اعتراف گونه
میدونید چیه ! من آدم تنها بازی بودم و هستم و قسمت زیادی از روزهای زندگیم رو تنهایی ساختم و خودم بودم که زندگیم رو تا اینجا جلو آوردم. مامان و بابا همیشه بودن و هیچ کمک مالی ای رو ازم دریغ نکردن. همونجور که برای داداشم و ندا هم کم نذاشتن اما اونها با من یه فرق کلی دارن. اینکه اون دو تا توی بیشتر کارهاشون به شکلی به مامان و بابا وصل و وابسته بودن اما من نه. من از بچگیم که روزهای سخت اما شیرینی بودن تا به الان ، هر موقعیت و شرایطی بوده که بهم مرتبط بوده رو خودم به تنهایی هندل کردم و از این کارم هم همیشه لذت بردم و به خودم افتخار کردم. یادمه بچه تر که بودم و سال های اول دبستان رو تجربه می کردم خیلی کم پیش می اومد که بخوام حتی برای یه سوال درسی از مامانم کمک بگیرم و تا اونجایی که میشد خودم انقدی زور میزدم تا بالاخره به جواب برسم ! حتی یادمه شب های زمستونی که حیاط خونمون تاریک بود و رفت و آمد ها هم کم بود و داداشم میخواست بره دستشویی ، من رو با خودش میبرد تا تنها نباشه اما این در حالی بود که من با اینکه حدود پنج سالی از داداشم کوچیکتر بودم و اونوقتا یه دختر بچه پنج ساله بودم خودم تنها توی تاریکی اون گوشه از حیاطمون پا میذاشتم و ترسی به دلم راه نمیدادم و میرفتم دستشویی !!
بعد ها که بزرگتر شدم هم هنوز دوست داشتم مستقل قدم بردارم و وابستگی ای به کسی نداشته باشم. من برعکس خیلی از هم کلاسی های راهنماییم ، صبح ها خودم برای خودم تغذیه میذاشتم و لقمه میگرفتم و برای ندا هم این کار رو میکردم. از همون سال های راهنمایی بود که چسبیدم به مامانم و ازش خواستم آشپزی رو بهم یاد بده تا توی این مورد هم مستقل باشم و وقتایی که مامان خونه نیست لنگ نمونم و بتونم به قولی گلیم خودمو از آب بیرون بکشم. اون سال ها گذشت و حیطه مستقل بودنم بزرگ و بزرگ تر شد و به همون نسبت تنهایی های من هم بزرگتر شدن. من هر روز بزرگتر شدم و یاد گرفتم بیشتر از قبل به خودم تکیه کنم اما خب بالاخره هر آدمی هر چقدر هم قوی باشه و مستقل ، جایی کم میاره. منم بعد از این دو دهه زندگی حالا احساس میکنم نیاز دارم که به کسی تکیه کنم و برای مدتی بیخیال مستقل بودن بشم. برای رسیدن به هدفم شدیدا به بودن کسی نیاز دارم. به کسی که بهم انرژی و انگیزه بده برای به هدف رسیدن.
احساس میکنم از لحاظ احساسی و فکری نمیتونم دیگه خودم رو هندل کنم و به آدمی ، صرف نظر از جنس و موقعیت اجتماعی ، نیاز دارم که ذهنم رو خوب بشناسه و برای اولین بار طعم وابستگی رو بچشم !!