یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

خشکیده آغاااا

سه شنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۲:۵۳ ب.ظ

این چند وقت که ننوشتم و کم نوشتم و کمرنگ بودم موضوع واسه نوشتن گاهی بود اما نویسندهٔ عزیز دچار نوعی بی حالی و خشکیدگی قلم شده بود که دلیل اصلیش همون ننوشتن و فاصله گرفتن از مجازستان و بلاگستان بود :|| 

خلاصه که بر من ببخشایید :دی

اما حالا که اومدم میخوام از تک تک لحظه های دیروزم که حالم رو خوووب کردن و بهم انرژی دادن و خاطره ساز شدن برام ؛ بگم . از یه روز خاص برای هر انسانی که تجربه اش کرده باشه . روزی که توی چشمی و همه بهت تبریک میگن و با لبخندهای پهن و چشم های برق دارشون برات آرزوهای قشنگ و دوست داشتنی میکنن و دلت شاد میشه و هر لحظه از خود بی خودتر میشی و خنده هات از ته دل تر میشن :)

همون روزی که مامانت و دوست عزیزت رو از دور میبینی که برات دست میزنن و لبخندهاشون یه لحظه کمرنگ نمیشه . روزی که مامان و بابات رو وقتی میان پیشت  محکم بغل میگیری و همه شادی قلبت رو میریزی توی نگاهشون و از اون بوسه های مخصوص خودشون بهره مند میشی و آرزوهاشون رو با " ممنونم " و " ان شاالله " و " امیدوارم " جواب میدی !

یه روز که همزمان شده با تغییرات جدید تو زندگی و برنامه هات :)

یه روز که  استرسی نداشتم براش و همه هدفم لذت بردن ازش بود تا جایی که بی نهایتِ وجودم راضی بشه ازش . و وقتی کنار پسرهای کلاس نشستم و دارم از کنارشون بودن لذت میبرم و همراهشون دست میزنم و جیغ میزنم ، به هیچ چیز و هیچ شخصی فکر نکنم .

یه روز که انگار حس های خوبش از صبح روز قبلش شروع شده بود و همینجور انرژی بود که سرازیر شده بود سمتم و همین انرژیه بود که باعث شده بود بتونم دخترها رو آروم کنم و بگم به حال خوبی که جشنمون بهمون میده فکر کنین فقط و نگران خوشامد دیگران نباشین . خودتون عشق کنین فقط :دی

و بالاخره بعد از چند هفته برنامه ریزی و خیال پردازی های من و دوست ها و هم کلاسی های عزیزم ، دیروز فارغ التحصیلیمون رو با شکوه جشن گرفتیم و سالن رو ترکوندیم :)))))))))

و یکی از بهترین قسمت های دیروز که همه مهمون هامون دوستش داشتن پخش کلیپ معرفیمون بود که خییییلی خاص و حرفه ای بود و هنر بچه هامون واقعا به چشم اومد :) 

و اون بخشی که به دل من نشست ، بالا رفتن از سن برای خوندن سوگندنامه بود . که استاد عزیزم دکتر میم با یه شعر کارش رو شروع کرد و منم همراهش زیرلب زمزمه میکردم اون شعر رو و چشم دوخته بودم به همه آدم هایی که روبروم بودن و حس میکردم چقدر مهربون شدن همشون . اونقدری که میشه متوجه شد از ته دلشون شاد هستن و برامون خوشحال هستن .

همهٔ 25 نفر ورودی مهندسی برق 91 دانشگاهمون روی سن وایساده بودن و سوگندنامه ها تو دستشون بود و قسم میخوردن که نفع مردم بر نفع خودشون ارجحیت داشته باشه :)  و دکتر میم آخرسر آرزو کرد که ماها درجا نزنیم و به کم قانع نشیم :دی . چه آرزوی خوبی بود واقعا :)

و بعد از رفتن خانواده ها و تموم شدن سلفی ها و مرتب کردن سالن ، همگی دور هم‌جمع شدیم و کمی از خودمون حرکات موزون در کردیم و تا تونستیم جیغ زدیم و کل کشیدیم :دی همچین موجودات مهندس و باحالی هستیم :دی  و با حس کردن حضور آقای حراست بار و بندیلمون رو بستیم و رفتیم سوی خونه هامون :)

 

عجب فووووووووق العاده بود دیروز :)))



 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۲/۲۸
لادن

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی