یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

۳۴ مطلب با موضوع «جُمعه ها» ثبت شده است

۱۶مهر

چند روزی گذشته و من مثلِ همه وقتا آزاد نفس میکشمُ غذا میخورم.غذایِ جسمی که علاقه ای پشتش نیستُ از سرِ اجبار خورده میشه.احساس هایِ خوبُ بد کنار هم زندگی میکنن و گاهی ازهم سبقت میگیرن و یکیشون جلومیفته.اما چیزی که ثابت مونده نسبتِ لحظه های پُرخنده و لحظه های بی خنده من هستن..انگیزه هایی که هر روز کمُ زیاد میشنُ بعضی وقتا بی خیال ترینُ بی هدف ترین آدم دنیا رو از من میسازه.سکوت کردنُ مقابل این تغییرات بزرگ وایسادن؛چیزی نیست که قبلا بهش فکر کرده باشمُ خودمُ واسش آماده کرده باشم.یه اتفاقِ ناخودآگاه که پیش اومده؛بدون هیچ پشتوانه فکری که بتونی بهش تکیه بدیُ دلتُ خوش کنی به اینکه پیش بینیشُ کرده بودم.شاید یه دلیلش این باشه که خواستم گذرِ زمان اتفاقای خوبُ برام گلچین کنه.چه انتظاری!!!درسته که زمان زیادی نگذشته اما من بیشتر از اون چیزی که فکرشُ کنم خودمُ وا دادم و دیدن جای پای اتفاقات ناخوش زندگی که تصور میکردم جای این مسایل؛لحظه های خوبی پیشِ روم هست؛منُ آزار میده. توی همچین موقعیت هایی هست که احساس میکنم باید کسی باشه که منُ سر ذوق بیاره و انگیزه ای که چندوقتِ کمرنگ شده دوباره به حالت اولش برگرده و راهای آینده برام روشنُ مشخص بشه.بعضی وقتا خیلی بی حوصله میشم مثلِ دیروز عصر.دوست ندارم این شکلی باشم اما حالا شده.میخوام پُرانرژی و باقدرت باشم.به آرزوهایی فکرکنم که با کمی تلاش میتونن توی دستام باشن و میتونن شادی رو بهم برسونن.کمی نیاز دارم به اینکه وایسمُ دوروبرمُ نگاه کنم تا خودمُ پیدا کنم.

خدایا!!!میشه مثلِ همیشه کمکم کنیُ من رو یه دختر شاد و موفق نگه داری؟؟؟

 

 

 

              

۱۱مهر

اینکه میگن حرفِ راستُ باید از بچه شنید خیلی هم بیجا نیس.دیشب همه نوه های باباجون جمع بودنُ بواسطه منُ خاله لیلا که۵سال ازم بزرگتره بحثِ داغی راه افتاده بود که آخرش به بحثِ ازدواج ختم شد.بعضیا کم حرفتر و بعضیا مثه خاله لیلا پرحرفتر.راجعِ به حقوقِ زن و مرد و تفاوتِ دیدگاهِ مردا با خانما صحبت میکردیم.اینکه علیرضا میگفت از وقتی زنا سرکار رفتن سیستمِ خانواده ها بهم ریخته شد.اینکه عقیده های فمنیستی منُ مسخره میکردن.همه اینا دیشب گفته شد اما اون چیزی که توی ذهنم موند و ممکنِ تا آخرِعمرم یادم بمونه حرفی بود که از گودزیلای داییم شنیدم.یه دخترِ۱۳ساله که مثه آدمای۳۰ساله حرف میزنه.دختر داییم روبه علیرضای۳۳ساله مجرد میگفت؛اگه یه دختر اخلاق خوبی داشت بهش2بده و به ازای خوشکلیُ تحصیلاتُ خانواده و بقیه چیزایی که برات مهمِ یه 0 بده حالا اگه این2این2 نباشه همه اون 0 ها بی ارزشن اما اگه اون2باشه همه اون0ها هرچی بیشتر بشن با ارزشتر میشه..خیلی خوب گفت.فهمیدم این گودزیلاهای دهه هشتادی خیلی بهتر از ماهای دهه هفتادی و بچه های دهه شصتی میفهمن و ماها چقد نسبت به اونا توی سنُ سالِ13;14 سالگی هیچی نمیفهمیدیم.اینا آخرش چی میخوان بشن خدا میدونه. 

    ۰۹مهر

    ریتمشون کُند شده؛کُندتر از همه وقتا.صدای آروم ریتمیکشون بیشتر از دفه های شنیده میشه اما نتیجشون فقط یه صفحه خالیُ سفیده که چیزی رو نشون نمیده.نوشته میشن اما فرصتی پیدا نمیکنن که خونده بشن.جمله ها ردیف میشن اما همین که میخوان ثبت بشن یه نیروی عجیبُ غریب انگشتِ اِشاره نویسنده رو میذاره روی back space و همه چی مثه چند لحظه قبل میشه سفیدُ خالی.. اتفاقای این چندهفته که غمِ بزرگی رو بجا گذاشت؛هوش و حواس رو ازهمه اطرافیان سلب کرده و اینم نمونش..رفتنش یه حسرت رو همیشه توی قلبم جا گذاشت.حسرتِ ندیدنش.از۱۳فروردین امسال به اینور فقط از بقیه میشنیدم که منتظرِنتیجه ارشدش مونده و اگه قبول نشه میره سربازی.دُرست۲روز بعد از نتیجه ارشدش که فهمیدم چیزیُ که میخواسته آورده و من براش خوشحال بودم مثلِ وقتی که داداشِ خودم قبول شد.فقط۲روز بعد از خوشحالیش اتفاقی افتاد که اون واسه همیشه رفت..کِسی فکر نمیکرد پسرِ عزیز دردونه خاله بزرگه به این زودی از دست بره.این رفتنش حالِ ناخوشی رو برامون جاگذاشته که کنار اومدنی نیست.بیشتر از همه برای مامانش که به زورِ مشاوره و قرص و دارو یه کم آرومتر از هفته اولِ اما هنوز صدای گریه هاش نمیذاره شبا کسی بخوابه.دلِ هممون شده مثلِ کویر..بدونِ صدا؛خالی تر ازهرچیزی؛به انتظارِ یه بارون نشستیم که "غم برود از نگاهمان"                                

    بعدا نوشت:

    خالی بودنِ دلت از هر حسی گاهی اونقدی هم که فکر میکنی بدنیست.خوبه که خالی کنی دلتُ از حسِ دوست داشتن کسایی که با دوست داشتنشون ناراحتیات بیشتر میشن.

                     

                         

                                                 جاده یزد-طبس

                                               6شهریور93

    ۰۹مهر

    همیشه واسه اولین ها یجور انگیزه خاصی داشتم همراه با ترس.ترس از خوب نبودن و دیده نشدن.یک ماهی بود که اینجا اومده بودم اما همون ترسِ همیشگی اجازه نمیداد که دستم کیبورد رو لمس کنه و بنویسم.همیشه واسه شروع به یه کارِ جدید آروم آروم قدم برداشتم که اگه یه وقت خوب نبودم؛کسی صدای پاهامُ نشنیده باشه که منم هستم و تلاش کردم اما نشده..همین آروم حرکت کردنِ باعث شده که دقیقه۹۰ دست به کار بشم و تند تند شروع کنم و انصافا تا حالا با اینکه دقیقه نودی بودم ولی خب کارام خوب بوده و تونستم خواسته هامُ برآورده کنم.بعد از ۲تا وبنویسی میخوام اینجا یه کم متفاوت تر باشم و بتونم حرفایی که بی پرده هستن و کسی ازم نمیدونه بگم چون اینجا کسایی رد میشن که میشنونت؛ باهات حرف میزنن و بدون قضاوت کردن سعی میکنن کنارت باشن..دست به نوشتنِ زیاد خوبی ندارم اما تلاش میکنم خوب بنویسم..