یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

آنچه از بهمن گذشت

چهارشنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۴، ۰۴:۱۰ ب.ظ

همیشه برام سخت بوده که با چه کلمه ای و چه شکلی پست هام رو شروع کنم . حتی انتخاب عنوان هم یکی از کارهای سختِ پست گذاشتن هام بوده . تو این یه هفته ای که گذشت دو تا از آخرین امتحان هام رو داشتم که قسمت سخت این ترمم بود به حدی که بقیه درس ها یه طرف ، این دو تا یه طرف .. هر دو تا درس هم با بچه های ارشد مشترک بودیم . خب دیگه کاملا معلوم بود که استاد ها برای اینکه نشون بدن چقدر استادهای خوبی هستن در حد توانشون سخت میگرفتن و رُس ما رو کشیدن دیگه .. 

قبل از اینکه فرجه ها شروع بشه به تعطیلات بین ترمم فکر کرده بودم حسابی و کلی برنامه ریز و درشت رو انتخاب کرده بودم که انجامشون بدم و کاری کرده باشم و حوصله ام سر نره . خواسته بودم چند تا کتاب بگیرم از دوست هام و کتاب بخونم شب ها . خواسته بودم یه روز رو حتما برم کنار دریایی که بغل گوشمه اما سه سالی هست که چشمم به ساحلش نخورده و هر بار که خواستم برم کاری پیش اومده و نشده برم . دوست داشتم چند ساعتی رو هم برای خریدن یه سری خورده ریزه هایی بذارم که برام مهم هستن و دوستشون دارم . همین طور هم با خودم قرار گذاشته بودم تنبلی هام رو کنار بذارم و به موضوعی که خیلی وقته برام مهم شده فکر کنم و بعد براش یه برنامه درست بذارم و زمان بندی کنم تا که بتونم انجامش بدم به بهترین شکل . 

اولین روز از تعطیلاتم ؛ وقتی که اول صبحی از خواب ناز یه روز بارونی بیدار شده بودم و داشتم لباس میپوشیدم که برم کارهای اولیه کارآموزیم رو انجام بدم ، به بعد از تموم شدن کارهای دانشگاهیم فکر میکردم که بعد از اینکه اونجا کارهام تموم شد یه سر به اون لوازم آرایشیه بزنم و حتما اون لاک خوشرنگه رو بگیرم . به همون لوازم آرایشیه سر زدم و از دیدن اون همه لاک های رنگا و وارنگ تو اون ویترنه انقدری هیجان زده شده بودم که دلم میخواست کل ویترنه رو با خودم بغل کنم بیارم خونه . اما خودم رو کمی کنترل کردم و به سه تا لاک بسنده کردم و به خودم قول دادم همونجا که اگه معدل ترمم بالا شد میام و اون سه تا رنگ دیگه رو که زیادی چشمم رو گرفته بودن برای دخترک درونم میگیرم : دی 

بعد از خریدن اون خورده ریزه های دوست داشتنی ؛ یه قسمت از مسیر برگشتم رو پیاده زیر بارون راه رفتم . هواش اونقدری به دل مینشست که بتونم خودم رو متقاعد کنم و بگم اگه سرما بخورمم اتفاق خاصی پیش نمیاد و فوقش چند روزی آبریزش دارم فقط .. بعد از اینکه برگشتم خونه و جواب سوسی رو میدادم خیلی نامحسوس دلم میخواست باز هم تو اون هوای بارونی ِ دلچسب بیرون باشم اما به تنهایی نه .. پیشنهاد سوسی رو خیلی زود قبول کردم و یک ساعت بعد روستای بغلی بودم و از تپه های سبزی بالا میرفتم که بین همهمه خوش صحبتی ها و جیغ زدن های سوسی گم شده بود .. من اما هر چه کردم نتونستم جیغ بزنم و همه انرژی های درونیم رو تخلیه کنم . اصلا انگاری چیزی نبود که تو دلم مونده باشه و بخوام فریادش بزنم .. آروم بودم و این آرامش رو مدیون کسی بودم که وجودش تو اینروزهای زندگیم ملموس تره .. 

بعد از اون روزِ پر از دقیقه های خوب ، شبی رو به صبح رسوندم که با هر بار بیدار شدن وسط خواب هام ، روز قبل رو به یادم آوردم و لبخند روی صورتم نشست .



 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۱۱/۰۷
لادن

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی