یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

یادداشت های یه دخترِ اسفندی

به بهانه۲۰سالگیم مینویسم

۱۱ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

۰۸تیر

از آخرین پست خرداد تا به همین یک ساعت پیش روزهای عجیب و غریبی رو پشت سر گذاشتم. روزهایی که با ذهنی شلوغ و درگیر مسائل شروع میشد و آخر شب من با همون ذهن شلوغ سرم رو روی بالشت میذاشتم اما تموم اون شب ها به سختی برای من صبح میشدن.. ساعت ها تلاش میکردم که خودم رو به خواب بزنم تا خواب برم اما همه تلاش های من فقط برای نیم ساعت دوام داشتن و بعد از یه چرت نیم ساعته دوباره بی خوابی های من شروع میشدن. همون شب هایی که برای صبح روز بعد باید آماده میشدم تا بتونم دوباره شروع کنم به انجام پروژه ای که باید تا 4 تیر تحویل داده میشد!!!

با اون همه استرسی که داشتم برای انجام اون پروژه تحمل میکردم و خودم رو به مرز نا امیدی میکشوندم دردهایی به سمتم اومدن که دیگه همون یه ذره انرژی باقی مونده رو هم ازم گرفتن.. درد مچ دست راستم که باعث میشد سوز عمیقی رو هر لحظه احساس کنم. درد گردنم که باعث شده بود برای نگاه کردن به سمتی حتما کل بدنم رو به اون سمت بچرخونم :/  فرو رفتن یه شیء نامشخص توی پاشنه پای راستم که دیگه نمیذاشت راه برم حتی :(( و  حالا تمام این دردها شب ها به حد اعلایی میرسیدن و تا میتونستن من رو آزار میدادن و نمیذاشتن بخوابم.. در کنار همه این دردهای جسمی، وجود آقای م.ق و خواسته هاش برای دیدن من و نهایی کردن نظرم راجع به خودش هم قوزی بالای قوز شده بود. توی تموم عمرم فکر نمیکنم تا به حال اینهمه مشغله مهم یهویی با هم برام پیش اومده باشن...

صبح ها با همون پای لنگ باید میرفتم دنبال خریدن یه سری قطعه برای پیاده سازی پروژه ام. باید میرفتم دانشگاه تا error های شبیه سازی و برنامه ام رو استادم رفع کنه. برمیگشتم خونه تا دوباره از اول شروع کنم به لحیم کردن و سر هم کردن همه اون قطعه ها و بعد وقت امتحان کردن که میرسید متوجه میشدم جایی یه قطعه رو درست لحیم نکردم یا جابجا گذاشتمش.. منم میتونستم مثل خیلی های دیگه بدم بیرون برام انجام بدن اما خواستم خودم رو به چالش بکشم تا بفهمم عایا چیزی از شبیه سازی و اینچیزا یاد گرفتم یا نه!!! فردا روزی شاید مجبور شدم از همین راه امرار معاش کنم ://

نتیجه همه اون خون جگر خوردن ها و لعن و نفرین کردن تموم دروس مرتبط به برنامه نویسی و استاد گرامی شد عکسی که میبینین :)))

 

 

                        

                   

 

                                       همون  DTFM که پدر من رو درآورد :/

                                          از پروژه بقیه تمیزتر دراومد :)))

 

 

بالاخره همون اون مشقت های من جواب داد و نتیجش شد نمره 10 از 10 :))))

بعد از سپری کردن روزهایی که درگیر این پروژه زِپِرتی( ظِپِرتی، زِپِرطی، ظِپِرطی، ضِپِرتی، ضِپِرطی) بودم و کلی وقت براش گذاشتم حالا نوبت رسیدگی به آقای م.ق بود که خیلی وقت بود امروز و فردا میکردم و هربار به بهونه ای قرارمون رو به هفته بعد موکول میکردم. نمیدونم دلیلش چی بود که تا این حد مردد بودم. شاید یه دلیلش گذشته ای بود که آقای م.ق هنوز درگیرش بود. شاید یه دلیلش تفاوت فکرهامون راجع به چطور سپری کردن این ارتباط بود. به هر روی هرجور که بود دیروز برای اولین بار تونستم خیلی راحت خواسته ها و ایده آل هام رو بگم و بگم که من دوست ندارم سایه دوست داشتن کسی رو توی ارتباطم ببینم. بگم محکم و مستقل بودن آقای م.ق بهترین چیزی بود که خیلی نزدیک به خواسته من هست و همین اختلاف سنی 4 ساله ای که بینمون هست برای من مطلوب اما.. اما من نمیتونم کنار آدمی باشم که به گذشته اش هنوز فکر میکنه و نمیتونه خودش رو نجات بده.

با تمام احترامی که برای آقای م.ق تا آخر عمرم قائل هستم و ستایشش میکنم برای اینکه به من 4 ماه وقت داد و تو این مدت صادقانه باهام رفتار کرد اما من نمیتونستم با یه سری تفاوت های اساسی که بینمون بود کنار بیام و این شد که دیروز عصر من و آقای م.ق تصمیم گرفتیم فقط یه هم دانشکده ای باشیم...