یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

۱۴ مطلب با موضوع «یهویی ها» ثبت شده است

۰۷تیر

 

هر چی اونجا بهشت ، اینجا جهنم . تو همین چند ساعت که برگشتم به حدی گرمی هوا و شرجی بودن اذیت کننده اس که دارم با خدا دعوا میکنم حتی .. 

 

 

+ یعنی چی که انقده هوا نفس گیره .. یه کم مراعات کن تابستون عزیز .. مرسی اه ..

 

++ ممنون که چراغ خاموش اومدین و رفتین و دستتون به تایپ کردن نرفت . مرسی واقعا ://// 



 

۳۱خرداد

همین چند هفته قبل که سر کلاس تاریخ تمدن استادمون بحث آزاد رو به درس ترجیح داده بود و همه داشتن نظرهاشون رو میگفتن و دوستای من هم از اون بچه های فعال تو همه بحث ها بودن و من بازم نقش شنونده رو داشتم ، بحث به جایی رسید که من کلی حرف داشتم که بگم . 

صحبت سر این بود که زندگی رو سهل و آسون بگیریم اما پر از شعار بود حرف ها .. هیچ کدوم انگاری از ته قلب به نظرشون اعتقاد نداشتن و وقتی عمیق میشدی خیلی زود میفهمیدی که به اشتباه دارن یه چیز دیگه رو مصداق سخت نگرفتن زندگی میدونن . مثلا اینکه ته حرف خیلی هاشون به بی خیالی میرسیدم !! به هرچه پیش آید خوش آید .. 

وقتی صحبت بچه های کلاس رو میشنیدم ؛ یه دختری از اون ته ته های وجودم داد میزد که حرفت رو بزن و ساکت نباش ، تو هم نظرت رو بگو ، نظری که با گذشتن از روزهای عجیب سال 93 برات بدست اومده و یجورایی شده اولین درس زندگیت که خودت فهمیدیش .. اونم با پوست و گوشت و استخونت .

بعد از صحبت های یکی از دخترهای محجبهٔ کلاس ، از استادم خواستم که منم نظرمو بگم و استقبال کرد که بالاخره من به حرف اومدم :دی  از قبل چیزایی که میخواستم بگم رو با خودم مرور کردم و بعدش گفتم « من یه چیزیو خودم فهمیدم و خیلی خوب لمسش کردم و آخرش به یه نتیجه هایی رسیدم که الان برام با ارزش هستن و دوست دارم تا همیشه این تجربهٔ سخت اما خوب تو ذهنم بمونه و راهنمایی باشه زندگیم .. من دقیقا دو سال قبل چیزی رو از خدا میخواستم که اون وقتا فکر میکردم اون اتفاق میتونه یکی از بهترین چیزهای زندگیم باشه .. اون اتفاق هیچ وقت نیفتاد و چند ماه حال ناخوش و گریه داری داشتم .. کاری هم با خدا نداشتم و گله نمیکردم ازش و فقط تو حال غمناک خودم بودم .باز هم اتفاق تلخ دیگه ای پیش اومد و من بیشتر از قبل اشک ریختم و دلم تنگ شد و به درد اومد .. روزهای عجیبی بودن اما انگاری باید اونروز ها پیش میومدن تا من میغخمیدم زندگی اونی که من فکر میکنم ؛ نیست .. تا قبل از اون قضایا فکر میکردم باید تو زندگیم همیشه خوشی باشه تا من از ته دلم شاد باشم . اما انگاری قرار بود من هنگز تلخی بیشتری رو حس کنم .. باز هم روزهای سخت رو داشتم و اتفاق تلخ جدیدی پیش اومد .. من از همون روزها و لحظه ها کم کم به طور خیلی ناخودآگاهی فلسفه زندگیم تغییر کرد .. انگاری یاد گرفتم در لحظه زندگی کنم .. یاد گرفتم از همین لحظه ام که توش هستم یه چیزی خیلی کوچولو پیدا کنم واسه خوشحالی خودم .. حالا هرچقدر هم که اون چیز از نظر دیگران دلیل محکمی برای شادی کردن نباشه ..

یاد گرفتم که سخت نگرفتن زندگی به اینه که واسه خواستت و هدفت همه توانت رو بذاری و خوشحال باشی که میتونی هدف و خواسته ای داشته باشی و براش تلاش کنی ، حالا هرچقدر هم که نشه و نتونم به اون خواسته ام برسم .. سخت نگرفتن زندگی اینه که از زندگیت لذت ببری حتی اگه گاهی دلت رو بشکنه و ایده آلت نباشه .. سخت نگرفتن از نظر من یعنی اینکه تا وقتی خودم هستم ؛ از کسی توقع نداشته باشم حالمو خوب کنه .. و بخاطر پیش اومدن یا نیومدن بعضی چیزها زیادی حرص نخورم و نگم حتما فلان مورد باید برای من پیش بیاد تا من بتونم خوشبخت باشم ..»

بعد از اینکه حرف هام تموم شدن ، احساس کردم یه چیز خیلی سنگین رو از روی دلم برداشتن و حالا میتونم نفس بکشم .. نیاز داشتم که اینا رو یه بار دیگه بلند بلند به خودم بگم تا یادم نره و فراموش نکنم و تو همین حس و حال سبکی بودم که استادم گفت معلومه واقعا از ته دلت به این دید از زندگی رسیدی که وقتی داشتی ازش حرف میزدی تموم مدت لبخند رو لبت بود و نشون از راضی بودنت میداد و از نظر منم حرفت درسته و همچین آدم هایی که تو زندگی واسه شاد بودن توقعی از دیگران ندارن موفق تر بودن و تو هم میتونی از اون آدم ها باشی ..

همین حرف استادم ، که کلی اختلاف عقیده باهاش داشتم و دارم ، کافی بود برای من که تو ذهنم بمونه و اینجا دومین جایی باشه که ثبتش میکنم .. من شب های زیادی رو تا صبح اشک ریختم و سمت چپ بدنم از درد سوخت و صبح های زیادی رو با چشم های پف کرده از خواب بیدار شدم اما با همه اون تلخی ها حالا خوشحالم که اون روزها رو داشتم تا بتونم به دید درست تری از زندگی برسم .. شاید شنیدن دلیل اشک ها و غصه های من برای بعضی ها منطقی نباشه اما منِ شدیدا احساساتی برای همه اون یکسال اشک ریختن دلیل درستی داشتم .. 



 

۲۸ارديبهشت

این چند وقت که ننوشتم و کم نوشتم و کمرنگ بودم موضوع واسه نوشتن گاهی بود اما نویسندهٔ عزیز دچار نوعی بی حالی و خشکیدگی قلم شده بود که دلیل اصلیش همون ننوشتن و فاصله گرفتن از مجازستان و بلاگستان بود :|| 

خلاصه که بر من ببخشایید :دی

اما حالا که اومدم میخوام از تک تک لحظه های دیروزم که حالم رو خوووب کردن و بهم انرژی دادن و خاطره ساز شدن برام ؛ بگم . از یه روز خاص برای هر انسانی که تجربه اش کرده باشه . روزی که توی چشمی و همه بهت تبریک میگن و با لبخندهای پهن و چشم های برق دارشون برات آرزوهای قشنگ و دوست داشتنی میکنن و دلت شاد میشه و هر لحظه از خود بی خودتر میشی و خنده هات از ته دل تر میشن :)

همون روزی که مامانت و دوست عزیزت رو از دور میبینی که برات دست میزنن و لبخندهاشون یه لحظه کمرنگ نمیشه . روزی که مامان و بابات رو وقتی میان پیشت  محکم بغل میگیری و همه شادی قلبت رو میریزی توی نگاهشون و از اون بوسه های مخصوص خودشون بهره مند میشی و آرزوهاشون رو با " ممنونم " و " ان شاالله " و " امیدوارم " جواب میدی !

یه روز که همزمان شده با تغییرات جدید تو زندگی و برنامه هات :)

یه روز که  استرسی نداشتم براش و همه هدفم لذت بردن ازش بود تا جایی که بی نهایتِ وجودم راضی بشه ازش . و وقتی کنار پسرهای کلاس نشستم و دارم از کنارشون بودن لذت میبرم و همراهشون دست میزنم و جیغ میزنم ، به هیچ چیز و هیچ شخصی فکر نکنم .

یه روز که انگار حس های خوبش از صبح روز قبلش شروع شده بود و همینجور انرژی بود که سرازیر شده بود سمتم و همین انرژیه بود که باعث شده بود بتونم دخترها رو آروم کنم و بگم به حال خوبی که جشنمون بهمون میده فکر کنین فقط و نگران خوشامد دیگران نباشین . خودتون عشق کنین فقط :دی

و بالاخره بعد از چند هفته برنامه ریزی و خیال پردازی های من و دوست ها و هم کلاسی های عزیزم ، دیروز فارغ التحصیلیمون رو با شکوه جشن گرفتیم و سالن رو ترکوندیم :)))))))))

و یکی از بهترین قسمت های دیروز که همه مهمون هامون دوستش داشتن پخش کلیپ معرفیمون بود که خییییلی خاص و حرفه ای بود و هنر بچه هامون واقعا به چشم اومد :) 

و اون بخشی که به دل من نشست ، بالا رفتن از سن برای خوندن سوگندنامه بود . که استاد عزیزم دکتر میم با یه شعر کارش رو شروع کرد و منم همراهش زیرلب زمزمه میکردم اون شعر رو و چشم دوخته بودم به همه آدم هایی که روبروم بودن و حس میکردم چقدر مهربون شدن همشون . اونقدری که میشه متوجه شد از ته دلشون شاد هستن و برامون خوشحال هستن .

همهٔ 25 نفر ورودی مهندسی برق 91 دانشگاهمون روی سن وایساده بودن و سوگندنامه ها تو دستشون بود و قسم میخوردن که نفع مردم بر نفع خودشون ارجحیت داشته باشه :)  و دکتر میم آخرسر آرزو کرد که ماها درجا نزنیم و به کم قانع نشیم :دی . چه آرزوی خوبی بود واقعا :)

و بعد از رفتن خانواده ها و تموم شدن سلفی ها و مرتب کردن سالن ، همگی دور هم‌جمع شدیم و کمی از خودمون حرکات موزون در کردیم و تا تونستیم جیغ زدیم و کل کشیدیم :دی همچین موجودات مهندس و باحالی هستیم :دی  و با حس کردن حضور آقای حراست بار و بندیلمون رو بستیم و رفتیم سوی خونه هامون :)

 

عجب فووووووووق العاده بود دیروز :)))



 

۰۱ارديبهشت

اولین چهارشنبهٔ دوست داشتنیِ اردیبهشتی امسالم رو با یه جمع کاملا مردونه شروع کردم و دیگه مثل سابق معذب نمیشم از اینکه خودم تنها دختر کلاس باشم . این تو جمع های کاملا مردونه قرار گرفتن یجورایی به نفعم هم شده آخه اعتماد به نفسم به شکل عجیب و خوبی بالا رفته و تو آخرین کلاس هفته ام ؛ من هستم که جواب همه سوال های استادم رو میدونم و خیلی خوب برنامه هام جواب میدن :)

امروز دوست داشتم لپ پسرک استادمون رو میکشیدم و یه دونه از اون شکلات های ذخیره شده ام رو بهش میدادم و میگفتم چه پسربچه شیرینی و واه که چقدر تو دل من برای خودش جا باز کرده اون پسرک :دی

وقتی که دست های باباش ؛ که استادمون باشه رو گرفته بود و به شکل کنجکاوانه ای به من خیره شده بود و هر چند وقت یکبار نیشخندی میزد و بعد نگاهی به آقای م.ح میکرد و بعد در گوش استادمون چیزی رو میگفت ، همونجا بود که دلم خواست میتونستم بگیرمش و بچلونمش :)))

یا اون وقتی که آقای م.ح بطری آب من رو برداشت و سر کشید و پسرک استادمون چشماش گرد شد و کمی دهنش از تعجب باز شد و تا چند ثانیه روی آقای م.ح زووم بود ، همون لحظه ها بود که تو ذهنم داشتم مرور میکردم این پسرک وقتی تو جلسه دفاع بوده میمیک صورتش چجوری بوده !!!

اونهایی که من رو میشناسن خوووب میدونن که کم پیش میاد من بچه ای رو دوست داشته باشم و دلم بخواد بچلونمش و این پسرک استادمون از اون معدود بچه های دوست داشتنی زندگیم بوده تا به الان ؛)))