یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

آشپز کوچولو

جمعه, ۲۱ آذر ۱۳۹۳، ۰۱:۴۵ ب.ظ

اکثر اوقات،وقتِ خوابیدن همیشه به کارای فردا صبحم فکر میکنم که از چه ساعتی باید شروع بشن،چجوری برنامه ریزی کنم که به همشون برسم و اینچیزا..

دیشبم داشتم به امروزم فکر میکردم که چه درسایی بخونم اما نمیدونم چی شد که اون وسط مسطا

 یهو فکرم رفت سمت بچگیام و خونه قدیمی ای که از زمان ازدواج مامان بابام تا وقتی که اونجا بودیم کلی اتفاق بد واسمون پیش اومد.به سالایی که گذشته و بچگیام و بازی های تنهاییم فکر کردم و دلم براشون حسابی تنگ شده بود!! یادم اومد با اینکه عموهام همسایمون بودن و هرکدوم یه دخترِ هم سن و سال من داشتن اما من خیــــــــــــــلی کم پیش میومد که برم و با اونا هم بازی بشم..هر وقتم که میرفتم انقدی اذیتم میکردن و موهام میکشیدن که به غلط کردن میفتادم و زودی میومدم خونه خودمون!! همون سالایی که دایی مجیدم میگفت وقتی اذیتت کردن دستشون گاز بگیر :) و داداشم تاکید داشت که راهکار دایی مجیدُ عملی کنم :))

یادم اومد تقریبا3 ساله بودم که بدترین اتفاق ناخوشایندی که میتونست برای یه دخترِ بابایی پیش بیاد،اتفاق افتاد!! دختری که صبح که میشد به عشق دیدن باباش از خواب پامیشد تا شاید قبل از اینکه باباش بره سرکار ببینتش..دختری که نمیفهمید وقتی شبا خوابه و باباش خسته از راه میرسه اولین نفری هست که صورتش بوسیده میشه!!! دختری که فقط یه بار باباش ازش ناراحت شد و باهاش تند حرف زد..همون یه باری که هروقت تخم مرغ میخورم میاد توی ذهنم :))همون یه باری که باعث نشد من سفیده تخم مرغ بخورم و هنوزم که هنوزم فقط زرده تخم مرغ میخورم خخخ..شاهکار دیگه ای هم داشتم اما انقد بچه بودم که خودم چیزی یادم نیس و از بقیه شنیدم که شناسنامه بابا و شناسنامه خودم کرده بودم دفتر نقاشی و تا میتونستم توش خط کشیدم خخخخخ:)))

بچگی خوبی که داشتم باعث میشه هروقت که یادم میاد بخندم و بگم "یادش بخیر". اونوقتا هم مثل الانم،با تموم ساکتی و کم حرفیم یه لایه شیطنت هم توی وجودم داشتم که آثار و علایمش هنوز وجود داره..هفته ای یه بار جمعه ها که بابا خونه بود و گاها دوش میگرفت منم باهاش میرفتم و حموم میکردم و کلی باهم آب بازی داشتیم و مامانم همیشه سر قضیه حمومم با بابا ناراحت بود..این تجربه شیرین و به یادموندنی که خیلی وقتا دلتنگش میشم تا 7،8 سالگی ادامه داشت..اونوقتا که کمی بزرگتر شده بودم و حدودای5 سالم بود ماهی یه بار دعوت بودم اداره بابا...همه زیردستیاش میگفتن لادن بیار که شیرین زبونی کنه و راننده بابام که پسر اصفهانی جوونی بود بهترین دوستم بود و من همیشه همراهش بودم و باهم شعر میخوندیم...اسمش حسین بود و من خیــــــــــــــــــلی دوستش داشتم..همین چند ساله پیش که توی اصفهان بطور کاملا اتفاقی میدون امام دیدمش و شناختمش و بعدا رفتیم خونش و کلی خاطره بازی داشتیم باهاش من و داداشم!! یه شعری بود که همیشه براش میخوندمش رو بهم گفت هنوز یادت و من فقط کمیش یادم بود..."آشپز کوچولو زنش طلاق داد،بهش 100 تا الاغ داد و....." این شعرو همیشه واسه آشپزشون که اتفاقا مرد کوتاه قدی بود میخوندم و حسین آقا هنوز یادش بود!!!!

و من دیشب یاد بهترین روزای زندگیم افتادم که بهترین احساس داشتم. روزایی که بی نهایت دوسشون دارم و هیچ وقت از یادآوریشون سیر نمیشم..روزایی که با تلخی هایی برای مامانم  و بابام همراه بود اما هیچ وقت نذاشتن من و داداشم تلخی روزگارشون حس کنیم و هرکاری که باعث میشد ذره ای ما رو خوشحال کنه انجام دادن..



 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۰۹/۲۱
لادن

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی