اینکه نمیتونم دوست داشتنم رو با بغل گرفتنش بهش نشون بدم ناراحتم . 

چشمام همینطور همه جزئیات خونه زندگی مامان بزرگم رو میدید و انگاری بار اولم بود که اونجا بودم و همش یه سری خیالات خوش توی ذهنم بود و چقدر دلم میخواست منم همچین خونه خوش حسی رو برای خودم میساختم و مالکش میشدم تا که هر صبح و هر شب چشمم به چیزهای خوب باز بشه .

لباسم رو باز عوض کردم و راهی شدم و تنهاش گذاشتم و برگشتم . نگفتم بهش که شاید اگه نشد ناراحت بشه و به مامان گفتم یه هفته ای میخوام بیام پیشش بمونم و یکبار قبل از اینکه دیر بشه و باز حسرت بخورم که چرا نرفتم ببینم عزیزهام رو ، کنارش باشم و نوه باشم براش و دلش رو خوش کنم و حال خودمم خوب بشه با بیشتر کنار مامان شمسی بودن :) 



 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۰۴/۰۶
لادن

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی