یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

۱۳ مطلب با موضوع «منُ بچگیام» ثبت شده است

۱۸اسفند

 نمیدونم امروز تقویمتون نیگا کردین یا نه!! نمیدونم متوجه شدین که پایین روز 18 اسفند نوشته بزرگداشت سید جمال الدین اسدآبادی؛ یا نه. یا که اصلا اسم سید جمال الدین اسدآبادی تا حالا به گوشتون خورده یا نه. من که اسم سید جمال الدین اسدآبادی رو از کتاب تاریخ دوران راهنمایی یادم‌ مونده و چهره تپلشُ خوووب یادم که گوشه سمت راست کتاب تاریخ تو قسمت برای مطالعه گذاشته بودن... بالاخره یاد و خاطره این آقای ارزشمند تاریخی، قرار نیست اینجا گرامی داشته بشه و از حسناتِ داشته یا شایدم نداشتش حرف زده بشه!!! 

بنا به روایتی، اونجوری که مامانم نقل میکنه اما سند تاریخیش در دست نیس، تو یه شب سه شنبه بارونی، وقتی که پدر جان شیفت شب بودنُ چندین کیلومتر دور از شهر و خونه کاشانه ما؛ در حال انجام وظیفه بود، مامانم دلش برای دخترکش تنگ میشه و آه و ناله و فریاد و فغان سر میده که دخترکم زودی بیا که دلم تنگه برات :)) خخخخخ !!! منم از اونجایی که از همون دوران جنینی دخترِ خوبی بودم گوش به ندای مادرانه دادم و گفتم بذار برم اون دنیا ببینم‌ چه خبره... اینجوری شد که من شدم اولین نوه دختریِ مامان شمسی :)) شدم عزیز دردونه دایی ها و خاله هایی که بعد از 5 تا نوه پسر منتظر نوه دختر بودن..

از اون شب بارونی امروز 20 سال گذشت و اون دخترِ تپلِ چشم مشکی، تبدیل شده به دختری 21 ساله که تلاش میکنه بهتر از اطرافیانش باشه.. دختری که تا امروز عصر غصه میخورد که چرا کسی تولدش بهش تبریک نگفته :/  دختری که حتی اشک تو چشماش حلقه زده بود اما اجازه نداد احساسش افسارِ عقلش بدست بگیره!!! اون دختر امشب با کامنت خصوصی یکی از مخاطباش حسابی سوپرایز شد و از ته قلبش شاد شد :) اون دختر وقتی دید مامانش حتی یه تبریک خشک و خالی نگفت و نبوسیدش حسابی دلش گرفت.. اون دختر حتی با کادو تولدی که باباش بهش داد سر ذوق نیمد چون چیزی ته قلبش، ماهیچه های قلبش مچاله کرد...

اون دختر تو این 20 سال کم و بیش یاد گرفته به داشته هاش نباله؛ غصه نداشته هاش هم نخوره.. یاد گرفته فقط تو همین لحظه زندگی کنه تا بتونه به آینده امیدوار باشه!!! اون دختر حالا قدم به دنیای 21 سالگیش گذاشته تا تجربه های نو رو تجربه کنه.. تصمیم های مهم زندگیش بگیره و سر آخر راه زندگیش پیدا کنه!!! اون دختر همیشه ته قلبش همه آدما رو با همه تلخی هاشون دوست داره اما یادش نمیره که نباید بدی آدما رو فراموش کنه.. اون دختر از اینکه میبینه شب تولدش بارون میباره خوشحال.. اون دختر حالا که خیلی تنهاس به فکر تمومِ لحظه هاش که خوب باشن براش!!!



 

۰۴اسفند

سرمایی که دیروز بدنمُ بغل گرفته بود، اثرات برفی بود که کل شهرم دوره کرده بود اما من فکر میکردم فقط بارونِ که میباره..

از آخرین باری که برف بارید یه تصویر تو ذهنم دارم.. سال86 بود!! یکی از آخرین شبای آذر.. برف میبارید اما روی زمین نمیموند!!! اینبار هم...

تموم کوه هایی که مثل یه دیوار شهرم دوره کردن، پر از برف شدن :)) سفیدِ سفید.. امروز صبح که یونی بودم با دقت همه کوه ها رو دیدم.. سرما کشیدن و تو خیابون بدون لباس گرم راه رفتن اما می ارزید.. امیدی که دیگه از دل همه رفته بود با این برف و بارون و سرما برگشت.. حالا میشه بخارایی که از دهن بیرون میاد رو دید.. میشه دید که لباسای گرم هنوز پوشیده میشن... میشه هنوز دماغت مثل بچگیا بچسبونی به شیشه بخار گرفته پنجره اتاقت :))



 

تا قبل از اینکه دستام اون دکمه های مشکی رو لمس کنن یادم بود که چی میخوام بنویسم. جمله هام جمع و جور کرده بودم همه چیز آماده ثبت شدن بود اما یهو مثل نور شمعی که با یه نسیم ملایمِ ملایم خاموش میشه و همه جا رو تاریکی میگیره؛ همه چیز رفتُ فقط یه ذهن موند با یه عنوان!! کاغذِ کاهی ... همه اون چیزاییُ که میخواستم اینجا ثبتشون کنم به همین کاغذِ کاهی ربط داشت که چند سالی هست تو کُنج کمد دیواری اتاقم کنار بقیه کتابا و جزوه ها جا گرفته و اصلا سمتش نمیرم و دیگه خبری از روزهای خوبی که باهاش داشتم نیست و نیست!! روزایی که مثل برق و باد گذشتنُ اون دختر 15،14 ساله دیروز، حالا فقط چند ماه دیگه مونده تا وارد سومین دهه عمرش بشه و پا بذاره توی دنیای ناشناخته ای که کمی ترسوندتش!! اون دختر هنوز چند تا از اون بسته های کاغذ کاهی رو داره اما دیگه نمینویسه... دیگه من هر روز عصر نمیشینم که همه فکر و تخیل یه دختر که عادت به نوشتن داره رو بنویسم روی کاغذ کاهی و هر بار با وسواس زیادی سعی کنم خوش خط و جالب بنویسم... اون سال ها بیشتر داستان های کوتاهی رو مینوشتم که موضوعش یجورایی به خانواده و شروع یه خانواده جدید برمیگشت.. داستان هایی که هیچ ربطی به زندگی واقعیم نداشت!! اصلا نمیدونم چرا اونجور موضوع هایی رو انتخاب میکردم :))  عادت به نوشتن نمیدونم از کی بهم ارث رسیده اما هرچی که هست همون چیزی که توی بدترین شرایط روحی آرومم کرده... آرامشی که کوتاهه اما دلنشینِ :)) از اون برگه های کاهی هیچکدومش ندارم تا بخونم و یادم بیاد چی فکر میکردم و چی مینوشتم... اما حالا سه تا دفتر دارم به اسم روزانه ها که هر روز که نه اما چند روز یه بار مینویسم از احساسم، افکارم، آرزوهام، برنامه هام... اما چیزی که بیشتر از هرچیز دیگه ای روحمُ راضی میکنه سالنامه ای هست که اسمش شده سالنامه دلتنگی!! سالنامه ای که از خرداد 92 شد یارِ غارِ من برای روزهایی که دلم نوشتن میخواد.. یه نوشتنِ واقعی که شاید روزی به کسی نشونش دادم که نمیدونم ممکن چه کسی باشه اما هر کی هست مطمئنا باید زیاد دوسش داشته باشم که همه نوشته هام بخونه!!! بهونه ای که باعث شد یادی کنم از کاغذ کاهی های سال های نه چندان دور ، برگه های پیش نویسِ درسیمِ که دارن ته میکشن و بابام چند وقت پیش گفت از کاغذ کاهی هایی استفاده کن که چند سالِ کاری بهشون نداری... اما من دلم نمیاد دوست قدیمیمُ حالا زیر دستم بذارم و فرمول ها و تمرینایی بنویسم که ربطی به دوستی من و کاغذ کاهی نداره :/ دوستی که روزی باید ازش یاد کنم اما نه به بهونه پیش نویس شدن!!