یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

۲۳بهمن

جعبه دستمال کاغذی کنار دستم گذاشتس و چند دقیقه ای یه بار یه دستمال جدبد بر میدارم و با تمام توان فــین میکنم تا بلکه اون همه چرکی که تو گلو و بینیم جا خوش کردنُ خالی کنم!!! 

لیوانِ آب گرمُ عسلُ لیمو این چند روزه یکی از نوشیدنی هایی بوده که زیاد ازش خوردم اما تا حالا جواب نداده..

سوپُ شلغم جز بزرگی از برنامه غذایی من‌ شده تا بتونه این ویروس چغر بد بدن رو بندازه بیرون امــا فایده یُخ!!!

کنار بخاری، زیر پتو خزیدم، کتاب به دست دارم تلویزیون میبینم اما این سرفه های ممتد همه عضله هامم درگیر کردن.. دیگه وقتی میخوام سرفه کنم قبلش ناله میکنم و بعدش میرم به استقبال سرفه هایی که هربار باعث میشن دل و روده گرامی هم بزنن بیرون!!! 

صدایی که به زحمت از حلقم بیرون میاد، باید جوابگوی تلفن ها هم باشه.. تلفن هایی که وقت و بی وقت صداشون شنیده میشه و اونور خط معمولا آدمی هست که به زحمت صدام میشنوه و من باید فریاد بزنم تا مامان بزرگام بفهمن چی میگم ://

۲۱بهمن

همش آخرین لحظه ای که روی صندلی نشسته بودی، تو ذهنم داره رژه میره... دلم نمیشه بیام بیمارستان و منم مثل بقیه بشنوم که شاید نهایت تا ۲ هفته دیگه نفسات پشتمون گرم کنه.. اینبارم نمیخوام باور کنم که قرار تو به این زودی بری.. میدونی، آخه دوست داشتم بازم پای حرفات بشینم و بخندم!!! ذوق کنم از اینکه ببینم تو انقد برای همه عزیزی.. چه غریبه، چه فامیل، چه دوست، چه دشمن..

تنها کاری که میتونم به عنوان یه نوه برات انجام بدم، اینه که دست به دعا بشم برای معجزه ای که شاید رخ بده.. دست به دعا میشم چون چیزی ته دلم هست که میگه تو میمونی...

واسه همین از همه دوستام خواستم که برات دعا کنن و از دوستای مجازیمم میخوام برای موندنت دعا کنن.. این دعاها دلم گرم میکنه که بفهمم تنها نیستم.. از هرکسی که این وب میخونه خواهش میکنم ۵ تا صلوات واسه شفای بابابزرگم بفرسته.. خواهش میکنم ازتون!!!

 

۱۸بهمن

 یادم آخرین بار، یه عصرِ چهارشنبهِ زمستونی بود.. همون روزی که کارای مورد علاقم انجام میدم  تا بیشتر و بیشتر از چهارشنبه ها خاطره خوب داشته باشم!! حرف از 2 سالِ پیشِ که هنوز اولِ راهِ دانشجویی بودم.. اونروز هم جَمعمون فقط 5 نفره بود که 4 نفرشون اینبار هم بودن..

شروعِ روز سه شنبه 14 بهمن، مثل بقیه روزا عادی بود.. مثل همون روزایی که دنبال چیزی میگردم تا وقتم پر کنه و عصر بشه!!! اما خب مثل اینکه قرار نبود اون سه شنبه تکرار روزهای قبل باشه... قرار بود شروع روزی باشه که شبش با مزه مزه کردن اونروز خوابم ببره.. اونروزی که قطعا تو ذهنم برای همیشه موندگار شد.

۱۴بهمن

انقدر اخبار و اطلاعات جدید تو این چند ساعت شنیدم که الان که مخم منفجـــر بشه..

بعدا با عکس میام و میگم چیا شنیدم!! دهنم همینجور باز مونده فعلا.. تا یه کم نرمشش بدم که خوب بشه زمان میبره...

۱۳بهمن

کاسه صبرم لبریز شد.. تحمل نداشتم ببینم کسی به ناحق داره حق واقعیم پایمال میکنه و چیزی نگم... نه تنها حق من بلکه حق چند صد نفر!! حالا وقتش بود که یه نفر پیدا بشه و بره از حق خودش دفاع کنه.. اصلا به قول معروف حقُ بــاید گرفت :)

اگه انقدر بهم فشار نمیومد شاید منم مثه بقیه میترسیدم و جیکم درنمیومد.. دلم میخواست مرتیکه عبضی رو له کنم.. هیچ کدوم از بچه های نرم افزار و برق و مهندسی پزشکی دلِ خوشی ازش نداشتن!! 

سه روز وقتم گذاشتم رهیافت الکترونیک کامل خوندم.. کتاب رضوی خوندم!! جزوه بچه های ترمای قبل هم گرفتم خوندم.. میدونستم با اینکه این همه خوندم اما ممکن پاس نشم و نمره خودم بهم نده.. عادتش بود که همه بچه ها رو از دم بندازه؛ اونی که جواب درست داده بود و اونی که چیزی ننوشته بود با هم یکی بودن :// از ترس این کارش ترم بهمن پارسال  الکترونیک نگرفتم به این امید که تابستون با استاد دیگه ای ارائه بشه.. تابستونم باز خودش عوضیش بود!! دیگه از سر اجبار ترم مهر باهاش برداشتم.. از اون اولش همش ترسش تو جونم بود که بیخود من بندازتم...

وقتی رو سایت نمرم دیدم دلم میخواست داد بزنم... منی که 3 تا از 4 تا سوالش کاااااامل جواب داده بودم و یه دونش هم نصفه جواب داده بودم، شده بودم 10 ... میدونستم بازی درآورده و کار همیشگیش بازم انجام داده!! به همه بچه ها زنگ زدم و تا اونجایی که تونستم شیرشون کردم که همه جمع بشیم بریم اعتراض کنیم!! خیلی هاشون از ترس اینکه استاد  باهاشون لج کنه زدن زیر قولشون.. ترسو ها... تنها پاشدم رفتم با مدیر گروه و معاون آموزشی و رییس بخش و معاون دانشجویی حرف زدم، اعتراض کردم، اخمو شدم... گفتم من میخوام برگمو ببینم.. مطمئنم نمرم اینی که رو سایت گذاشتن نیست!! گفتن بیخیالش شو تو که پاس شدی، استاد لج میکنه بدتر میندازتت.. گفتم من فقط میخوام برگم ببینم همین :|

نتیجه داد.. کاشف به عمل اومد که آقا اصلا برگه ها رو صحیح نکرده!!! عشقی همه بجه های برق و مهندسی پزشکی از دم انداخته و فقط اون چند نفری که تمرین داشتنُ پاس کرده... ای خاک تو اون سر کچلش !! حقم گرفتم و نمرم شد 17.38...

بالاخره اون همه اعصاب خوردی جواب داد.. حق چند نفر دیگه رو زنده کردم!!! استاد رو هم توبیخ کردن :)) حقش بود.. به پسرا هم نشون دادم که بی عرضه نباشن  و نترسن از اینکه حقشون بگیرن!!! پسرای هم دانشکده ای و هم رشته ایم فقط میتونن درس بخونن و بلد نیستن حقشون بگیرن :| 

الان دیگه منو تو دانشکده به اسم لادنِ حق گیر صدا میکنن :) خخخخخ

۱۱بهمن

هم اکنون که این پست در حال گذار از بالقوه به بالفعل است باران میبارد:))) باران که چندوقتی بود عطرش از خاطر مردم این شهر رخت بسته بود.. خدایا متچکریم بسیـــار...

همینطور در زمان حال حاضر یک عدد بی خوابی مزمن در عمق جسم و روح نویسنده نفوذ کرده و مانع دیدن خواب های خووووش شده است زین رو برای تلافی کردن این بی خوابی رو به سوی میعادگاه آورده، باشد که رستگار شویم خخخخخ :))

شایان ذکر است در همین میان آلبوم جدید احسان خواجه امیری در حال پخش میباشد.. بیم آن میرود که تا چندی بعد نویسنده مذکور این آلبوم را تا سر حد مرگ مکررا گوش داده و سپس دلزده شود و دیگر گوش ندهد :||||  آمــا هیچ صدایی دلنشین تر از صدای قطره های باران و برخوردشان با شیشه ها نیست :))) باشد که این صدا ماندگار باشد چند روزی...

 

 

الان دیگه کاملا معلوم بی خوابی چقد برام خووووب بوده :)))

ای جوووووونم به صدای بارووون... ببار که حالا وقتش :)

۰۸بهمن

 اصلا هم بد نیست که چند وقت یه بار کاری انجام بدی که فقط و فقط واسه خوشامدِ دلـــــت باشه... کاری که بتونه بعد یه مدت طولانی که تو فاز بی توجهی به خودت بودی، سرِ حــال بیارتتُ لحظه لحظه اش برات دلنشین باشه!! اصلا کاری بالاتر از شاد بودن و دنبال شادی گشتن نبوده و نیست و نخواهد بود.. تمـــام!! 

حالا که بین 2 ترم یه فرصت یه هفته ای پیدا کردم تا به اصطلاح خستگی یه تررررم درس خوندنُ از جسم و روحم بیرون کنم :)) و فقط 3 روز بیشتر نمونده تا تعطیلات دانشگاه تموم بشه، کلی به اوضاع و احوال کودک (خــر) درونم رسیدم :)))

آدمی که از روزمرگی و تکرار گریزون بوده و احتمالا تا آخر عمرش هم همین روال رو داشته باشه؛ از جمعه تا حالا کلی کار تکراری اما دلچسب انجام داده که تونسته خودشُ دریابِ .. به بهونه های مختلف شلوغ کاری کرده، سر به سر مامانش گذاشته، غذای مورد علاقش (کلم پلو شیرازی) پخته، فیلم دیده، رادیو جوان گوش داده، کتاب های غیر درسیش سر و سامون داده، پالتویی که امسال تا الان فقط 2 بار پوشیده بود شستُ اتو زدُ آویزش کرد به امید اینکه سال دیگه سال سردی باشه و برف بباره :)) . یه قرار دوستانه رو با همون دوستش که کمی دلخوری بینشون بود رو گذاشته و قرار بر این که 2 شنبه هفته بعد همو ببینن... این بهترین قسمتش!!

حالا این همه روضه خوندم که بگم، آدمیزاد همیشه دنبال خوشی کردن بوده اما یه وقتایی روزگار بهش سخت گرفته و نشده که اونجور که دلش میخواد خوش باشه و شادی کنه.. حتما هم لازم نیس از صبح تا عصر بساط خنده هامون به راه باشه تا بگیم بعــله ما شادیم و خوشبخت !!! واسه شاد بودن دنبال کوچیکترین چیزا باشین تا بتونین هر روز حس کنین که شادین :)))

حالا این یه قسمت ماجراس!! قسمت دیگش برمیگرده به اینکه تعریفمون از شادی تغییر بدیم.. بخوایم و تلاش کنیم تا بتونیم عمق شادی هامون زیاد کنیم.. هرچی عمق بیشتر، موندگاری هم بیشتر!!! به این یکی هم خووووب فکر کنین.. واسه من یکی که خیییلی هم دنبال شاد بودن نمیگردم کارساز بوده...

اصلا میخوام بگم تو روزمرگی ها هم میشه جایی برای حال خوب گذاشت!! با اینکه تکراری باشه شاید اما میتونه کمک کنه..حتی یه خورده!! 

تا همین چند سال پیش درگیر روزمرگی بودم و همیشه هم کلافه بودم از اینکه یکنواخت باشم.. اما الان هر روز صبح مثل همیشه از خواب بیدار میشم، با اینکه شاید شب قبلش خواب بدی دیده باشم و تا همین الانم ذهنم درگیرش باشه اما؛ میخوام حالم خوب باشه.. چیزی که خیلی مهم!!!

بین دمنوش خوردنای هر روزه، کتاب خوندن ها، چرت بعد از ناهار، فیلم دیدن های عصرگاهی، میوه خوردن های شامگاهی، شام سبک خوردن های همیشه، بین همه اینا میشه هورمون شادیُ تو دل و روحت تزریق کنی.. چیزی که جدیدا کم شده یا شایدم من کم میبینم!! باید دنبال خوش بودن گشت.. خوش بودن به همون لبخند اول صبح؛ وقتی میخوای سلام بدی هم برمیگرده.. خوش بودن به همون فکر نکردن راجع به خیلی از چیزای بی اهمیت هم  برمیگرده!!!



 

۰۶بهمن

 عاغا من نمیدونم این چه تصور غلطی که اکثر فامیل و آشنا و دوست و هم کلاسی رو درگیر کرده!! چه چیزی باعث شده که اونا همچین فکر کننُ وقتی منُ با اون وسیله ها تو اون فضا ببینن؛ چیزی شبیه به گوزنِ در حال انقراض سیبری بشن که شاخ هاش بی نهایت بزرگ و زیباست :)) بعد اونوقت بیان بگن اینجوری کن، اونجوری کن، فلان چیزو یادت نره، بهمان چیزو حتما استفاده کن... اونوقتِ که من به حال انفجار میرسم اما خودمُ نگه میدارم‌ و چیزی نمیگم و فقط یه لبخند ژکوند تحویلشون میدم :)) 

یه چیزی که شاید تو این دوره زمونه کمتر دیده بشه؛ دلیل نمیشه که بگی وجودش غیرممکنِ یا مثلا امکان نداره فلانی این کارو بلد باشه:|| والاع نباید فقط از روی ظاهر قضاوت کرد.. 

مثلا وقتی لادن رو در حال آشپزی ببینن ۶ تا شاخ رنگارنگ دربیارن و بگن عه ؛))) مگه تو هم آشپزی میکنی؟؟؟؟؟؟ بعــــله که آشپزی میکنم و اتفاقا خووووب هم کارم بلدم والاع :))

اصن چرا فکر میکنن که من دختری هستم که دست به سیاه سفید نمیزنم و فقط بلدم درس بخونم ؟؟؟!!!!!!!!! هان!!!!!! چرا فکر میکنن منم مثل بقیه دخترای فامیل هستم؟؟؟

لازم میدونم که اینجا از حیثیت خودم تمام قد دفاع کنم و بگم که آشپزی رو به لطف مامانم خوووب بلدم.. بیشتر غذاها رو هم بلدم جز آش رشته که تا الان نپختم.. بگم که حلوا ها رو انقدی خوب درست میکنم که حلوای مراسم چهل پسرخالم خودم درست کردم.. تنها... بدون کمک کسی... بعـــله :)) بگم که انقدی علاقه دارم به آشپزی که میخوام یه دوره کامل ثبت نام کنم و گواهینامه آشپزی بگیرم... بگم آشپزیم به حدی رسیده که تو خیلی از مهمونیا مامانم فقط نقش ناظر رو بازی میکنه... بگم که آشپزی بهم‌ آرامش میده و خیلی وقتا اگه حوصله خوووبی داشته باشم میتونم بهتر از مامانم باشم.. بگم که از وقتی که راهنمایی بودم یه روز در هفته مامانم اجازه میداد که من ناهار رو آماده کنم و من چقد براش وقت میذاشتم :))  بگم که هروقت خاله و شوهرخاله دومی هوس رنگینک کنن یا پسراش هوس سمبوسه و پیراشکی کنن، من رو به عنوان سرآشپز اختصاصی دعوت به همکاری میکنن خخخخخ :))  اما حالا برعکس من، آبجیم هوووووچی از آشپزی نمیدونه.. دریغ از یه تخم‌مرغ نیمرو کردن :||

عاغا جان میخوام بگم وقتی یه دختر رو دیدین که زیاد خودنمایی نمیکنه و از آشپزیاش حرف نمیزنه دلیل نمیشه که چیزی از آشپزی ندونه... بدونین که من با اینکه 20 سالم هست اما آشپزی رو بلدم :))) [ آیکون خودشیفته فراهانی]



 

۳۰دی

 مثلا مثل کسی که مجبور شده، عجله داره یا یه جوری باید هرچه زودتر شرایط الانشُ تغییر بده... لااقل با شنیدن اون همه حواشی و حرفا و برنامه ها، کسی انتظار نداشت که ته این قصه انقد بی سر و صدا باشه و این شکلی تموم بشه!! فکر کنم بی سر و صدا ترین اتفاقِ قرنِ  فامیل بود..

از خرداد به اینور هربار که تصمیم گرفتن  تاریخیُ واسه جشنشون اعلام کنن، یه نفر یا از فامیل داماد یا از فامیل ما ناخواسته برنامه رو به هم میزد و هربار وقتِ آرایشگاه و تالار و این چیزا رو واسه یه مدت عقب مینداختن به این امید که اینبار دیگه بشه که بشه!!! از اول مثل اینکه قرار نبود این ازدواج بی هیچ مشکلی پیش بره.. از همون اولِ اول گیرهای زیادی تو کارشون بود!!! شبِ خواستگاری که بابای داماد بواسطه زندگی اونور آبیش حضور نداشت و عموی داماد به جای بابای داماد اومده بود.. یه شب قبل از بله برون پسرخاله داماد که اتفاقا جوون هم بود، فوت شدش و بله برون افتاد واسه بعد از 40 اون خدابیامرز :(((

واسه بله برون بعدی باز یکی از فامیلای داماد فوت شدش اما دیگه اینبار با چند روز تاخیر مراسم بله برون و  عقد که فقط یه مهمونی در حد خاله و دایی و اینا بود گرفته شد!!! مهمونی ای که بواسطه پراکندگی فامیل تو کل ایران به 20-25 نفر  بیشتر نمیرسید و همه شکمشون واسه عروسی صابون زده بودن :))))

همه واسه 9 مرداد آماده بودن که برن عروسی و زکات بدنشون بدن و تخلیه انرژی کنن و بعد از یکی 2 سالی که عروسی فامیل نزدیک نداشتیم، دلی از عزا دربیاریم:))) اما نشد باز... اینبار نوبت فامیل ما  بود که نقش خودش بازی کنه و دستی داشته باشه تو این قضیه که نذاره دخترعموم بره سر خونه زندگیش..

 باز از دس سر همه چیز واسه شهریور رزرو کردن و همه گفتن که هرجور شده هر اتفاقی افتاد کاری کنن که این مراسم برگزار بشه... خانواده داماد و داییا  و خاله هاش از اون سر دنیا پاشدن اومدن ایران اما باز گره انداختن تو کار!! حالا نوبت بابای داماد بود که سازِ مخالف بزنه و بگه با این ازدواج مخالف.. بگه که دوست نداره پسرش با دختری ازدواج کنه که یه سال ازش بزگتر... به منطقی بودن یا نبودن حرف بابای داماد کاری ندارم، حرفم به این که حالا دیگه وقتش نبود!! حالا که عقد کردن و همه چیز آمادس... تو این هاگیر واگیرِ بابای داماد، زن عموم رفت کما.. بی هیچ علت و مریضی!!! 2 ماه تموم رو تخت بیمارستان بود تا اینکه کم کم اوضاعش بهتر شد و تونست نسبت به قبلش یه خورده بهتر بشه... بازم نشده بود!! محرم و صفر که تموم شد از این و اون و دخنترعموم میشنیدیم که عروسی نگیرن و به جاش برن تور اروپا و وقتی برگشتن یه جشن کوچولو بگیرن... اینم نشد:///

 

 

   

                        

 

 

 

حالا که 2 هفته از شروع زندگی زیر سقف دخترعموم میگذره ، من تازه شنیدم!!!

اینکه بی سر و صدا، بی هیچ جشنی، بی هیچ مهمونی ای ، تو سکوت کامل خبری، یه روز عصر داماد و مامانش میان و دست دخترعموم میگیرن میبرن خونه خودش: منُ خیلی خیلی ناراحت کرد!!!  برای دخترعموم ناراحتم... کاش حداقل انقد خاموش نبود شروع زندگیش.. کاش بهمون میگفتن و اونجا بودیم و و لااقل براش سوت میزدیم، تو صورتش میخندیدیم... هیچ کس نفهمید.. هیچ کس!!!



 

۲۶دی

 یه چند وقتی بود که کمرنگ شده بودم اما حواسم تموم مدت به اینجا بود.. به اینجایی که قرارِ جایی باشه برای ثبت کردن روزهام!! اینجا نبودم اما حواسم بود که دلم میخواد از چه چیزایی بنویسم، چه شکلی بنویسم، بعضی وقتا حتی برای اینکه سوژه اصلی حرفم از یادم نره؛ تیتر و‌کمی از جمله بندی هام رو هم مینوشتم:)

 اینروزایی که امتحانای یونی دارن به ته خط میرسن، من احساسی دارم که باهاش غریبگی میکنم.. احساسی که نسبت به یکی از تصمیم هام دارم!! یه جور سردرگمی مطلق:/

نه اینوریم نه اونوری.. همین وسط گیر افتادم!! اما میدونم ته سردرگمی هام و این دنیای عجیب الانم به جایی میرسه!! نمیدونم به کجا اما میدونم بالاخره تهش یه چیزی میشه... شاید نیاز دارم که یه کم به خودم فرصت بدم تا بتونم حس تلخی که قسمتی از وجودمُ پر کرده و افسارش از دستم در رفته، فروکش کنه تا بتونم راهی انتخاب کنم که احساسم نقش کمی توش داشته باشه!!! و چقدر سخته کنار اومدن با حسی که چاشنی انتقام رو توی خودش داره...

فکر میکنم بعضی وقتا میشه که شدیدا نیاز دارم با خودم روراست باشم و شرایط الان من هم از همون بعضی وقت هاست!! 

عجیبم!!! لادنِ درونیِ من اینروزها سختِ و ناشناخته.. حداقل برای خودم!!