یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

۵۸ مطلب با موضوع «بغضونک» ثبت شده است

۰۵خرداد

۱_ وایساده بودم جلوی سینک و داشتم ظرف های دو روز قبل رو میشستم و به این نتیجه رسیدم؛ درسته که سر نظم بودن و شلوغ نبودن خونه برام یه اصله و بعضی وقتا دوست دارم کسی باشه تا که براش غذا بپزم و گاهی وقتا لذت میبرم از انجام دادن این شکل کارها ولی قطعا رسیدن هر روزه به خونه برای یه مدت طولانی یه کار فرسایشی بی لذت برام به حساب میاد و توی خودم نمیبینم که بتونم این کار رو برای تمام عمر انجام بدم. 

۲_ کدوم نسل از من میتونه یه دختر شهرستانی جنوبی باشه و اجازه داشته باشه تنهایی یه کوله برداره و بره سفر؟ از اون مدل سفرهایی که میری یه جای کمتر شناخته شده و با آدم هاش چند وقتی زندگی میکنی.

۳_ نمیدونم قبلا اینو گفتم یا نه ولی من تا میبینم دارم به چیزی عادت میکنم و وابسته میشم و میبینم اوضاع به شکلی داره پیش میره که توی اون موضوع دیگه اختیارم دست خودم نیست، متوقف میشم و میگم دیگه بسه و خودم رو دور میکنم و ترک میکنم اون وسیله، موضوع یا آدم رو. ولی الان چند ساله که میخوام یه عادتم رو ترک کنم و هنوز نتونستم :/ 

۴_ لیست کتاب هایی که باید بخرمشون انقدر بالا بلند شده که توی فکر اینم به دوستام بگم جای این یادگاری هایی که بهم میدن برام کتاب های دلخواه و مورد نیازم رو بگیرن.


 

۲۵ارديبهشت

گاهی وقتا آدم توی مسیرهایی قرار می گیره که ناخواسته خودش رو کشف میکنه و متوجه همه توانایی هایی میشه که همراهش بوده ولی ندیده اونها رو و خودش رو ناتوان فرض کرده و ناراضی بوده از وی درون! 

این سومین فصل از شیوه متفاوت زندگیم برام شیرین تره. هر چند که زمان زیادی نگذشته و من همچنان لنگ میزنم و خسته میشم و اونجور که از خودم توقع دارم نیستم ولی ذره ذره دارم خودم رو کشف میکنم که میتونم هنوز ورژن بهتری از خودم رو بسازم و تعادل داشته باشم بین احساساتم و کارهام. تعادل داشته باشم بین استراحت هام و کارهای خونه و درس خوندن ها. تعادل داشته باشم بین دلتنگی هام برای مامان و خواهرم که کیلومترها دور هستن ازم، برای دلتنگی خواهرانه ام برای برادرم که ماه به ماه نمیبینمش، دلتنگیم برای مردی به اسم آقای میم. قاف که دور از من و با منه.

شاید اگر لادن چند سال قبل بودم نمیتونستم دووم بیارم این حجم از دلتنگی رو و بی طاقت میشدم و جایی لابلای دلتنگی هام گم میشدم ولی لادن ۲۴ ساله امروز یه کم فقط یه کم بزرگتر شده و تاب میاره سختی ها رو.



 

۱۵ارديبهشت

مامانم بعد از چند وقتی که نبوده چند روزی هست که اومده خونه و درست از دقیقه ای که رسیده سانت به سانت خونه رو داره بررسی میکنه و مدام داره تلاش میکنه من رو قانع کنه که دکور خونه باید به شکلی که بوده حفظ بشه و قوانین زمان خودش دست نخورده باقی بمونه و اشاره میکنه که من میراث دار خوبی نبودم :||| و حتی شاید دو سال شیری که بهم داده رو هم حلال نکنه و شواهد نشون میده که گویا در حال مذاکره با آقای پدر هست که از ارث محرومم کنن :|||

و تصمیم من در حال حاضر تنها سکوته و منتظرم که مامان فردا برگرده و باز کار خودم رو کنم :دی


 

۰۹ارديبهشت

روزهای اولی که این وبلاگ رو راه انداختم فکر می کردم هیچ وقت نشه که برای مدت زیادی دور بشم ازش ولی گویا پیش بینیم در مورد خودم همیشه درصد بالایی احتمال خطا داره و چند بار شد که چند ماه دور بودم از خونه امنم. هر چند که شکل زندگیم کمی تغییر کرده و مشغله هام فقط کمی بیشتر شده ولی زمان های زیادی بودن که می تونستم بیام و بنویسم از همه چیزهایی که قبلا در موردشون می نوشتم. 

با همه اینها ولی الان اینجام و دوست دارم قول بدم به خودم که برگردم به عادت نوشتنم و هفته ای یک بار بنویسم و کمتر پناه بیارم به تلگرامم :)

سلاممم :دی



 

۱۵دی

معقولش اینه که آدم شب امتحان بشینه سر درس و مشقش نه اینکه بشینه جفت آقای پدر و حرف بزنه و اینترنت خونه رو شارژ کنه و مقداری آقای پدر رو هدایت کنه که پدرم صرفه جویی کن بس است دیگر این مقدار از مصرف :||| 

 

۰۲آذر

آذر با چهارشنبه ای شروع شده که با خودش بارون آورده و دیگر هیچ :))

 

 

 

                  

                                        عصر یه چهارشنبه

+آذر پر و پیمونی در پیش دارم و شلوغ و چقد چقد چقد خوشحالم که شلوغم و فرصت ول گشتن و فکرهای بیخود رو ندارم و دپرسی دور میشه ازم.

++با گوشی پست میذارم و خیلی کارا رو نمیتونم انجام بدم. مثلا نمیدونم جای عکس جای درستی هست یا نه!!! همین طور نمیتونم چیزی رو کپی کنم. لینک نمیتونم بذارم. رنگ فونتمم یهویی اینجوری شد و به حالت قبلی بر نمیگرده. کلا دست و بالم بسته شده :/

 



 

۳۰آبان

همیشه اینجوریه ماه هایی رو که دوست دارم یه اتفاقی توش میفته که علاقم رو به اون ماه بیشتر میکنه و در عین حال اتفاق هایی هم تو همون ماه میفته که میشن ناخوشایند ترین و اولین تجربه تلخ تو موردی خاص !

مثل بهمن ها، اردیبهشت ها، شهریور ها، و حالا آبان ...

در عجبم از این !!! 

تنها امیدوارم اسفند این شکلی نشه و گرنه میرم یقه روزگار رو میگیرم و درگیری فیزیکی پیدا میکنم باهاش و تا جا داره لگد کوبش میکنم ...



 

۰۸آبان

میخوام این وسط هفته خوش انرژی رو نگه دارم برای خودم و یادم بمونه چقدر ریز ترین ها میتونن تاثیر بذارن روی حالت و روزت و قشنگه قشنگش کنن.

از اون موسیقی محلی اول صبح و رنگ و وارنگی ناهارم و دستبند چوبی ماه تولد هدیه گرفته ام از آقای میم قاف که همه جا همراهمه و با هر بار پیچوندن بندش دور دستم به پیچ و تاب و گره خوردن دنیامون به هم فکر میکنم که دیگه نمیشه برگشت و نادیده گرفت کشش بینمون رو . بعد تر دیدن دوست های جدید و هدیه گرفتن چند تا چیز میز فانتزی از طرف یکیشون و چشم های قلبیم و بعد تر از اون شنیدن یه سری حرف های خوب راجع به چیزهایی که دارم و وصل هستن به لادن و شخصیتش و زندگیش.

و حالا دراز کشیدم توی تاریکی اتاقم و نوری که پازلم از خودش می تابونه رو می بینم و میخندم و به فرداها و رویاها گره میزنم خیالم رو و میخوام تا آخر برم راهی که توش هستم رو و هیچ چیز و هیچ کس باعث نشه یادم بره چه جایی رو میخوام مال خودم کنم :)

 

+عنوان از #فریدون_مشیری



 

۲۸مهر

یه بار یه جایی مطلبی رو می خوندم که می گفت آدم ها رو نباید بخاطر اینکه جوری که میخوایم هستن دوستشون داشت بلکه باید بخاطر چیزی که هستن دوست داشته بشن از طرفمون . من اون لحظه ای که می خوندمش نمی فهمیدمش ولی حالا تا حدودی متوجهش شدم . اینکه من بابام رو بخاطر اینکه توی کارها خیلی کمکم میکنه دوستش ندارم بلکه با همه وجودم دوستش دارم به این دلیل که من رو باور داره با همه نقص هام و بدخلقی هام و تنبلی هایی که داشتم و دارم . به این دلیل که قلبش با همه آدم ها فارغ از نسبتشون مهربونه و حامی :)

با اینکه صبح های خیلی زود از خواب بیدار میشه اما صبر میکنه من هم بیدار بشم و جمعه ها رو با هم صبحونه بخوریم . مثل امروز صبح که با بوی سبزی تازه و پاک شده بیدار شدم و دیدم چایی گذاشته و نون سنگک کنجدی روی میزه و تخم مرغ هم نیمرو کرده و منتظره که من بیدار بشم و همراهش بشم و با سکوت صبحونه بخوریم و آدینه رو سرحال شروع کنیم و یادم بره دلتنگیم رو برای مامانم و بودنش و شلوغی و شوخی ها و خنده هاش .

این ها رو می نویسم که اگه شبی مثل دیشب دلگیر باشم از دنیا و دلزده از بعضی ها اما هزار دلیل خوب دارم برای دوباره شروع کردن و امیدوار بودن به زندگی و روزهای روشن و آفتابی ..



 

۲۴مهر

داستان این شکلیه که وقتی حالم خوبه به هر دلیلی ، تنها همون یه موضوع رو می بینم و خوشحالی میکنم و شادم و ... و بقیه جنبه های زندگیم هم اگه خوب باشن و مایه خوشحالی در همون لحظه ، اساسا به ذهنم نمیاد که عه بابت فلان مورد هم میتونم شاد باشم و بیشتر حالم خوب بشه و سرحال باشم و...

ولی دقیقا زمان هایی که چیزی ناراحتم کرده حتی اگه خیلی کوچیک باشه و کم اهمیت ولی ذهنم میدوئه و از هر گوشه یه چیزی برمیداره میذاره توی کوله ناراحتی و هر دقیقه پر تر و سنگین ترش میکنه و میگه عه اینم بردارم میتونه چیز بدرد بخوری باشه برای بیشتر ناراحت کردن و ناامید کردن لادن . وایسا یه کوله بزرگتر بردارم و یه چرخ هم بیارم که بقیه موارد جا نمونن !

مثل همین ساعت که از حرفی کاملا بدون غرض رنجیدم و یادم به دیشب هم افتاده که واکنشی در برابر احساساتی که از خودم نشون دادم به شخصی ؛ ندیدم و بعد ذهنم گریز زده به چند ماه قبل که یه حرف بی ربط جایی زدم و چقدر بخاطرش نادم و پشیمون بودم و این ماجرا تا جایی پیش میره که تمومی نداره :/